محسن خیابانی

محسن خیابانی

بلاگر
@farhangha

237 دنبال شده

243 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        یکی از سخت‌ترین کارهای جهان این است که ملت را مجاب کنم در مورد آثار ادبی، فقط به اقتباس‌های سینمایی و تلوزیونی‌شان اکتفا نکرده و خود اثر را بخوانند. اصلاً این هیچی! به ما گیر ندهند که: «چرا داری «بینوایان» رو می‌خونی، تو انیمیشنش دیدیم که آخرش ماریوس و کوزت توسط تناردیه‌ها خورده می‌شن» یا «بابا آخر «ارباب حلقه‌ها» رو نخون دیگه، تو اون فیلم‌های کوفتی دیدیم فرودو با اون حلقه میفته توی آب‌های درۀ خلقت» یا «دیگه «غرور و تعصب» رو بیخیال، مگه فیلم «جو رایت» رو ندیدی که آخرش الیزابت و آقای دارسی از هم طلاق می‌گیرن. کلاً این نویسنده (جین آستین) آخر همه رمان‌هاش طلاقه!»
خلاصه که آن انیمیشن آمریکایی که ما در کودکی به نام «سفرهای گالیور» دیدیم تقریباً فقط دو هزارم درصد منبع ادبیش، یعنی «سفرهای گالیور» جناب «جاناتان سوییفت»، را اقتباس کرده. آن گلام خوشبین (همان که همیشه می‌گوید: «من می‌دونستم!»)، بانو «فلرتشیا»ی زشت، سگ نسناس گالیور، «کاپیتان لیچ» خوش‌ذات و ... اصلاً در رمان نیستند، حتی مردمان «لیلیپوت» برعکس کتاب، در سریال همگی ظالم و شرورند!
رمان «سفرهای گالیور» یک شاهکار ادبی مکتب کلاسیسم است که به متنی فلسفی پهلو می‌زند که نقدهای تندی به جامعۀ انگلیس دارد. تابه‌حال هیچ رمان ندیده بودم که اینگونه زیرآب انگلیس و انگلیسی‌جماعت را بزند مگر «مردی که می‌خندد» جناب «ویکتور هوگو». «سوییفت» در این اثر، متناسب با سبک ادبیش (کلاسیسم)، بیشتر پیرو تفکرات فلاسفۀ یونان باستان و مخصوصاً ارسطو است و به متفکران عصر روشنگری و نحوۀ تفسیر آن‌ها از فلسفۀ یونان باستان می‌تازد. همچنین «سوییفت» در این رمان تحت‌تأثیر «ماجراهای سندباد بحری» در «هزار و یک شب» قرار دارد. خلاصه که اگر می‌خواهید یک شاهکار ادبی کلاسیک بخوانید، حتماً «سفرهای گالیور» را در نظر داشته باشید. این رمان در ردۀ آن دسته از آثار فانتزی قرار می‌گیرد که فانتزی‌ندوستان هم دوستشان دارند، حتی گاهی بیشتر از فانتزی‌دوستان!
      

51

        خلاصه داستان: «سامانتا» وکیلی شناخته‌شده در لندن است که زندگی‌اش را تماماً وقف پیشرفت در مسیر حرفه‌اش کرده. وقتی «سامانتا» در آستانۀ یک ترفیع بزرگ است، اشتباهی وحشتناک از او سر می‌زند. او که نمی‌تواند با عواقب این اشتباه مواجه شود، پا به فرار می‌گذارد و با اولین قطار، به منطقه‌ای روستایی در نزدیکی لندن می‌رود. در آنجا او را با زنی دیگر اشتباه می‌گیرند و «سامانتا» به عنوان خدمتکار خانه‌ای اعیانی استخدام می‌شود. اما او از کار خانه، هیچ نمی‌داند... .
به عنوان رمانی عاشقانه و کمدی مشهور شده ولی جنبۀ کمدی‌اش برجسته‌تر است. «ناکدبانو» داستانی گرم و گیرا است که حسابی حالتان را خوب می‌کند و طنزش بیشتر از آنکه به خنده‌هایی انفجاری منجر بشود، همیشه لبخندی را کنج لب‌هایتان می‌نشاند. داستان، کم‌وبیش قانع‌کننده است، اگرچه بعضی اتفاقات منطقی به نظر نمی‌رسند و دیگر زیادی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار هستند که هویت واقعی شخصیت اصلی لو نرود! رمان برخلاف عنوانش و ظاهرش، فقط برای خانم‌ها جذاب نیست و خلاصه که همه، از مرد و زن باید چیزهایی از کدبانوگری بدانند! «ناکدبانو» به ظاهر نقدی بر فمنیسم افراطی است اما فراتر از آن، نگاهی انتقادی می‌افکند به وضعیت انسان مدرن و تلاش مداومش برای پیشرفت. «ناکدبانو» را می‌توان به‌عنوان نمونه‌ای از یک رمان عامه‌پسند خوب و ارزشمند، به دیگران توصیه کرد.
      

