بریدهای از کتاب استونر اثر جان ویلیامز
دیروز
صفحۀ 114
به زحماتی فکر کرد که خاک سال از پی سال از آنها طلبیده بود و همچنان همان بود که بود... شاید اندکی عقیم تر و بخیل تر. در واقع چیزی تغییر نکرده بود. زندگی آن ها صرف تقلایی ملال آور شده بود، اراده شان در هم شکسته بود و ذهنشان کرخت شده بود و اکنون در دل همان خاکی خفته بودند که عمرشان را وقفش کرده بودند، خاکی که آرام آرام، سال به سال، آنها را در خود می بلعید. رطوبت و پوسیدگی به تدریج در چوب کاج تابوت هایی که بدنشان را محصور کرده بود رخنه می کرد و آرام آرام به گوشت و استخوانشان می رسید و در نهایت از آخرین بقایاشان هم چیزی باقی نمیگذاشت. بدل می شدند به جزئی بی اهمیت از زمین سرسختی که مدت ها پیش خود را وقفش کرده بودند.
به زحماتی فکر کرد که خاک سال از پی سال از آنها طلبیده بود و همچنان همان بود که بود... شاید اندکی عقیم تر و بخیل تر. در واقع چیزی تغییر نکرده بود. زندگی آن ها صرف تقلایی ملال آور شده بود، اراده شان در هم شکسته بود و ذهنشان کرخت شده بود و اکنون در دل همان خاکی خفته بودند که عمرشان را وقفش کرده بودند، خاکی که آرام آرام، سال به سال، آنها را در خود می بلعید. رطوبت و پوسیدگی به تدریج در چوب کاج تابوت هایی که بدنشان را محصور کرده بود رخنه می کرد و آرام آرام به گوشت و استخوانشان می رسید و در نهایت از آخرین بقایاشان هم چیزی باقی نمیگذاشت. بدل می شدند به جزئی بی اهمیت از زمین سرسختی که مدت ها پیش خود را وقفش کرده بودند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.