بریدههای کتاب استونر امید احدی رشید 1404/5/10 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 181 انگار هر لحظه ذهنش از آنچه میدانست خالی میشد و ارادهاش به هیچ تنزل مییافت. گاه احساس میکرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست و پا میزند تا خود را به چیزی بیاویزد. حتی به درد هم راضی بود، تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند. 0 20 Kimia 1404/5/17 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 181 گاه احساس میکرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست و پا میزند تا خود را به چیزی بیاویزد. حتی به درد هم راضی بود تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند. 0 4 Kimia 1404/5/17 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 182 سؤالی سمج در ذهنش ریشه دوانیده و چون پیچکی سمج تمام فکر و ذکرش را در خود تنیده بود, سوالی که از فرط سادگی چنان کوبنده که یارای مقاومت در برابرش را نداشت. از خود میپرسید آیا زندگیاش ارزش ادامه دادن دارد و آیا هرگز داشته است. 0 4 Amadeus 1404/5/21 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 21 تو در من اخگرهای آتشی را میبینی که بر خاکستر روزگار جوانیاش آرمیده است بستر مرگی که باید بر آن دم فرو ببندد و طعمه چیزی شود که روزگاری طعامش بود (شکسپیر) 0 20 Amadeus 1404/5/21 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 24 در کتابخانه دانشگاه، میان قفسهها و لابلای خیل کتابها، پرسه میزد و بوی ناگرفته چرم و پارچه و ورقهای خشک را چنان به سینه میکشید که گویی دود شفابخش کندر است. 0 9 Kimia 1404/5/24 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 251 عشق به یک زن یا عشق به یک شعر، هر دو صرفاً یک چیز میگفتند: ببین! من زندهام. 0 16 Kimia 1404/5/24 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 252 بعضی وقتها به چیزهایی که از دست دادم فکر میکنم، به جاهایی که نرفتم و… لعنتی، بیل، زندگی خیلی کوتاهه. 0 53 Amadeus 1404/6/2 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 114 به زحماتی فکر کرد که خاک سال از پی سال از آنها طلبیده بود و همچنان همان بود که بود... شاید اندکی عقیم تر و بخیل تر. در واقع چیزی تغییر نکرده بود. زندگی آن ها صرف تقلایی ملال آور شده بود، اراده شان در هم شکسته بود و ذهنشان کرخت شده بود و اکنون در دل همان خاکی خفته بودند که عمرشان را وقفش کرده بودند، خاکی که آرام آرام، سال به سال، آنها را در خود می بلعید. رطوبت و پوسیدگی به تدریج در چوب کاج تابوت هایی که بدنشان را محصور کرده بود رخنه می کرد و آرام آرام به گوشت و استخوانشان می رسید و در نهایت از آخرین بقایاشان هم چیزی باقی نمیگذاشت. بدل می شدند به جزئی بی اهمیت از زمین سرسختی که مدت ها پیش خود را وقفش کرده بودند. 0 11 محمدامین اکبری 1403/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 246 هفته به هفته و ماه به ماه سیاههی اسامی کشتهشدگان به دانشگاه میرسید. گاه اسمی که میدید تنها اسم بود، مانند خاطرهای دور، اما گاه همراه اسم چهرهای در ذهنش زنده میشد و گاه صدا یا کلمهای. 0 9 حسام الدین داودآبادی 1404/3/31 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 35 گاه، غرق در مطالعه، فکر کتابهای ناخوانده مثل آوار بر سرش خراب میشد و این فکر که زمان کافی برای خواندن اینهمه کتاب و آموختن اینهمه مطلب ندارد آرامشی را که به زحمت به دست آورده بود تباه میکرد. 