27

        هیوبرت دریفوس (۱۵ اکتبر ۱۹۲۹–۲۲ آوریل ۲۰۱۷) که در دانشگاه «برکلی» کرسی تدریس فلسفه داشت، یکی از اساتید برجستۀ فلسفه و از مهم‌ترین شارحان فلسفۀ «هایدگر»، محسوب می‌شود. در جستجوهای ویکیپدیایی و گوگلی، متوجه شدم که دریفوس نقدهایی جدی بر هوش مصنوعی داشته که حالا چند سال بعد از فوت دریفوس و با گسترش هوش مصنوعی، دوباره این آراء، مورد توجه قرار گرفته است.
از روزگاری که سقراط و افلاطون برای شاعران هم‌عصر خویش، شاخ و شانه می‌کشیدند تا عصر حاضر، بسیاری از فلاسفه و فلسفه‌خوانده‌ها، شمشیرشان را برای ادبیات از رو بسته‌اند. بنده خود یکسال با یک مؤسسۀ فعال در حوزۀ علم، فلسفه و سیاست کار می‌کردم و در آنجا رمان خواندن را کسر شأن می‌دانستند و گاه بنده را به‌خاطر کرمِ رمان بودن، شدیداً ملامت می‌کردند! یکی از اعضاء هم پایان‌نامۀ ارشدش را به نسبت فلسفه و شعر اختصاص داده بود و می‌خواست نتیجه بگیرد آنچه را که شعر ادعا داشته، فلسفه توانسته انجام بدهد و ... ! البته اعضای آن مؤسسه به‌شدت تحت‌تأثیر مکتب فرانکفورت بودند و اگر از استثنائاتی مثل «والتر بنیامین» بگذریم، اغلب فلاسفۀ این مکتب، به‌طور کلی میانۀ خوبی با هنر نداشته‌اند. شخصاً هیچ‌وقت آن جملۀ «تئودور آدورنو» چش‌سفید را فراموش نمی‌کنم که گفته است: «هر بار به سینما می‌روم، احمق‌تر بیرون می‌آیم».
البته تمام فلاسفه این‌قدر با هنر و ادبیات، دشمنی نداشته‌اند و حتی موردی مثل «آدورنو» که از کل تاریخ سینما فقط «چارلی چاپلین» را برگزیده بود، یعنی امثال «کارل تئودور درایر» و «برگمان» را هم داخل آدم نمی‌دانست 😊، در عوض توجه ویژه‌ای به موسیقی داشت و اصلاً خودش آهنگسازی می‌کرد. «مارتین هایدگر» یکی از فلاسفۀ قرن بیستم است که توجه ویژه‌ای به هنر و زیبایی‌شناسی داشته و مخصوصاً نظریاتش دربارۀ شعر، بسیار جدی و بحث‌برانگیز بوده‌اند. از همین رو طبیعی است که «دریفوس» به‌عنوان یکی از مهم‌ترین شارحان «هایدگر»، توجه ویژه‌ای به ادبیات داشته باشد.
در دو-سه سال اخیر، نشر هرمس برخی از شرح‌ها و درسگفتارهای «دریفوس» پیرامون شاهکارهای ادبی را منتشر کرده است. لازم به ذکر است که این کتاب‌ها، آثاری مکتوب از خود «دریفوس» نیستند بلکه از صوت ضبط‌شده در سلسله جلسات او پیرامون این شاهکارهای ادبی، استخراج شده‌اند.
کتاب «دلدادۀ زمین»، که دقیق نمی‌دانم اولین یا دومین کتاب این مجموعه است، از حدود دوازده ساعت شرح فلسفی «دریفوس» بر رمان «برادران کارامازوف» جناب «داستایفسکی» استخراج شده. مترجم-مؤلف کتاب، جناب زانیار ابراهیمی، خود گفته که: «آنچه خواهید خواند، به هیچ‌رو، تقریر طابق النعل بالنعل سخنان او [دریفوس] در این درسگفتار نیست. درآوردن قالب شفاهی به قالب مکتوب، لاجرم مستلزم جرح و تعدیل و در مواردی حذف‌واضافه‌هایی است که کتاب حاضر را در معنای دقیق کلمه به روایتی از روایت دریفوس تبدیل کرده است.»
به هر حال وقتی فلاسفه بخواهند به نویسندگان روی خوش نشان بدهند، اولین یا یکی از اولین موراد، جناب «فیودور داستایفسکی» هستند، شخصی که علاوه بر نویسنده‌ای برجسته یکی از چهره‌های شاخص اگزیستانسیالیسم هم محسوب می‌شود. در میان آثار «داستایفسکی»، «برادران کارامازوف» جایگاه ویژه‌ای دارد و بستر مناسبی برای تفسیرهای گوناگون فلسفی فراهم می‌کند. در کتاب «دلدادۀ زمین» همان‌طور که می‌توان از «دریفوس»  انتظار داشت، این شرح بیشتر بر مبنای آراء «هایدگر» صورت گرفته است.
کتاب «دلدادۀ زمین» هم برای کسانی که رمان «برادران کارامازوف» را خوانده‌اند مفید است و هم برای کسانی که آن را نخوانده‌اند، ولی بنده توصیه می‌کنم در صورتی اقدام به خواندن «دلدادۀ زمین» بفرمائید که حتماً قبلش رمان «داستایفسکی» را خوانده باشید.
«دلدادۀ زمین» متن فلسفی پیچیده‌ای در حد آثار «هگل» یا خود «هایدگر» نیست ولی نباید مثل رمان‌های جنایی «روث ور»، به سرعت برق و باد خوانده بشود و باید با مداقه و صبر و حوصله به سراغش بروید. خواندن این کتاب برای من که از طرفدران «داستایفسکی» و این رمان بخصوصش هستم، تجربه‌ای لذت‌بخش بود و به فهم بهتر این شاهکار ادبی، کمک شایانی کرد.
نشر هرمس با همت جناب «زانیار ابراهیمی» تا کنون چند جلد دیگر از این مجموعه عرضه کرده است که در آن‌ها «دریفوس» به شرح این آثار پرداخته است: «موبی دیک» جناب «هرمان ملویل»، «اودیسۀ» جناب «هومر»، سه‌گانۀ نمایشنامه‌ای «آیسخولوس» تحت عنوان «اورستیا».
      

