maedeh

تاریخ عضویت:

شهریور 1402

maedeh

@maei1515

24 دنبال شده

17 دنبال کننده

https://t.me/+UEgRMAJV8F45NDBk

یادداشت‌ها

نمایش همه
maedeh

maedeh

3 روز پیش

        این‌که کسی در دل زندان یادداشت‌هایی بنویسد و ما آن‌قدر خوش‌اقبال باشیم که سال‌ها بعد بتوانیم آن نوشته‌ها را بخوانیم، تجربه‌ای کم‌نظیر است.
کتاب ورق‌پاره‌های زندان از جمله آثار محبوب من از بزرگ علوی است؛ اثری برخاسته از دل یک تجربه‌ی شخصی و زیسته. علوی این داستان‌ها را نه به عنوان ناظری بیرونی، بلکه از درون فضای زندان و ساختار سرکوب سیاسی روایت می‌کند.

زبان علوی ساده، سرشار از کشش و تصویرسازی است؛ گویی خودت در آن زندان زندانی هستی.
او با جملاتش، تو را تا عمق ماجرا می‌برد.

آن‌چه بیش از همه در ذهنم مانده، آن شکل آرمانی عشق در دو داستان پایانی، «رقص مرگ» و «عفو عمومی» بود که از نظر احساسی بسیار تأثیرگذار و سنگین بودند.

وضعیت زندان‌ها، به‌ویژه برای زندانیان سیاسی، هنوز هم می‌تواند به همان اندازه غیرانسانی و طاقت‌فرسا باشد.
بعضی چیزها با گذشت سال‌ها هنوز هم تازه و زنده به نظر می‌رسند، انگار که برای همین روزها نوشته شده باشند...
      

3

maedeh

maedeh

7 روز پیش

        داستان روایت زندگی پزشکی به نام (علی) بکتاش است؛ مردی که در سال ۱۳۵۳ همراه با همسر انگلیسی‌اش، مارگارت، به ایران بازمی‌گردد تا مطبی باز کند.
بکتاش در مرز سنت و مدرنیته معلق است.
اولین مسئله‌ در کتاب ریتم کند، نثر بازاری و توصیفات بی‌مورد است. بخش زیادی از رمان صرف مونولوگ‌های درونی شخصیت‌ها و ارجاعات علمی سطحی می‌شود که نه به پیشبرد داستان کمک می‌کنند و نه عمق شخصیت‌ها را افزایش می‌دهند. به جای روایت، نویسنده درگیر بیان نظرات شخصی‌اش از طریق راوی می‌شود و این باعث از بین رفتن فاصله‌ی داستان با نویسنده می‌گردد.
درواقع، نویسنده تلاش دارد با زبانی که به ظاهر علمی و آگاهانه است، به موضوعات روان‌شناسی و اجتماعی بپردازد، اما نه تسلطی بر این علوم دارد و نه از اصول روایی بهره می‌گیرد.

او نگاه جنسیت‌زده و تحقیرآمیز به زنان دارد
یکی از واضح‌ترین ضعف‌های کتاب، نگاه عمیقاً ابزاری، قضاوت‌گر و ضدزن آن است. زن‌ها در این رمان یا اغواگرند، یا قربانی، یا ابزار آزمایش «اخلاقی» مردها. نویسنده با پرداختی مبتذل، شخصیت‌هایی زنانه خلق کرده که نه پیچیدگی دارند، نه کنش‌گرند، و نه هویتی مستقل.
مفاهیمی مانند «بکارت»، «شرافت زن»، «فداکاری زن برای مرد» با لحنی قضاوت‌گر و سنتی بازگو می‌شوند، بی‌آن‌که نویسنده آن‌ها را به نقد بکشد یا حتی تلاش کند روایتی چندلایه ارائه دهد.