0 7 محمد خدائی 1404/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 114 0 4 گلسا 1403/7/28 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 46 جنگ فقط جون چند هزار یا چند صد هزار سرباز جوون رو نمیگیره. جنگ چیزی رو توی آدمها نابود میکنه که دیگه هیچوقت برنمیگرده. از ملتی که زیاد جنگیده باشه بعد از مدتی فقط یک موجود درنده باقی میمونه، جونوری که ما_من و شما و بقیه آدمهای شبیه ما_توی لجن پرورشش دادیم. 0 30 محمدامین اکبری 1403/4/2 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 70 گفت: «تلاشم رو میکنم تا برات همسر خوبی باشم، ویلیام... تمام تلاشم رو میکنم.» استونر ناگهان متوجه شد در تمام مدتی که آنجا بوده اولینبار است که کسی او را به اسم کوچک صدا میزند. 0 14 fateme 1404/1/5 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 38 «استونر دانشگاه رو یه مخزن بزرگ میبینه. چیزی شبیه کتابخونه، جایی که آدمها با اختیار خودشون میان و چیزی رو انتخاب میکنن که کاملشون کنه. جایی که همه کنار هم مثل زنبورهای کوچیک، توی یه کندو میلولن. حقیقت، خیر، زیبایی اون گوشهان توی راهروی بعدی، کتاب بعدی همونی که هنوز نخوندیش. یا شاید توی قفسهی بعدی که هنوز بهش نرسیدی ولی بالاخره یه روز پیداش میکنی.» 0 4 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 3 در سنتى تربيت شده بودند كه به طرق مختلف به آنها مىآموخت كه حيات عقل و حيات احساس از هم جدا و حتى با هم در عنادند و آنها بى آن كه حتى فكر كرده باشند، باور كرده بودند بهای انتخاب هر كدام از اين دو، از دست دادن ديگرى است. هرگز به ذهنشان خطور نكرده بود كه حضور يكى از اين دو حيات، ممكن است به تشديد ديگرى بينجامد و از آنجایی که اين انديشه پيش از خطور كردن به ذهنشان در عشقشان تبلور يافته بود، در نظرشان كشفى بود كه فقط به آن دو تعلق داشت. 0 5 فائزه(: 1404/3/9 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 272 کتابهایی را که میخواست، ایدیت برایش میآورد و روی میز کنار تخت باریکش میچید تا کنار دستش باشند. زیاد نمیخواند، اما حضور کتابها برایش آرامش بخش بود. 0 26 فاطمه رفعت 1403/12/19 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 200 در سنتی تربیت شده بودند که به طرق مختلف به آنها می آموخت که حیات عقل و حیات احساس از هم جدا و حتی با هم در عنادند و آنها، بی آنکه حتی فکر کرده باشند، باور کرده بودند بهای انتخاب هر کدام از این دو از دست دادن دیگری است. 0 3 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 3 زندگی مشترکشان در آن تابستان فقط منحصر به گفتوگو و عشقبازی نبود. با هم بودن در سکوت را یاد گرفتند و آموختند در کنار هم با آرامش به کارشان هم برسند. هر از گاهى چشمشان را از كتاب برمیداشتند، به هم لبخند میزدند و دوباره خواندن را از سر میگرفتند. استونر در حين خواندن گاه به انحناى ظريف كمر كاترين خيره میشد و گاه به گردن باريكش كه هميشه طرهاى روى آن رها بود. در اين لحظات تمنايى غريب، چيزى شبيه ميل به آرامش، نرمنرمک به سراغش میآمد. بلند مىشد، پشت سر كاترين میايستاد و دستانش را بر شانههاى او میگذاشت. كاترين صاف میشد و سرش را به سينهٔ استونر تكيه میداد. مدتى كنار هم دراز میكشيدند و دوباره میرفتند سروقت مطالعه، انگار كه عشق و مطالعه بخشهاى لاينفک يک جريان باشند. 0 6 مبین محمدی 1404/3/30 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 60 باید به یاد داشته باشید چه هستید و انتخاب کردهاید چه بشوید، و بدانید اهمیت آنچه را انجام میدهید چیست. نسل انسان پارهای جنگها، شکستها و پیروزیها دارد که نظامی نیست و آنها را در کتابهای تاریخ نمینویسند. وقتی تلاش میکنید تصمیم بگیرید این را به یاد داشته باشید. 2 4 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 3 نور، چشمان استونر را به آسمان هدایت کرد، گویی آنجا میتوانست به امکانی نگاه کند که هنوز هیچ اسمی برایش نداشت. 0 1