20

        عنوان کتاب، دلیل اصلی‌ای علاقه‌مندی من به مطالعه‌اش بود. فرازهای آغازین «زیستن با کتاب» هم مطابق با پیش‌بینی‌ام پیش می‌رفت و مرا با تجربیات عام نویسنده از کتاب و کتابخوانی، همراه می‌کرد. اما از جایی به بعد فهمیدم در پیش‌بینی خود اشتباه کرده‌ام که این نه‌تنها به معنای بد بودن کتاب نیست که در این مورد بخصوص، دقیقاً برعکس بود.
نویسندۀ کتاب، جناب «طریف خالدی» استاد برجستۀ تاریخ است که در پی حوادث ناگوار سال 1948، بالاجبار همراه با خانواده‌اش، وطنش فلسطین را ترک کرده و به لبنان مهاجرت کرده است. خانوادۀ او از خاندان قدیمی بیت‌المقدس هستند که نسل اندر نسل، فاضل و دانشمند بوده‌اند. «خالدی» هم‌اکنون در «دانشگاه آمریکایی بیروت» به تدریس تاریخ می‌پردازد.
نویسنده که سابقه‌ای درخشان در حوزۀ تاریخ اسلام دارد، در «زیستن با کتاب»، عمدۀ تمرکزش را بر کتاب‌های نگاشته شده دربارۀ تاریخ اسلام گذاشته و بر روی چند شخصیت هم تمرکز ویژه‌ای داشته که مهم‌ترین ایشان، «جاحظ» و «ابن خلدون» هستند. در واقع «خالدی» در خلال تعریف داستان زندگیش به کتاب‌ها و مسائلی در تاریخ اسلام می‌پردازد که در ادوار مختلف زندگیش، دغدغه او در زمینۀ مطالعاتی مورد علاقه‌اش بوده‌اند و تأثیرات آن‌ها را بر خویشتن، تشریح می‌نماید.
نگاه نویسنده غالباً گزارش‌گونه و توصیفی است امّا گاه به نقد جزئیِ برخی کتاب‌ها و اشخاصی می‌پردازد که دیدگاهش با آن‌ها تضادی آشکار دارد. برداشت من این بود که «خالدی» تا حد زیادی، نگاهی عاری از بغض و کینه به مسائل داشته و مخصوصاً از چهره‌های برجستۀ تشیّع به نیکی یاد می‌کند و در فصل «سیمای پیامبر اسلام در میراث فکری مسلمانان» کم‌توجهی به نگاه شیعه در سیره‌نویسی را خلائی مهم در مطالعات سیره‌نویسی‌ای می‌داند که توسط اندیشمندان اهل سنت، صورت گرفته است.
این کتاب برای افرادی که در پی مطالعۀ تاریخ اسلام هستند، حالتی مرجع‌طور هم دارد و در این میان، پانویس‌های مترجم فاضل و محترم (محمدرضا مروارید)، کمک بزرگی بوده.
یادداشت خود را با بریده‌ای کوتاه از کتاب، به پایان می‌رسانم: آیا به‌راستی شمار اساتید زبردست و نوپرداز دانشگاه‌ها اندک بلکه بسیار اندک نیست؟ اگر سقراط و حضرت مسیح هم استاد دانشگاه بودند، در پایین‌ترین رتبه استادی جای داشتند، تازه اگر دانشگاه آنها را که مقالۀ علمی ارائه نداده‌اند، نگه داشته بود و عذر آن‌ها را نخواسته بود که: «جناب استاد سقراط... با سلام، ضمن اظهار تأسف، به اطلاع می‌رساند که مدیریت دانشگاه به فلان دلیل، تصمیم به قطع همکاری با شما گرفته است. با بهترین آرزوها برای رسیدن به آیندۀ درخشان علمی!»
      

19

        داستان دوستان

برخی داستان‌ها را اگر چه نویسندگان ابتدا به نیت مخاطب بزرگسال به نگارش درآورده‌اند، با گذشت زمان به‌عنوان آثار کودک و نوجوان مشهور شده‌اند، مثل اغلب داستان‌های هانس کریستین آندرسن که البته مناسب شدنشان برای کودکان و نوجوانان، با زدودن برخی بخش‌های بزرگسالانه، میسر شده است!

از طرف دیگر آثاری وجود دارند که مخاطب هدفشان، کودکان و نوجوانان بوده‌اند ولی پس از مدتی نزد بزرگسالان هم به محبوبیتی چشمگیر رسیده‌اند. نمونه‌ی اعلای چنین آثاری، باد در بیدزار / باد در میان شاخه‌های بید، رمان مشهور کِنِت گراهام است. شاید علت توجه بزرگسالان به این کتاب، تمثیلی بودنش باشد و ادبیات تمثیلی از دیرباز در ملل مختلف مخاطبان فراوانی داشته‌اند که از آن‌جمله می‌توان افسانه‌های ازوپ و کلیله و دمنه اشاره کرد که کتاب‌های صرفاً برای کودکان نبوده‌اند.

«باد در بیدزار» از گم شدن یک موش کور شروع می‌شود و با ماجراجویی‌های سرخوشانه‌ی او با وزغ، موش آبی، گورکن و چند حیوان دیگر، ادامه می‌یابد تا با اتحاد آن‌ها برای دست‌یابی به هدفی یکسان، پایان بیابد. این داستان، یک شخصیت اصلی ندارد ولی می‌توان موش کور را گرانیگاه روایت دانست. اوست که در ابتدای داستان همچون یک کودک، ترس زیادی از تجربه‌های تازه دارد ولی در انتها که جرئت خطر کردن را پیدا کرده و خودش را به خودش و دیگران ثابت می‌کند، می‌توان او را فردی بزرگسال (یا حداقل نوجوان) دانست. «باد در بیدزار» از یک خط روایی پیوسته پیروی نمی‌کند و فصل‌هایی از کتاب مثل «مسافران» کاملاً جدا از خط اصلی داستان قرار می‌گیرند بدون آن‌که خدشه‌ای بر جذابیت‌های کتاب وارد شود. اما در فصل‌های پایانی به روایتی منسجم نزدیک می‌شویم تا داستان، پایانی قابل قبول داشته باشد.

توصیف‌های پُرمعنا و تخیل نیرومند نویسنده نقش مهمی در موفقیت کتاب داشته‌اند. «باد در بیدزار» در محیط‌های مختلفی اتفاق می‌افتد و نویسنده هر محیط را به موجزترین شکل ممکن برای خواننده توصیف می‌کند مثلاً توصیفات خانه گورکن و موش کور که به‌وضوح، تفاوت‌ها و شباهت‌هایشان برای خواننده مجسم می‌شود. توصیف ظاهر شخصیت‌ها و درونیات آن‌ها نیز با ظرافت‌هایی همراه بوده است مثل شخصیت بسیار پیچیده‌ی وزغ که صرفاً در حد یک موجود طماع و تجربه‌گرای کلیشه‌ای باقی نمی‌ماند تا خواننده‌ درک می‌کند چگونه برخی افراد از طمع‌کاری‌شان لذت می‌برند!

نویسنده از حیوانات استفاده کرده تا به زندگی انسان‌ها بپردازد. شخصیت‌هایی که ضمن حفظ ویژگی‌های حیوانی‌شان، رفتارهای انسانی دارند و طبقه یا افراد خاصی را از دنیای واقعی، نمایندگی می‌کنند. مثلاً موش کور نمادی از افراد کم‌تجربه است و دو پرستوی فصل «مسافران» نمونه‌ای از افرادی که مجبور به کوچ از وطنشان می‌شوند. یکی از نکات برجسته داستان، توجه به خرد و خردورزی و اندیشیدن است که توسط موش آبی و بیشتر از او با گورکن نمایندگی می‌شود. شخصیت‌های این داستان مشکلات‌شان را با عقل و درایت حل می‌کند نه جدال و جنگ و آن‌هایی که مثل وزغ، حیله و نیرنگ را با درایت اشتباه می‌گیرند، به جایی نمی‌رسند.
      

