بریده‌ای از کتاب بابا رجب اثر نسرین رجب پور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 52

چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم. هیچ کس حرفم را نمیفهمید. همه فکر می‌کردند غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است. از وقتی رجب را دیدم، بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه ی عمر، تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود، پرستاری اش را میکردم. چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر، حسرتِ دیدنِ صورت شوهرم را میکشیدم.

چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم. هیچ کس حرفم را نمیفهمید. همه فکر می‌کردند غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است. از وقتی رجب را دیدم، بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه ی عمر، تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود، پرستاری اش را میکردم. چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر، حسرتِ دیدنِ صورت شوهرم را میکشیدم.

10

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.