[[اینجا اروپا و آمریکا نیست که شب زفاف را واقعه‌ای در زندگی خود ندانند و به بی‌خدشه بودن دختر اعتبار ندهند]]

این جمله به‌وضوح نشان می‌دهد که در نگاه نویسنده، «بکارت» به‌عنوان ارزش و هویت زن به حساب می‌آید. با این باور که زن تنها از دریچه‌ی بدن و جنسیّت خود ارزیابی می‌شود، نویسنده عملاً هویت و شخصیت انسانی زن را در برابر نگاهی سطحی و ابزاری فرو می‌کاهد. بدین‌گونه، زن در این ساختار فکری نه تنها از حق انتخاب و شخصیت مستقل خود بی‌بهره است، بلکه مرد به‌عنوان قاضی و صاحب‌اختیار این ارزش‌گذاری شناخته می‌شود.
متاسفانه، این تنها یک جمله نیست؛ بلکه شاکله‌ی فکری تمام رمان بر اساس چنین نگاهی بنا شده است. گویی ارزش زن تنها در این قاب محدود می‌شود، و تمام آنچه که به او اختصاص داده می‌شود به چیزی جز آنچه که در بدن او نهفته است، ارزشی نخواهد داشت.

نویسنده حتی وقتی می‌خواهد شخصیت‌ها را دچار تضاد کند، آن‌ها را در یک نظام اخلاقی بسته قرار می‌دهد. صدای زنان در این رمان یا خاموش است یا به کلیشه‌های مطلق تبدیل شده. مردها هم یا دچار بحران‌های تقلبی اخلاقی‌اند، یا در حال قضاوت و کنترل دیگران.
هیچ دیالوگی از دل موقعیت نمی‌جوشد؛ بلکه همه چیز از پیش‌تعیین‌شده است تا مخاطب به همان قضاوتی برسد که نویسنده می‌خواهد. این ضدروح ادبیات است.در واقع، رمان بیشتر درباره‌ی آن چیزی‌ست که نویسنده می‌خواهد بگوید، نه آنچه شخصیت‌ها زندگی می‌کنند.

از وقیح ترین نقاط داستان، ترک همسر دکتر است—زنی که با تمام ضعف‌هایش، سال‌ها کنار او مانده، با تندخویی‌اش ساخته، و از خانواده‌ی خودش برای حفظ زندگی‌شان گذشت کرده. حالا که سر سو تفاهمی رفته با این حال، دکتر حتی تلاش کوچکی برای گفت‌وگو، شفاف‌سازی یا ترمیم رابطه نمی‌کند.
دریغ از تلاشی برای برگرداندن زن. بلکه  برعکس، به‌طرز خونسردانه ، پیشنهاد رابطه با منشی‌اش را مطرح می‌کند. این نقطه، نه‌تنها سقوط اخلاقی یک شخصیت بلکه سقوط اخلاق در کل جهان داستان است.

این رمان اثری تاریخ‌گذشته است.
«دکتر بکتاش» رمانی با بافتی از تفکرات سنتی، مردسالارانه و سطحی را به خورد خواننده می‌دهد.نویسنده، در تلاش برای روایت یک بحران یا یک جهان فکری، ناخواسته باورهای زنگ‌زده‌ی خود را در قالب رمان به خورد مخاطب می‌دهد؛ باوری که زن را تا حد یک مفهوم جنسی فرو می‌کاهد، مرد را قاضی می‌سازد، و عشق را به قراردادی آلوده به مالکیت و بدگمانی بدل می‌کند.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

maedeh

maedeh

1404/2/20

        بار دیگر،شهری که دوست می‌داشتم 

شیوه‌ی نگارش نادر ابراهیمی در این کتاب برایم عمیقاً دل‌نشین است؛  راوی، اندیشه‌ها و خاطراتش را در زمان و مکان‌هایی گوناگون می‌پراکند و از هر برهه‌ای، زخمه‌ای بر دل می‌زند. جان‌مایه‌ی کتاب، نوستالژیِ شیرینِ کودکی‌ست؛ عشقی کودکانه که از دل بزرگ‌سالی سر برآورده و خواننده را در خیال صمیمیتِ نابِ آن روزگار غرق می‌کند. همین، این کتاب را برایم خاص و مرا مجذوب کرده است. دو بار پیاپی خواندمش، بی‌آنکه خسته شوم. مطمئنم چندین بار دیگر هم خواهم خواندش، بی‌هیچ ملالی.