39

        برادران استروگاتسکی (آرکادی و بوریس) از مهمترین نویسندگان روسی نیمهٔ دوم قرن بیستم و همچنین از مهمترین نویسندگان ادبیات علمی-خیالی در این برهه محسوب می‌شوند.
آثار برادران استروگاتسکی، که معمولاً در همکاریشان با یکدیگر خلق می‌شدند، به حیطهٔ ادبیات علمی-خیالی نرم تعلق دارند. علمی-خیالی نرم اصولاً به آن دسته از آثاری اطلاق می‌شود «که کمتر با علوم مهندسی و زیست شناسی و بیشتر با علوم انسانی سر و کار دارد. از این رو علمی تخیلی نرم، بیشتر روی داستان و شخصیت پردازی متمرکز است.» (۱)
فقط دو تا از آثار این نویسندگان به فارسی ترجمه شده، یکی «پیک‌نیک کنار جاده» که «آندری تارکوفسکی» فیلم معرکهٔ «استاکر، ۱۹۷۳» را بر اساس بخشی از آن ساخت. و یکی همین: خدا بودن سخت است.
اول از همه باید بگویم که چه عنوان جذابی! استروگاتسکی‌ها این رمان را در سال ۱۹۶۴ و در زمان حکومت «خروشچف»، در واکنش به برخی سیاست‌های محدودکنندهٔ او در قبال هنرمندان و آثار هنری نوشته‌اند. داستان که به دخالت زمینی‌ها در سیاست، علم و فرهنگ سیاره‌ای دوردست با تمدنی قرون‌ وسطایی می‌پردازد، استعاره‌ای از دخالت کشورهای توسعه‌یافته در امور کشورهای توسعه‌نیافته هم هست.
همانگونه که مترجم (هادی بهارلو) در مقدمه‌اش بر کتاب ذکر کرده، بخشی از جذابیت اثر فقط برای خود روس‌ها قابل درک است ولی از آنجا که دیکتاتوری، سانسور، اختناق، کودتا و دخالت کشورهای دیگر، هیچ‌گاه در کشورمان وجود نداشته، من با این موارد که در کتاب هم بودند، ارتباط برقرار نکردم!!!!!!!!!!!!
«خدا بودن سخت است» انگار خلاصهٔ یک رمان طولانی‌تر است، چون روایت و شخصیت‌پردازی‌اش اگرچه بد نیست، در حدی باقی می‌ماند و به اوجی که باید و شاید نمی‌رسد. اما این کتاب به خاطر فصل هشتمش و مخصوصاً صفحات پایانی این فصل، ارزش خواندن داشت. برادران استروگاتسکی در اینجا در قالب دیالوگ‌هایی بسیار جذاب، کمونیست‌ها و در برخی جاها لیبرالیست‌ها را، حسابی می‌شویند، خشک می‌کنند، اتو می‌زنند، تا می‌کنند و می‌گذارند کنار! 

۱. راهنمای خوره‌های ادبیات ژانری - جلد اول، گردآوری و ترجمه فربد آذسن، انتشارات پریان، صفحه ۱۱۴
      

25

        اسکاندیناوی قلب تپندهٔ ادبیات جنایی امروز جهان و در بین نویسندگان در قید حیات، «یو نسبو» نروژی مهمترین نماینده ادبیات جنایی این منطقه است. پیش از این سه اثر دیگر از «نسبو» خوانده بودم: «خون بر برف»، «خورشید نیمه‌شب» و «خفاش». «خفاش» کمی از آن دو تای دیگر ضعیف‌تر بود، شاید به این دلیل که قبل از آن‌ها نوشته شده است. «خفاش» آغازگر مجموعه رمان‌های برجسته یو نسبو با محوریت کارآگاه «هری هوله» است.
«مانا کتاب» بیشتر از هر نشر دیگری در ایران، آثار این نویسنده و همچنین مجموعهٔ کارآگاهی‌ش را منتشر کرده اما با ترجمه‌هایی ضعیف و آلوده به نثری سست. نشر «چترنگ»، پس از «خفاش» به‌صورت پیوسته کتاب‌های این مجموعه را چاپ نکرده و یک‌راست رفته سراغ کتاب ماقبل آخر مجموعه: چاقو. نشر «آوند دانش» هم ترجمهٔ نسبتاً خوبی از «آدم‌برفی»، عرضه کرده، اما من که فیلم اقتباسی «توماس آلفردسون» از روی این کتاب را، با بازی «مایکل فاسبندر» در نقش «هوله»، دیده بودم، تصمیم نداشتم فعلاً سراغ رمانش بروم. در نهایت بی‌خیال دسته‌گل‌های نشر «مانا کتاب»، رفتم سراغ «چاقو» نشر چترنگ.
«چاقو» قطعاً چند سر و گردن از «خفاش» بالاتر است. اثری بسیار خوشخوان که هرچند توانستم در یک سوم آغازین داستان، قاتل را به‌درستی حدس بزنم، اما تعلیق موجود در اثر، توضیحات پیرامون چگونگی انجام اعمال مجرمان و شخصیت‌پردازی خوب کارآگاه و مجرمین، باعث شدند از خواندنش بسیار لذت ببرم.
رمان‌های جنایی‌ای که همه‌چیز را فدای غافلگیری پایانی‌شان می‌کنند، درواقع تمام تخم‌مرغ‌هایشان را در یک سبد می‌گذارند، پس اگر پایانشان را حدس بزنید کاملاً باخته‌اند. البته که «نسبو» و دیگر جنایی‌نویسان موفق منطقهٔ اسکاندیناوی، متناسب با حوزهٔ ژانری‌شان، به شوک و غافلگیری نظر دارند اما تکیه‌گاه اصلی‌شان تعلیق است. در «چاقو» هم، مسیر ماجراها جذابتر از مقصد است.
«چاقو» با یک شاهکار مسلم فاصله دارد ولی هرگز در ردهٔ آثار زرد قرار نمی‌گیرد. خواندن این کتاب و دیگر ترجمه‌های خوب آثار این نویسنده را شدیداً به طرفداران ادبیات جنایی، توصیه می‌کنم.
      

