عادت دارم بدون توجه به خواننده و مدل فکری او کتاب را بخوانم تا قضاوتی در کار نباشد. آذرباد را شروع کردم بدون آنکه ذرهای از موضوع کتاب را بدانم. آرام آرام جلو رفتم. من شده بودم دختری درکمپ و چشمانم به لطف نشان دادنهای قوی نویسنده دوربینی بود که به هر طرف میچرخید.
غم داستان مثل فنجان قهوه ی تلخی ذره ذره به جانم مینشست و من قادر نبودم از آن دست بکشم.
همه چیز تا پایان جالب و پیش رونده بود اما حالا که برگشتم و به متن کتاب نگاه میکنم چند تا سوال برایم پیش آمده.
اینکه چرا همهی زنها توی داستان موافق مهاجرت بودند و تلاش میکردند اما مردها بیعرضه و خنثی بودند یا گاهی هم مخالف ؟
آیا شرایط روحی آذرباد در سراسر داستان به گونهای بود که آخر داستان بگوید پاریس را شهر خودش کرده؟
چطور بابو اینقدر بیدردسر و شیک توانست برگردد ؟
به هر حال رمان خواستنیتر از آن بود که این سوالها مانع خواندنش شود.