بریده‌ای از کتاب استونر اثر جان ویلیامز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 181

انگار هر لحظه ذهنش از آنچه می‌دانست خالی می‌شد و اراده‌اش به هیچ تنزل می‌یافت. گاه احساس می‌کرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست و پا می‌زند تا خود را به چیزی بیاویزد. حتی به درد هم راضی بود، تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند.

انگار هر لحظه ذهنش از آنچه می‌دانست خالی می‌شد و اراده‌اش به هیچ تنزل می‌یافت. گاه احساس می‌کرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست و پا می‌زند تا خود را به چیزی بیاویزد. حتی به درد هم راضی بود، تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند.

110

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.