29

        آثار «جوزف کنراد» به دو گروه عمده تقسیم می‌شوند. گروه اول: آثاری که بر اساس تجربیات نویسنده در سفرهای دریایی‌اش نوشته شده‌اند و گروه دوم: آثار جاسوسی و جنایی. «کُنراد» را به علت نحوه پرداخت مسائل روان‌شناختی و فلسفی در آثارش (مخصوصاً آثار جاسوسی) شبیه‌ترین نویسنده ادبیات انگلیسی به «فئودور داستایفسکی» نویسنده مشهور روس دانسته‌اند. «مأمور مخفی» اولین رمان جاسوسی این نویسنده است. رمان در سال‌های آغازین قرن بیستم نوشته شده، زمانی که فعالیت‌های تروریستی و خرابکارانه در انگلستان رشدی فزاینده داشت. «کنراد» هرچند آنارشیسم را فرزند طبیعی انقلاب صنعتی و زندگی مدرن حاصل از آن می‌داند، ولی آیینه‌ای از فرجام تلخ رفتارهای آنارشیستی پیش روی مخاطب می‌نهد تا نشان بدهد آنارشیسم نه‌تنها پاسخی به مشکلات جوامع صنعتی نیست بلکه خود مشکلی می‌شود روی مشکلات دیگر. از دیگر سو بین جاسوسان و مأموران دولتی در «مأمور مخفی»، در عدم رعایت موازین اخلاقی، تفاوتی نمی‌بینیم. «مأمور مخفی» از معدود ترجمه‌های قابل‌تحمل «سهیل سُمّی» است. «آلفرد هیچکاک» در سال ۱۹۳۶ اقتباسی سینمایی از این رمان تحت عنوان Sabotage (به معنی «خرابکاری») ساخت. در کنار تفاوت‌های فیلمنامه با کتاب، کارگردانی هیچکاک نیز باعث شده تا فیلم در مقایسه با رمانِ بسیارْ تلخ و تکان‌دهندۀ کنراد، خیلی هم یأس‌آلود نباشد. این فیلم ۷۶ دقیقه‌ای، دارای چند سکانس عالی نمونه‌ای از تعلیق هیچکاکی است که تماماً محصول کارگردانی او هستند و نه فیلمنامۀ اثر.
      

30

51

        مدت‌ها بود که می‌خواستم ادبیات داستانی عرب را شروع بکنم. البته چند سال قبل، «فرانکشتاین در بغداد» را خوانده بودم ولی از آنجا که بهانۀ خواندنش (برای من که طرفدار ادبیات وحشت و گوتیک هستم) بیشتر «فرانکشتاین» داخل اسمش بود تا «بغداد» آن، یک شروع واقعی به حساب نمی‌آمد! پس تصمیم گرفتم بروم سراغ اثری دیگر از نویسندگان قرن بیستم جهان عرب که در میان چهره‌های گوناگون، عبدالرحمان مُنیف، نظرم را جلب کرد.
حقیقتاً مُنیف نویسندۀ عجیبی بوده. او که در سال 1933 در عمّان به دنیا آمده و در 2004 در دمشق فوت کرده، در کشورهای مختلف عرب‌زبان زندگی کرده و به مبارزات مدنی و خلق آثار ادبی پرداخته است. خلاصه آدمی بوده که نمی‌توانسته یک جا بند بشود و شاید هم در هر کشوری که بوده، بعد از مدتی دولت‌ آنجا سراغش می‌آمده و می‌گفته: «ببین تو خیلی خوبی! ولی نظرت چیه اقامت در کشورهای دیگه رو هم امتحان بکنی؟!». مشهورترین آثار منیف، یکی رمان چهار جلدی «شهرهای نمک» است و دیگری «درخت‌ها و قتل مرزوق». از «شهرهای نمک» فقط جلد اول آن ترجمه شده پس رفتم سراغ «درخت‌ها و قتل مرزوق» که نخستین اثر نویسنده است و از این رو شروع بهتری هم حساب می‌شود.
باید بگویم که رمان بسیار عجیبی بود که در بی‌زمانی و بی‌مکانی سیر می‌کرد و حتی گاه به رئالیسم جادویی تنه می‌زد. «درخت‌ها و قتل مرزوق» از همسفری دو شخصیت اصلیش (الیاس نخله و منصور عبدالسلام‌) در قطار آغاز می‌شود. راوی داستان منصور است، یک استاد دانشگاه سابق که مترجم شده و قرار است به یک تیم باستان‌شناسی فرانسوی ملحق بشود. زمینۀ آشنایی این دو شخصیت در قطار به زیبایی چیده شده و نویسنده شباهت‌ها و تفاوت‌های دو شخصیت را به‌خوبی برای خواننده تشریح می‌کند.
رمان دو بخش دارد. در بخش اول، بیشتر به شخصیت الیاس پرداخته می‌شود. در این بخش، الیاس سرگذشتش را برای منصور نقل می‌کند و درمی‌یابیم که او فردی روستایی و برخاسته از عموم افراد جامعۀ آن کشور نامعلوم، محسوب می‌شود. بخش دوم اما به سرگذشت منصور و فرجام او اختصاص دارد؛ کسی که ظاهراً زندگی‌ای متفاوت از الیاس داشته، در اروپا تحصیل کرده و استاد دانشگاه بوده. اما از نیمه‌های بخش دوم که می‌گذریم، متوجه می‌شویم الیاس و منصور خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کرده‌ایم شبیه هم هستند! گویا نویسنده کل جامعۀ عرب را دچار نوعی جبر و یکسان‌سازی افراد می‌بیند!
گفتیم کتاب گاهی به رئالیسم جادویی پهلو می‌زند که این در بخش اول و روایت الیاس، که گاه توصیفاتی بسیار شاعرانه دارد، پررنگ‌تر است. در بخش دوم هم از جایی به بعد مرز بین حقیقت و مجاز، بیداری و رؤیا بسیار باریک می‌شود. اما چیزی که بیش از همه در یاد می‌ماند نگاه تند انتقادی و بی‌رحمانۀ نویسنده نسبت به جوامع عرب‌زبان است. در واقع بر روح تمامی شخصیت‌های کتاب، حس تحقیرشدگی سنگینی می‌کند.
«درخت‌ها و قتل مرزوق» اثری نیست که بشود برایش پیامی مشخص قائل شد و در یک جمله گفت که: این رمان می‌خواهد به ما بگوید که... . مُنیف در قالب اثری داستانی و از منظر دو شخصیت اصلی، همزمان به انتقاد و همدردی از هم‌نژادهای خودش می‌پردازد و حتی به روشنفکران عرب (که خودش هم متعلق به آنان است) رحم نمی‌کند. اما در نهایت، راهی به رهایی هم نمی‌جوید.
      