برایم یک تجربه بود؛ تجربه‌ی زیستن در لابه‌لای کلمات یک عاشقِ تنها، در شهری که دیگر نیست، با زنی که انگار هیچ‌وقت نبوده... 

شخصیت هلیا، معشوق گمشده‌ی راوی، نه شکل می‌گیرد، نه عمیق می‌شود. او تنها نامی‌ست در سایه‌ی کلماتِ عاشق. نه آن‌قدر می‌شناسیمش که همدل شویم، نه آن‌قدر غریبه است که فراموشش کنیم. هلیا بیش از آن‌که «کسی» باشد، «چیزی»‌ست: استعاره‌ای از خاطره، از گذشته، از آن‌چه از دست رفته. راوی نیز چنان در واژه‌های خودش غرق است که گاه احساس می‌شود این عشق، تنها بازتابی از درون خود اوست، نه پیوندی میان دو انسان.

این کتاب بیش از آن‌که روایتی از عشق باشد، آیینه‌ای‌ست برای آن‌هایی که دلتنگی را زیسته‌اند. برای آن‌هایی که هنوز تکه‌هایی از خودشان را در خیابانی قدیمی، در نامه‌ای نانوشته، یا در چشم‌هایی که دیگر نیستند جا گذاشته‌اند و شاید دلیل اینکه این‌همه درگیرم کرد، همین باشد؛ گویی این منم در در دل داستان. من هم یکی از همان آدم‌هام که دلتنگی را زندگی کرده‌ام...

روایتش درون من نشسته است؛ من هلیا هستم و چشمانم خیس از اشک. من هلیا نیستم و قلبم پر از غم. من همین حالا هم بوی مربای بهارنارنج را حس می‌کنم. من باغچه‌ای هستم که خراب شده، و گل‌هایی که از بین رفته‌اند. مهر در خاکم رویید، ولی مرا بیل زدند و از مهر خالی شدم.
من همین حالا هم تکه‌ای از وجودم را درون پروانه‌های داستان جا گذاشته‌ام.
من همین حالا هم نامه شده‌ام و در راه رسیدن به دستانِ ناپیدایِ هلیا هستم؛ که شاید بخواندم و شاید هم نخواند. که اگر خواند، چه بهتر؛ و اگر هم نخواند، بگذارد درون آب راهی شوم... و شاید راهی پیدا کنم به قلب معشوقی که دیگر عاشقش را نمی‌یابد.

این کتاب، زمزمه‌ای‌ست بلند، یادبودی از شهری که دیگر نیست، عشقی که دور شده، و مردی که تنها مانده. کتابی که باید با جان و دل خواندش، نه فقط با چشم و ذهن.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

maedeh

maedeh

1404/2/20

        کافه غمبار مکانی برای اجتماع و ارتباط،نمادی از شادی موقت که با فروپاشی روابط،کافه به مکانی غمبار تبدیل میشه.
روایت شخصیت‌هایی با احساسات سرکوب شده،عشق‌های از دست رفته و انزوای انسان‌هایی در شهری نسبتا متروک و دورافتاده که با تنهایی انس گرفتند.
فضای داستان عجیب بود؛در عین سادگی انگار یه چیزایی به صورت پنهانی در جریان بودن که من مدام حس می‌کردم به اندازه کافی به جزییات توجه نکردم، با این حال توصیفات از رویدادها و محیط خیلی غنیه و تشبیهات و استعاره‌ها باعث میشه مفاهیم انتزاعی مثل عشق و نفرت به تصویر کشیده بشن.
شخصیت‌ها غریب ولی قابل لمس بودن،شخصیت‌هایی عجیب و غیرمعمولی که تجربیات نسبتا معمولی داشتن، همگی به نوعی با انزوا و عدم درک متقابل دست و پنجه نرم می‌کردن.
پیرنگ ساده و ساختار غیر خطی داره.
بیشتر از رویدادها به تاثیر روابط بر شخصیت می‌پردازه.
اگه کتاب رو بخونید حس عجیبی داره و اگه نخونید هم چیزی رو از دست ندادین.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

