مرگ پشت دروازه ها، شاید این اتفاقی بود که قرار بود رخ بده برای لایا برای الایس یا برای هلین؛ اما رخ نداد...
یا شاید آروم تر رخ داد. مثلا شایدمرگ اونها خیلی وقت پیش وقتی که پشت دروازه های بلک کلیف با هفت سال سن حبس شدن اتفاق افتاد... تکه ای از روحشون پشت اون دروازه ها مرد و تکه ای جدید از روحشون بهشون اعطا شد. تکه ای که هلین با دریافتش هیچ وقت فکر نمی کرد روزی این تکه رو هم از دست بده... وقتی که خودمو جای هلین گذاشتم ماسک درونم میگفت این کارو نکن بهش اعتماد نکن اما در نهایت دیدم که هلین تکه ای از روحش رو داد. کاری که اگر من واقعا یک ماسک تربیت شده پشت دروازه های بلک کلیف بودم انجام نمیدادم...
جلد سوم این مجموعه با همه فراز و نشیبی که داشت غم عجیبی رو درون خودش حبس کرده بود که فقط با خوندنش میتونستی به عمقش پی ببری. محقق شدن تراژدی عاشقانه لایا و الایس. جرقه ای بین هلین و آویتاس که نمیدونم میشه اسمش رو عشق گذاشت یا نه... تولد یک امپراتور وسط جنگ و خونریزی و در نا امنی کامل. به نظرم حتما نباید مرگ رو تجربه کنی و روحت به آسمون بره بلکه شاید همه این اتفاقات خودش یک نوع مرگ باشه؛ مرگ پشت دروازه ها. پشت دروازه های خوشبختی...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.