43

        متأسفانه «انوره دو بالزاک» در سال 1850 فوت کرد. کاش حضرت عزرائیل، چندسالی برنامه کاری‌اش را برای این نویسنده به تعویق می‌انداخت. آن‌گاه بالزاک فرصت می‌کرد خانه قانون‌زده را -که در 1852 چاپ شده- بخواند و با اولین پرواز فیرست کلس (که در قرن نوزدهم، مد بود) برود لندن، «چالز دیکنز» را پیدا کند و بهش بگوید: «حاجی به مولا توی اطناب، روی ما فرانسوی‌ها رو سفید کردی!» البته کاش عزرائیل برنامه کاری‌اش را برای هر دو نویسنده، چندین دهه به تعویق می‌انداخت. آن‌گاه هر دو زنده می‌ماندند و بعد از خواندن «در جستجوی زمان از دست رفته» یکدیگر را می‌دیدند و می‌گفتند: «الان که فکرش رو می‌کنم، ما خیلی هم اهل ایجازیم! در «اطناب» این «مارسل پُرّرّوست»!»
===
خب از این شوخی‌های بی‌نمک بگذریم... «خانه قانون‌زده» یکی از مهمترین رمان‌های «چارلز دیکنز» و البته انگلستان قرن 19 است. اگر این رمان، چندمین اثری باشد که از وی می‌خوانید، حتی بدون نام دیکنز روی جلد، حدس خواهید زد که نویسنده کیست و چیست! [«و ما ادراک دیکنز؟»] چون خیلی از خطوط داستانی و حتی برخی توصیفات، شبیه به دیگر آثار او به نظر می‌رسد. اما «خانه قانون‌زده» با اغلب شاهکارهای نویسنده، تفاوتی اساسی دارد: بیشتر از شخصیت‌پردازی به تیپ‌سازی متکی است. تیپ‌هایی که بر اساس یک صفت برجسته می‌شوند: نظامی بازنشسته‌ای که از خودش هیچ نظری ندارد و می‌گوید: هرچی آباجی بگه! ؛ پیرمرد رباخوار و ضعیف -از نظر بدنی- که دوست دارد عالم و آدم را حقیقتاً و مجازاً بزند! ؛ آدم فرصت‌طلبی که از نیک‌خواهی دیگران سوءاستفاده می‌کند؛ دختر یتیمی که باهوش و پاک و مهربان است و ... .
اشتباه نکنید! «خانه قانون‌زده» اصلاً رمان بدی نیست. وقتی این تیپ‌سازی به نحو احسن صورت گرفته و در کنارش چند شخصیت صیقل‌یافته داریم (مخصوصاً «لیدی ددلاک») چندان کمبودی احساس نمی‌کنیم.  دیکنز تمرکز ویژه‌ای روی نقد دستگاه قضائی انگلستان دارد که انگار از جایی به بعد، هیچ مقصدی نمی‌جوید و فقط «نون‌دونی» عده‌ای وکیل و قاضی بی‌خاصیت شده! ماجراها سیری منطقی طی می‌کنند و هرچند مشکلاتی که سر راه قهرمانان قرار می‌گیرد، در حد برخی از آثار نویسنده نیست، باز هم هیجان و تعلیق کافی برای مشتاق نگه‌داشتن خواننده وجود دارد. «خانه قانون‌زده» اگر هم ایرادی داشته باشد، همین اطناب است! دیکنز رمان‌های طولانی دیگری هم دارد ولی هر کدام از آن‌ها – مثلاً «دیوید کاپرفیلد» و «آرزوهای بزرگ»- به‌نحوی این طولانی بودن را توجیه می‌کنند. راستی از سهم ترجمه خوب «ابراهیم یونسی» در لذت بردن از این کتاب، نباید گذشت. آدم باورش نمی‌شود که مترجم «خانه قانون‌زده»، همانی است که «داستان دو شهر» را به بدترین شکل ممکن به فارسی برگردانده است (در مورد «داستان دو شهر» ترجمه «مهرداد نبیلی» را توصیه می‌کنم).
خلاصه که هلا دوست‌داران ادبیات کلاسیک، حتماً «خانه قانون‌زده» را بخوانید.
      

50

بریده‌های کتاب

پست‌ها

فعالیت‌ها

راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب
          متاسفم سال! واقعا حیف بود که نشد بیشتر زندگی کنی.
و چقدر عدالت خوبه. با هر عقیده و تفکر و خاستگاهی باشی همیشه دنبالشی اما گاهی برای  رسیدن به عدالت برای خودمون باعث نابودی دیگران میشیم. 

درباره جذابیت داستان، کشش ماجراهاش و به اندازه بودن همه چیزش حرفی نمی‌زنم. فکر کنم امتیاز بالای کتاب و تعریف‌های بقیه کافیه برای نشون دادن کیفیت خوب داستان.

اما چیزی که برام خیلی پررنگ بود بحث خانواده بود.
پیپ تو خانواده‌ای زندگی می‌کرد که پیش‌فرض همه ما یه خونه مستعد آسیبه اما می‌بینیم که درست بودن و انسان بودن بزرگترهای اون خونه چه دختر بی‌نظیری تحویل جامعه داده بود.
در مورد خانواده راوی و سال زیاد نمی‌خونیم اما از رفتار دو برادر هم معلومه که خانواده‌ای مستحکم بودن.
و خانواده آندی که طبق معیارهای رایج باید بهترین باشن، اتفاقا بدترین هستن. این خانواده نه مهاجره مثل سینگ‌ها و نه والدین ازدواج دوم داشتن مثل آموبی‌ها اما انقدر نابه‌سامان بودن که دو دختر مسئله‌دار رو تو جامعه رها کردن. این مسئله‌ها از اون‌ها مثل ویروس تو مدرسه و بقیه جامعه پخش شد و آدم‌های دیگه رو هم به دردسرهای جدی انداخت. چند خونواده از هم پاشیدن و جانی بی‌گناه و عزیز از دست رفت.

حتی تو همون جامعه کاملا متفاوت از ما و فرهنگ و دینمون هم تفاوت خانواده ای که روی کارهای بچه‌اش نظارت درست داره با خانواده‌ای تو رفاه بیخودی غرقش کرده و نظارتی بهش نداره عیان بود. آدم یه بچه مثل پیپ یا سال داشته باشه بهتره یا هرزهایی مثل آندی و مکس؟
        

15

سانست پارک
          کتاب قبلی (اسماعیل نوشته امیرحسین فردی) رو که خوندم، نوشتم توصیه نمی‌کنم. یکی پرسید پس چی بخونیم. به شوخی نوشتم پل استر. ولی خب بعضی شوخیا خودشون عین جدیت میشن. برای کتاب بعدی واقعا یکی از رمان‌های استر رو برداشتم. 

