داستان روایت زندگی پزشکی به نام (علی) بکتاش است؛ مردی که در سال ۱۳۵۳ همراه با همسر انگلیسیاش، مارگارت، به ایران بازمیگردد تا مطبی باز کند.
بکتاش در مرز سنت و مدرنیته معلق است.
اولین مسئله در کتاب ریتم کند، نثر بازاری و توصیفات بیمورد است. بخش زیادی از رمان صرف مونولوگهای درونی شخصیتها و ارجاعات علمی سطحی میشود که نه به پیشبرد داستان کمک میکنند و نه عمق شخصیتها را افزایش میدهند. به جای روایت، نویسنده درگیر بیان نظرات شخصیاش از طریق راوی میشود و این باعث از بین رفتن فاصلهی داستان با نویسنده میگردد.
درواقع، نویسنده تلاش دارد با زبانی که به ظاهر علمی و آگاهانه است، به موضوعات روانشناسی و اجتماعی بپردازد، اما نه تسلطی بر این علوم دارد و نه از اصول روایی بهره میگیرد.
او نگاه جنسیتزده و تحقیرآمیز به زنان دارد
یکی از واضحترین ضعفهای کتاب، نگاه عمیقاً ابزاری، قضاوتگر و ضدزن آن است. زنها در این رمان یا اغواگرند، یا قربانی، یا ابزار آزمایش «اخلاقی» مردها. نویسنده با پرداختی مبتذل، شخصیتهایی زنانه خلق کرده که نه پیچیدگی دارند، نه کنشگرند، و نه هویتی مستقل.
مفاهیمی مانند «بکارت»، «شرافت زن»، «فداکاری زن برای مرد» با لحنی قضاوتگر و سنتی بازگو میشوند، بیآنکه نویسنده آنها را به نقد بکشد یا حتی تلاش کند روایتی چندلایه ارائه دهد.
[[اینجا اروپا و آمریکا نیست که شب زفاف را واقعهای در زندگی خود ندانند و به بیخدشه بودن دختر اعتبار ندهند]]
این جمله بهوضوح نشان میدهد که در نگاه نویسنده، «بکارت» بهعنوان ارزش و هویت زن به حساب میآید. با این باور که زن تنها از دریچهی بدن و جنسیّت خود ارزیابی میشود، نویسنده عملاً هویت و شخصیت انسانی زن را در برابر نگاهی سطحی و ابزاری فرو میکاهد. بدینگونه، زن در این ساختار فکری نه تنها از حق انتخاب و شخصیت مستقل خود بیبهره است، بلکه مرد بهعنوان قاضی و صاحباختیار این ارزشگذاری شناخته میشود.
متاسفانه، این تنها یک جمله نیست؛ بلکه شاکلهی فکری تمام رمان بر اساس چنین نگاهی بنا شده است. گویی ارزش زن تنها در این قاب محدود میشود، و تمام آنچه که به او اختصاص داده میشود به چیزی جز آنچه که در بدن او نهفته است، ارزشی نخواهد داشت.
نویسنده حتی وقتی میخواهد شخصیتها را دچار تضاد کند، آنها را در یک نظام اخلاقی بسته قرار میدهد. صدای زنان در این رمان یا خاموش است یا به کلیشههای مطلق تبدیل شده. مردها هم یا دچار بحرانهای تقلبی اخلاقیاند، یا در حال قضاوت و کنترل دیگران.
هیچ دیالوگی از دل موقعیت نمیجوشد؛ بلکه همه چیز از پیشتعیینشده است تا مخاطب به همان قضاوتی برسد که نویسنده میخواهد. این ضدروح ادبیات است.در واقع، رمان بیشتر دربارهی آن چیزیست که نویسنده میخواهد بگوید، نه آنچه شخصیتها زندگی میکنند.
از وقیح ترین نقاط داستان، ترک همسر دکتر است—زنی که با تمام ضعفهایش، سالها کنار او مانده، با تندخوییاش ساخته، و از خانوادهی خودش برای حفظ زندگیشان گذشت کرده. حالا که سر سو تفاهمی رفته با این حال، دکتر حتی تلاش کوچکی برای گفتوگو، شفافسازی یا ترمیم رابطه نمیکند.
دریغ از تلاشی برای برگرداندن زن. بلکه برعکس، بهطرز خونسردانه ، پیشنهاد رابطه با منشیاش را مطرح میکند. این نقطه، نهتنها سقوط اخلاقی یک شخصیت بلکه سقوط اخلاق در کل جهان داستان است.
این رمان اثری تاریخگذشته است.
«دکتر بکتاش» رمانی با بافتی از تفکرات سنتی، مردسالارانه و سطحی را به خورد خواننده میدهد.نویسنده، در تلاش برای روایت یک بحران یا یک جهان فکری، ناخواسته باورهای زنگزدهی خود را در قالب رمان به خورد مخاطب میدهد؛ باوری که زن را تا حد یک مفهوم جنسی فرو میکاهد، مرد را قاضی میسازد، و عشق را به قراردادی آلوده به مالکیت و بدگمانی بدل میکند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.