بریدههای کتاب استونر امید احدی رشید 1404/5/10 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 181 انگار هر لحظه ذهنش از آنچه میدانست خالی میشد و ارادهاش به هیچ تنزل مییافت. گاه احساس میکرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست و پا میزند تا خود را به چیزی بیاویزد. حتی به درد هم راضی بود، تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند. 0 20 Kimia 1404/5/17 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 181 گاه احساس میکرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست و پا میزند تا خود را به چیزی بیاویزد. حتی به درد هم راضی بود تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند. 0 4 Kimia 1404/5/17 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 182 سؤالی سمج در ذهنش ریشه دوانیده و چون پیچکی سمج تمام فکر و ذکرش را در خود تنیده بود, سوالی که از فرط سادگی چنان کوبنده که یارای مقاومت در برابرش را نداشت. از خود میپرسید آیا زندگیاش ارزش ادامه دادن دارد و آیا هرگز داشته است. 0 4 Amadeus 1404/5/21 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 21 تو در من اخگرهای آتشی را میبینی که بر خاکستر روزگار جوانیاش آرمیده است بستر مرگی که باید بر آن دم فرو ببندد و طعمه چیزی شود که روزگاری طعامش بود (شکسپیر) 0 20 Amadeus 1404/5/21 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 24 در کتابخانه دانشگاه، میان قفسهها و لابلای خیل کتابها، پرسه میزد و بوی ناگرفته چرم و پارچه و ورقهای خشک را چنان به سینه میکشید که گویی دود شفابخش کندر است. 0 9 Kimia 1404/5/24 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 251 عشق به یک زن یا عشق به یک شعر، هر دو صرفاً یک چیز میگفتند: ببین! من زندهام. 0 16 Kimia 1404/5/24 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 252 بعضی وقتها به چیزهایی که از دست دادم فکر میکنم، به جاهایی که نرفتم و… لعنتی، بیل، زندگی خیلی کوتاهه. 0 53 Amadeus 1404/6/2 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 114 به زحماتی فکر کرد که خاک سال از پی سال از آنها طلبیده بود و همچنان همان بود که بود... شاید اندکی عقیم تر و بخیل تر. در واقع چیزی تغییر نکرده بود. زندگی آن ها صرف تقلایی ملال آور شده بود، اراده شان در هم شکسته بود و ذهنشان کرخت شده بود و اکنون در دل همان خاکی خفته بودند که عمرشان را وقفش کرده بودند، خاکی که آرام آرام، سال به سال، آنها را در خود می بلعید. رطوبت و پوسیدگی به تدریج در چوب کاج تابوت هایی که بدنشان را محصور کرده بود رخنه می کرد و آرام آرام به گوشت و استخوانشان می رسید و در نهایت از آخرین بقایاشان هم چیزی باقی نمیگذاشت. بدل می شدند به جزئی بی اهمیت از زمین سرسختی که مدت ها پیش خود را وقفش کرده بودند. 0 11 محمدامین اکبری 1403/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 246 هفته به هفته و ماه به ماه سیاههی اسامی کشتهشدگان به دانشگاه میرسید. گاه اسمی که میدید تنها اسم بود، مانند خاطرهای دور، اما گاه همراه اسم چهرهای در ذهنش زنده میشد و گاه صدا یا کلمهای. 0 9 حسام الدین داودآبادی 1404/3/31 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 35 گاه، غرق در مطالعه، فکر کتابهای ناخوانده مثل آوار بر سرش خراب میشد و این فکر که زمان کافی برای خواندن اینهمه کتاب و آموختن اینهمه مطلب ندارد آرامشی را که به زحمت به دست آورده بود تباه میکرد. 