یادداشت Maryam 🌱

Maryam 🌱

Maryam 🌱

1404/6/4

        «میدان نبر عبادتگاه من است؛ نوک شمشیر کشیش من است؛ رقص مرگ دعای من است؛ ضربه مرگبار آزادی بخش من است.»

و بالاخره لایا اهل سرا و الایس ویتوریس میتونن آسمون بعد از طوفان و رو کنار هم مشاهده کنن. آسمان آبی رنگ و زیبای خوشبختی رو...❤️‍🩹🌱
شاید داستان همیشه اونجوری که می‌خوایم پیش نمیره شاید اشک هایی که برای مرگ یکی از شخصیت ها میریزیم مسیر داستان و احساست ما رو منحرف می‌کنه. اما در نهایت داستان به هدفش میرسه...!!
همیشه فکر میکردم یا پایانش خیلی بده و همه چی تموم میشه و منم درد و غم پایان داستان رو حس میکنم؛ یا هم اینکه میبینم همه زنده ن و خوش و خرم دارن کنار هم زندگی میکنن و اجازه میدن منم در لحظه های شادشون شریک باشم.
اما این نشد.
بعد از پایان داستان احساس خلأ احساسات رو در درون خودم حس میکردم. اینکه انگار دیگه هیچ داستانی نمیتونه منو به اوج برسونه. من هر نوع احساسی رو با این کتاب ها تجربه کردم. شادی، غم، امید و ناامیدی، هیجان و اضطراب، عشق، نفرت، فقدان... من همه رو با این کتاب ها تجربه کردم.من همه اینا رو  وقتی که الایس عاشق لایا شد احساس کردم. وقتی که کینان به لایا خیانت کرد احساس کردم. وقتی که هلین خانواده ش رو از دست داد حس کردم. وقتی که الایس از روحش گذشت تا لایا رو نجات بده؛ وقتی که هلین از ماسکش دست کشید؛ وقتی که کارینا دنبال عزیزکش میگشت؛ وقتی که ایزی مرد؛ وقتی که آویتاس عاشق هلین شد؛ وقتی که موسی، نیکلا رو از دست داد؛ وقتی که رحمت پیش مهریا برگشت؛ وقتی که الایس دوباره به یاد اورد؛ وقتی آویتاس اسم «هلین» رو به عنوان آخرین کلماتش برگزید؛ وقتی که یتیم در گلریزان خون بها داد...وقتی که طوفان همه چیز رو بلعید... وقتی که محبوب از نو متولد شد... من اونجا بودم... من همه چیز رو دیدم و حس کردم.
و همه اونها  رو یهو با پایان داستان از دست دادم... خلأ درونم:)
اما با اومدن اون خلأ حالا همیشه یادم میمونه همیشه اون احساسات اون لحظه ها اون مکان ها و اون آدم ها یادم میمونه اون داستان یادم میمونه و یکی از مهم ترین چیزهایی که یادم نمیره شعاریه که باهاش شروع کردم و الایس برای لایا اونها رو تغییر داد: «تو عبادتگاه منی؛ کشیش منی؛ دعای منی؛ آزادی منی...» 🙂❤️‍🩹✨

      
7

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.