maedeh

maedeh

1404/2/20

        داستان اول، دیو! ... دیو! به شدت نژاد پرستانه بود، ولی روایت جذابی داشت .
داستان دوم، وبا رو دوست نداشتم .
 داستان سوم یکه و تنها به نظرم قشنگ ترین داستان این کتاب بود .
 خوندنش رو پیشنهاد میکنم خالی از لطف نیست .



👀قاچ کتابی👀

•نباید همیشه مانند بندیها از یک راه دنبال خوشبختی و قدرت رفت و با یک مهره بازی کرد . زندگی هر آن به رنگی جلوه میکند،آب در هر محیطی نقشی دیگر ظاهر میسازد. پس مرد میدان آن است که بوقلمون وار هر آن نقابی نوتر به صورت بزند.

•بعضی شادیها زود گذر و برخی دردها آنقدر جگر سوز هستند که همه تصویرهای دیگر را می‌‌تارانند‌‌.


•روزی میخواستیم از حال به آینده بگریزیم. حالا گریز از حال به گذشته سودی ندارد .اکنون داریم از خودمان میگریزیم.داریم از زیباترین و دوست داشتنی ترین چیزی که داریم می‌گریزیم.


•اینجاست که میگویم خاطره ها درهم می‌لولند و نقشی که بر آب میریزند باقی میماند .گسسته، مغشوش ،ناخوانا. فقط رنج‌ها و شادی‌هاش باقی میماند.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

maedeh

maedeh

1404/2/20

        از ابتدا که از ابتلا به هیولای سرطان مطلع می‌شوی، به جای پیگیری درمان و کارهای متداول در اینجور مواقع، شروع به نوشتن آخرین کتاب زندگی‌ات می‌کنی، ایده دیوانه‌واری‌ست.
ولی به حمیدرضا صدر، چنین کاری می‌آید، با نوشتن این کتاب گویی، مرگ را شکست داد.
در دو نقطه، از شدت گریه کتاب را کنار گذاشتم، اول جایی که صدر با تهران وداع می‌کند، می‌نویسد: «رهایت نمی‌کنم، همیشه همین اطراف خواهم بود. در یکی از خانه هایت که خوره‌های فوتبال در آن حرص می‌خورند و هورا می‌کشند،درکتاب‌فروشی های روبه‌روی دانشگاه»  دوم در مؤخره، جایی که غزاله صدر با پدرش وداع می‌کند، غزاله‌ای که سراسر کتاب تنها دغدغه پدرش بوده: «دقایق زیادی با هم بودیم من در آغوشت که داشت آرام‌آرام سرد می‌شد عطر مو و تنت مثل همیشه شیرین بود و بوی بهشت می‌داد.»
مانند جلد کتاب و رنگ فونت کتاب، یاد صدرِ نازنین سبز💚
چقدر عجیب و سخت بود، خواندن حرف‌های کسی که آگاهانه به سمت مرگ رفته؛ تلخ، دردناک، قابل تامل و زیبا در توصیف مرگ و در ستایش زندگی.
نوشتاری واقع گرایانه از رنج.

پ‌ن: کتاب را در سکوت بخوانید، با دستمالی به همراه، احتمال گریستن بسیار است.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.