بریدهای از کتاب بابا رجب اثر نسرین رجب پور
1403/4/13
صفحۀ 6
چادر را روی سرم مرتب کردم و ظرف غذا را برداشتم و گفتم: «رجب نون که نمی تونه بخوره، اینم از وضع برنج خوردنشه. این غذایی که بهش می دیم، بچه ای مثل وحید رو هم سیر نمی کنه. یه شب غذا نخوردن هیچ کس رو نمی کشه، ولی یه عمر حرف و نگاه مردم رو تحمل کردن...» گریه ام گرفت. گفتم: «دلم از این می سوزه که از سر شب تا حالا یه بار بچه ها رو نفرستاد بگه یه فکری به حال غذا خوردن من بکنین. همه چیزو می ریزه توی خودش.
چادر را روی سرم مرتب کردم و ظرف غذا را برداشتم و گفتم: «رجب نون که نمی تونه بخوره، اینم از وضع برنج خوردنشه. این غذایی که بهش می دیم، بچه ای مثل وحید رو هم سیر نمی کنه. یه شب غذا نخوردن هیچ کس رو نمی کشه، ولی یه عمر حرف و نگاه مردم رو تحمل کردن...» گریه ام گرفت. گفتم: «دلم از این می سوزه که از سر شب تا حالا یه بار بچه ها رو نفرستاد بگه یه فکری به حال غذا خوردن من بکنین. همه چیزو می ریزه توی خودش.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.