سانست‌پارک سال ۲۰۱۰ منتشر شد و در ایران هم نشر افق با خرید حق‌ نشر همزمان با آمریکا منتشرش کرد. و از قضا جزو معدود کتابای عمرم بود که داغ داغ بعد خرید خوندم. اون سال داستانش خیلی تازه بود. ماجراهای یه جوون آمریکایی تو اوج بحران اقتصادی ۲۰۰۸ آمریکا، شوریدگی‌ها و سرگشتگی‌هاش، عاشق شدنش، تلاشش برای چسبیدن به زندگی و درک درست و غلطش. در کنار مایلز از والدین و دوستانش هم می‌خونیم. سایه بهم‌ریختگی اقتصادی تو همه داستان دیده میشه و از این جهت یکی از نکات قابل توجه یه رمان خوبه. داستان از وقایع روز جامعه دور نیست و بحران جاری در زندگی‌های مختلف رو خوب نشون داده هر چند با رندی اشاره‌ای به سبب و علتش نداشته و استر خودش رو درگیر سیاسی‌کاری نکرده.

سرگشتگی و زیر میز قواعد (از هر نوعش) زدن همیشه از ویژگی‌های بارز کتاب‌های استر بوده. اگر شخصیت اصلی ساختارشکن نباشه حداقل یکی از افراد دور و برش این ویژگی رو از خودش نشون میده. اگرچه معمولا عاقبت خوشی هم نداره اما انگار استر با وجود همچین کسی مشکلی نداره و حتی زیرپوستی افراد رو به این ساختارشکنی‌ها تشویق هم می‌کنه؛ یا حداقل فکرش رو به سرشون میندازه.

این کتاب استر به طور خاص به روابط بین نسل‌ها در پس بحران‌های مختلف پرداخته. یه زمانی این بحران بعد جنگ جهانی بود و زمانی بعد جنگ ویتنام و حالا در حین بحران اقتصادی. تو هر بحران رشته عاطفی والدین و فرزندان یا همسران از بین میره یا نهایتا یه پوسته و ظاهر پوسیده ازش می‌مونه. استر به بهانه پایان‌نامه یکی از شخصیت‌ها این مسئله رو واکاوی می‌کنه. بارها و بارها از فیلم "بهترین سال‌های عمر ما" حرف میزنه و اون رو شاهدی می‌گیره بر ادعاهاش. این طور ارجاع‌های عمیقا آمریکایی هم تو همه کتاب‌های استر دیده میشه.

یادمه ۱۴ سال پیش با چه لذتی این کتاب رو قورت میدادم و هنوز هم برام جذاب بود. اگرچه بحران‌های داستان تاریخش گذشته بود و مثل بقیه کتابای استر فرازمان نبود. این بار اما دید دیگه‌ای داشتم. بعضی جاهای کتاب رو اون سال هایلایت کرده بودم که حالا برام موضوعیت نداشت اما اون سال با حال و هوام جور بوده. و بعضی قسمت‌های کتاب رو الان درک‌ می‌کردم که اون موقع جلوتر از درک و تجربیات من بود.
        

20

اتود در قرمز لاکی
          در مورد خود کتاب و نویسنده‌اش چه گویم؟ گفتنی‌ها همه گفته شده. فقط تنها چیزی که می‌تونم اضافه کنم اینه که برخلاف تصوبر روی جلد، تصور من از شرلوک هومز و دکتر واتسن همون چهره‌های سریال قدیمیش بود که شبکه دو پخش می‌کرد و من همیشه پای ثابتش بودم. اصلا شرلوک فقط اون چهره یخی با اداهای خاص و تیک‌های ناگهانی جرمی برت.

اما بحث اصلی من سر عنوان کتابه. مژده دقیقی توضیح داده که به نظرش ترجمه کریم امامی از عنوان اصلی a study in scarlet بهترین ترجمه بوده و بهش دست نزده. اگر خانم دقیقی مثل آقای رضایی تو ترجمه‌ی غرور و تعصب می‌گفت این عنوان رو دست نزدم چون عنوان انتخابی مترجمین قبلی جاافتاده، برام قابل قبول‌تر بود.
من قبلا بارها این عنوان اتود در قرمز لاکی رو خونده بودم و هیچ‌وقت سردرنیاورده بودم منظورش چیه. خانم دقیقی در مقدمه خواننده رو به شرح و دلایل کریم امامی ارجاع داده. سوال اینه اگر این عنوان مفهوم بود چرا باید تو مقدمه به مطلبی روی اینترنت ارجاع داده بشه؟ چرا به جای تلاش برای توجیه این عبارت نامفهوم و حتی نادرست سعی نشده ترجمه‌ای اصولی ارائه بشه؟

کمترین ایرادی که میشه به این ترجمه عجیب گرفت اینه که قدیمیه. گویا دهه ۵۰ ترجمه شده، اونم با لحن و ادبیات قدیمی و غیرمتعارف کریم امامی که بیهوده کتاب رو سخت‌خوان می‌کنه. حالا که یه مجموعه کتاب مجدد ترجمه شده چرا نباید عنوانش رو تصحیح کرد؟
خلاصه اینکه بیخودی دور افراد هاله تقدس نپیچیم. تو شرایطی که روشنفکران خیلی راحت و باافتخار میگن خدا رو هم میشه نقد کرد، باور کنید نقد به کریم امامی به هیچ جای دنیا برنمی‌خوره.
        