0 7 محمد خدائی 1404/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 114 0 4 گلسا 1403/7/28 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 46 جنگ فقط جون چند هزار یا چند صد هزار سرباز جوون رو نمیگیره. جنگ چیزی رو توی آدمها نابود میکنه که دیگه هیچوقت برنمیگرده. از ملتی که زیاد جنگیده باشه بعد از مدتی فقط یک موجود درنده باقی میمونه، جونوری که ما_من و شما و بقیه آدمهای شبیه ما_توی لجن پرورشش دادیم. 0 30 محمدامین اکبری 1403/4/2 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 70 گفت: «تلاشم رو میکنم تا برات همسر خوبی باشم، ویلیام... تمام تلاشم رو میکنم.» استونر ناگهان متوجه شد در تمام مدتی که آنجا بوده اولینبار است که کسی او را به اسم کوچک صدا میزند. 0 14 fateme 1404/1/5 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 38 «استونر دانشگاه رو یه مخزن بزرگ میبینه. چیزی شبیه کتابخونه، جایی که آدمها با اختیار خودشون میان و چیزی رو انتخاب میکنن که کاملشون کنه. جایی که همه کنار هم مثل زنبورهای کوچیک، توی یه کندو میلولن. حقیقت، خیر، زیبایی اون گوشهان توی راهروی بعدی، کتاب بعدی همونی که هنوز نخوندیش. یا شاید توی قفسهی بعدی که هنوز بهش نرسیدی ولی بالاخره یه روز پیداش میکنی.» 0 4 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 3 در سنتى تربيت شده بودند كه به طرق مختلف به آنها مىآموخت كه حيات عقل و حيات احساس از هم جدا و حتى با هم در عنادند و آنها بى آن كه حتى فكر كرده باشند، باور كرده بودند بهای انتخاب هر كدام از اين دو، از دست دادن ديگرى است. هرگز به ذهنشان خطور نكرده بود كه حضور يكى از اين دو حيات، ممكن است به تشديد ديگرى بينجامد و از آنجایی که اين انديشه پيش از خطور كردن به ذهنشان در عشقشان تبلور يافته بود، در نظرشان كشفى بود كه فقط به آن دو تعلق داشت. 0 5 فائزه(: 1404/3/9 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 272 کتابهایی را که میخواست، ایدیت برایش میآورد و روی میز کنار تخت باریکش میچید تا کنار دستش باشند. زیاد نمیخواند، اما حضور کتابها برایش آرامش بخش بود. 0 26 فاطمه رفعت 1403/12/19 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 200 در سنتی تربیت شده بودند که به طرق مختلف به آنها می آموخت که حیات عقل و حیات احساس از هم جدا و حتی با هم در عنادند و آنها، بی آنکه حتی فکر کرده باشند، باور کرده بودند بهای انتخاب هر کدام از این دو از دست دادن دیگری است. 0 3 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 3 زندگی مشترکشان در آن تابستان فقط منحصر به گفتوگو و عشقبازی نبود. با هم بودن در سکوت را یاد گرفتند و آموختند در کنار هم با آرامش به کارشان هم برسند. هر از گاهى چشمشان را از كتاب برمیداشتند، به هم لبخند میزدند و دوباره خواندن را از سر میگرفتند. استونر در حين خواندن گاه به انحناى ظريف كمر كاترين خيره میشد و گاه به گردن باريكش كه هميشه طرهاى روى آن رها بود. در اين لحظات تمنايى غريب، چيزى شبيه ميل به آرامش، نرمنرمک به سراغش میآمد. بلند مىشد، پشت سر كاترين میايستاد و دستانش را بر شانههاى او میگذاشت. كاترين صاف میشد و سرش را به سينهٔ استونر تكيه میداد. مدتى كنار هم دراز میكشيدند و دوباره میرفتند سروقت مطالعه، انگار كه عشق و مطالعه بخشهاى لاينفک يک جريان باشند. 0 6 مبین محمدی 1404/3/30 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 60 باید به یاد داشته باشید چه هستید و انتخاب کردهاید چه بشوید، و بدانید اهمیت آنچه را انجام میدهید چیست. نسل انسان پارهای جنگها، شکستها و پیروزیها دارد که نظامی نیست و آنها را در کتابهای تاریخ نمینویسند. وقتی تلاش میکنید تصمیم بگیرید این را به یاد داشته باشید. 2 4 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 46 صفحۀ 3 نور، چشمان استونر را به آسمان هدایت کرد، گویی آنجا میتوانست به امکانی نگاه کند که هنوز هیچ اسمی برایش نداشت. 0 1