بریده کتابهای استونر محمدامین اکبری 1403/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 246 هفته به هفته و ماه به ماه سیاههی اسامی کشتهشدگان به دانشگاه میرسید. گاه اسمی که میدید تنها اسم بود، مانند خاطرهای دور، اما گاه همراه اسم چهرهای در ذهنش زنده میشد و گاه صدا یا کلمهای. 0 5 گلسا 1403/7/28 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 46 جنگ فقط جون چند هزار یا چند صد هزار سرباز جوون رو نمیگیره. جنگ چیزی رو توی آدمها نابود میکنه که دیگه هیچوقت برنمیگرده. از ملتی که زیاد جنگیده باشه بعد از مدتی فقط یک موجود درنده باقی میمونه، جونوری که ما_من و شما و بقیه آدمهای شبیه ما_توی لجن پرورشش دادیم. 0 25 محمدامین اکبری 1403/4/2 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 70 گفت: «تلاشم رو میکنم تا برات همسر خوبی باشم، ویلیام... تمام تلاشم رو میکنم.» استونر ناگهان متوجه شد در تمام مدتی که آنجا بوده اولینبار است که کسی او را به اسم کوچک صدا میزند. 0 9 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 3 در سنتى تربيت شده بودند كه به طرق مختلف به آنها مىآموخت كه حيات عقل و حيات احساس از هم جدا و حتى با هم در عنادند و آنها بى آن كه حتى فكر كرده باشند، باور كرده بودند بهای انتخاب هر كدام از اين دو، از دست دادن ديگرى است. هرگز به ذهنشان خطور نكرده بود كه حضور يكى از اين دو حيات، ممكن است به تشديد ديگرى بينجامد و از آنجایی که اين انديشه پيش از خطور كردن به ذهنشان در عشقشان تبلور يافته بود، در نظرشان كشفى بود كه فقط به آن دو تعلق داشت. 0 1 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 3 زندگی مشترکشان در آن تابستان فقط منحصر به گفتوگو و عشقبازی نبود. با هم بودن در سکوت را یاد گرفتند و آموختند در کنار هم با آرامش به کارشان هم برسند. هر از گاهى چشمشان را از كتاب برمیداشتند، به هم لبخند میزدند و دوباره خواندن را از سر میگرفتند. استونر در حين خواندن گاه به انحناى ظريف كمر كاترين خيره میشد و گاه به گردن باريكش كه هميشه طرهاى روى آن رها بود. در اين لحظات تمنايى غريب، چيزى شبيه ميل به آرامش، نرمنرمک به سراغش میآمد. بلند مىشد، پشت سر كاترين میايستاد و دستانش را بر شانههاى او میگذاشت. كاترين صاف میشد و سرش را به سينهٔ استونر تكيه میداد. مدتى كنار هم دراز میكشيدند و دوباره میرفتند سروقت مطالعه، انگار كه عشق و مطالعه بخشهاى لاينفک يک جريان باشند. 0 1 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 3 نور، چشمان استونر را به آسمان هدایت کرد، گویی آنجا میتوانست به امکانی نگاه کند که هنوز هیچ اسمی برایش نداشت. 0 1 محمدامین اکبری 1403/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 251 این شور نه تماماً از تن بود و نه تماماً از ذهن، بلکه هر دو را در بر داشت، انگار که تن و ذهن نه فقط جلوهی عشق که جوهرهی آن نیز بودند. عشق به یک زن یا عشق به یک شعر، هر دو صرفاً یک چیز میگفتند: ببین! من زندهام. 0 21
بریده کتابهای استونر محمدامین اکبری 1403/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 246 هفته به هفته و ماه به ماه سیاههی اسامی کشتهشدگان به دانشگاه میرسید. گاه اسمی که میدید تنها اسم بود، مانند خاطرهای دور، اما گاه همراه اسم چهرهای در ذهنش زنده میشد و گاه صدا یا کلمهای. 0 5 گلسا 1403/7/28 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 46 جنگ فقط جون چند هزار یا چند صد هزار سرباز جوون رو نمیگیره. جنگ چیزی رو توی آدمها نابود میکنه که دیگه هیچوقت برنمیگرده. از ملتی که زیاد جنگیده باشه بعد از مدتی فقط یک موجود درنده باقی میمونه، جونوری که ما_من و شما و بقیه آدمهای شبیه ما_توی لجن پرورشش دادیم. 0 25 محمدامین اکبری 1403/4/2 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 70 گفت: «تلاشم رو میکنم تا برات همسر خوبی باشم، ویلیام... تمام تلاشم رو میکنم.» استونر ناگهان متوجه شد در تمام مدتی که آنجا بوده اولینبار است که کسی او را به اسم کوچک صدا میزند. 0 9 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 3 در سنتى تربيت شده بودند كه به طرق مختلف به آنها مىآموخت كه حيات عقل و حيات احساس از هم جدا و حتى با هم در عنادند و آنها بى آن كه حتى فكر كرده باشند، باور كرده بودند بهای انتخاب هر كدام از اين دو، از دست دادن ديگرى است. هرگز به ذهنشان خطور نكرده بود كه حضور يكى از اين دو حيات، ممكن است به تشديد ديگرى بينجامد و از آنجایی که اين انديشه پيش از خطور كردن به ذهنشان در عشقشان تبلور يافته بود، در نظرشان كشفى بود كه فقط به آن دو تعلق داشت. 0 1 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 3 زندگی مشترکشان در آن تابستان فقط منحصر به گفتوگو و عشقبازی نبود. با هم بودن در سکوت را یاد گرفتند و آموختند در کنار هم با آرامش به کارشان هم برسند. هر از گاهى چشمشان را از كتاب برمیداشتند، به هم لبخند میزدند و دوباره خواندن را از سر میگرفتند. استونر در حين خواندن گاه به انحناى ظريف كمر كاترين خيره میشد و گاه به گردن باريكش كه هميشه طرهاى روى آن رها بود. در اين لحظات تمنايى غريب، چيزى شبيه ميل به آرامش، نرمنرمک به سراغش میآمد. بلند مىشد، پشت سر كاترين میايستاد و دستانش را بر شانههاى او میگذاشت. كاترين صاف میشد و سرش را به سينهٔ استونر تكيه میداد. مدتى كنار هم دراز میكشيدند و دوباره میرفتند سروقت مطالعه، انگار كه عشق و مطالعه بخشهاى لاينفک يک جريان باشند. 0 1 Habib 1403/8/8 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 3 نور، چشمان استونر را به آسمان هدایت کرد، گویی آنجا میتوانست به امکانی نگاه کند که هنوز هیچ اسمی برایش نداشت. 0 1 محمدامین اکبری 1403/4/4 استونر جان ویلیامز 4.4 7 صفحۀ 251 این شور نه تماماً از تن بود و نه تماماً از ذهن، بلکه هر دو را در بر داشت، انگار که تن و ذهن نه فقط جلوهی عشق که جوهرهی آن نیز بودند. عشق به یک زن یا عشق به یک شعر، هر دو صرفاً یک چیز میگفتند: ببین! من زندهام. 0 21