بریدۀ کتاب

بابا رجب
بریدۀ کتاب

صفحۀ 5

آن شب به اندازۀ همۀ سال های مجروحیت رجب گریه کردم. چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آن قدر بی حال نفس می کشید که شک می کردم زنده باشد. چه شب هایی که از درد خوابش نمی برد و تا صبح در حیاط راه می رفت. به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب می رفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید می شد و این همه سختی نمی کشید

آن شب به اندازۀ همۀ سال های مجروحیت رجب گریه کردم. چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آن قدر بی حال نفس می کشید که شک می کردم زنده باشد. چه شب هایی که از درد خوابش نمی برد و تا صبح در حیاط راه می رفت. به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب می رفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید می شد و این همه سختی نمی کشید

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.