12

سفرنامه هامون، زهکلوت، و آن حوالی

7

 هواتو دارم
          هواتو دارم کتابیه که این روزها دست خیلی از دوستانم و بهخوانی‌ها دیدم. اکثرا با دید مثبت درباره‌ش نوشته بودن و تعریفش رو کرده بودن. با توجه تجربیات منفی قبلی از این دست کتاب‌ها، تعریف‌هاشون قلقلکم می‌داد بخونمش. گذاشته بودم تو خواهم خواندها که بهم پیام دادن و گفتن بیا بخون نظرت رو بگو.
بعد از کلی خوش‌خوشان شدن که آخ جون منم بازی، منتظر شدم برسه دستم. 
کتاب شروع خوبی داره اما این شروع چندان دوام نداره. تقریبا از صفحه دوم این خوبی رو خراب می‌کنه و افت محسوسی داره. پراکنده‌گویی از همون اول آفت کتاب میشه. انگار نشستی کنار راوی اصلی و مستقیم به حرفاش گوش میدی. این طبیعیه که موقع تعریف شفاهی، آدم خاطرات رو پراکنده یا بدون پیش‌زمینه خاصی بگه و دو تا خاطره بعد تازه بره سراغ اتفاقی که برای خاطره قبلی بوده. ولی وقتی تبدیل به کتابی روایی میشه باید یه نظم و ترتیبی براش فراهم کرد. اصلا کار اون نویسنده کتاب همینه که خاطرات رو مدون کنه، براش طرح و پیرنگ داشته باشه و خوندنی‌ترش کنه. وگرنه یه تایپیست ساده هم می‌تونه همون حرفا رو بنویسه. نویسنده می‌تونست به جای روایت خطی زمانی خاطرات که گاهی ربطی هم بینشون نبود، از فلش‌بک استفاده کنه. هم تکه‌های ماجرا به هم چفت می‌شد هم خوندنش جذاب‌تر. 
این وسط کلی خاطرات نوشته شده که هر چی تا پایان کتاب منتظر شدم هیچ استفاده‌ای ازشون نشد. مثلا خاطره پرده خریدن مادر ستاره این وسط چی بود؟ یا ماجرای سوسک کشتنش؟ خرده خاطرات این ذهنیت رو ایجاد می‌کنه که قراره یه جا ازش استفاده بشه ولی بعدش هیچ خبری ازشون نبود. همه اینا با یه پیرنگ بهتر می‌شد. 
ایراد دیگه که بزرگ هم بود و تو ذوق می‌زد گفتن‌های مداوم بود. مثلا ستاره و مرتضی و خانواده‌هاشون از خیلی جهات فرق داشتن ولی این موضوع به شکل همین جمله چندبار گفته میشه. چند موردی که هم می‌خواد این تفاوت‌ها رو بشکافه فهرست‌وار چیزایی گفته میشه. می‌بینید! هر بار میگم "گفته میشه". روایت‌نویسی فقط ثبت عین به عین خاطرات نیست. نحوه نشون دادن وقایع از گفتن اونها مهم‌تره. 
بارها و بارها تو داستان از ترسو بودن ستاره گفته میشه. در عوض از شجاعت و دلاوری مرتضی. اصلا مجموع خاطرات این حس رو بهم می‌داد که ستاره یه دختر لوس دست و پاچلفتی بود و مرتضی انسانی تمام عیار و کامل. قطعا هیچ انسانی بی‌عیب نیست اما اینکه تو این روایت‌ها چنین تصویری رو ساخته بودن خودش بدتر باعث دافعه است. این درسته که یه نفر تو اوج جوونی انقدر دست از دنیا شسته باشه فی‌نفسه خارق‌العاده‌اس ولی واقعا لازم نیست به زور این ویژگی رو القا کرد. قطعا نه ستاره عیب مطلق بود که مرتضی بخواد تربیتش کنه نه مرتضی معصوم که همه بهش اقتدا کنن. حتی تو خیلی موارد برای من اثر عکس داشت و بیشتر بچگی و ناپختگی مرتضی رو می‌دیدم. مثلا یه بار ستاره بهش گفته بود می‌خوام با دوستام برم بیرون. مرتضی هم حرفی نزده بود ولی بعدا سرسنگین شده بود. ستاره که می‌پرسه چرا مرتضی میگه ازم نظر (اجازه) نخواستی که بری یا نه. اما همین مرتضی خیلی مواقع که تا دیروقت بیرون بود، خبر نمی‌داد یا سرخود حرکتی انجام می‌داد. گویا ولایت شوهر رو طور دیگه تعبیر کرده بود.
خوب بود به جای تمرکز روی مقدس‌سازی یه جوون زرنگ، متدین و اهل برنامه برای زندگی، اون رو واقعی‌تر نشون می‌دادن. خواننده خودش اونقدر باهوش هست که مطلب رو بگیره. 
اواخر کتاب اوضاع بهتر میشه، هم ریتم کار تندتر شده و حاشیه نداره و هم بیان احساسات به تعریف وقایع غلبه می‌کنه و میشه عمیق‌تر شد. آخرش رو هم خوب تموم می‌کنه اما خب فرصت‌ها برای نشون دادن ارزش‌های مورد نظر راوی و نویسنده گذشته. 

        

7

قصابی بلوچی
          قصاب بلوچی شاهدی غیرقابل انکاره بر اینکه قدرت قلم می‌تونه سوژه‌ای تکراری رو تا عرش ببره. از اون قلم‌ها که هر عطیه در آرزوی نویسنده‌ شدنی حسرتش رو می‌خوره و از شدت غبطه یا حسادت تو دلش هی فحش میده.

پسری ۱۶ ساله و اصالتا افغانی ساکن سیستان ایران باید برای کار و کمک خرج شدن به افغانستان پیش عموش بره. خاندان پسر از بعد حمله شوروی زمین‌های اجدادی نزدیک مرزشون رو ول کرده و به سیستان رفته بودن به جز همین عمو. عمویی که قصابه اما هیچ دام و هیچ آدمی نیست که ازش بخواد گوشت بگیره.
خیلی زود کار واقعی عمو مشخص میشه. اون یه قصاب آدمه. با مهارتی که تو قصابی داره آدم‌ها رو بسمل می‌کنه یا زنده زنده پوست می‌کنه! و نویسنده همه اینا رو دقیق نوشته. انقدر که تو صدای کارد روی خرخره یا صدای لزج جدا شدن پوست از گوشت رو می‌شنوی.

این اتفاقها همون فصل اول میفته و می‌تونی تصمیم بگیری کتاب رو بذاری کنار و یا به خوندن ادامه بدی. توصیه می‌کنم اگر تصمیمت به نخوندنه تو همین مرحله واقعا بذاریش کنار. چون در ادامه نزدیک ۲۷۰ صفحه از این ۲۹۰ صفحه‌اش فقط توصیف کشتارهای وحشیانه، سرهای بریده و له شده، بدن‌های تکه‌تکه شده و خون و خون و خونه.

کتاب شخصیت‌پردازی باقوتی داره. به خودت میای و می‌بینی کنار بلوچی داری مرحله به مرحله سبعیت رو تجربه می‌کنی، عاشق امزه با چشمان زیتونی زیباش میشی، برای بازارشا و موفقیتش دلت می‌تپه و کنار میرویس احساس امنیت می‌کنی. و همه اینها در عین اینکه برای آزادی وطن می‌جنگن ولی از قسی‌ترین آدم‌های روی زمینن.
داستان در فضا و زمانی رئال شروع میشه و کم‌کم با ورود گروه بازارشا خیال و واقعیت به شدت در هم‌تنیده میشن. برای من ایرانی تداعی‌گر چیزی شبیه پهلوان‌های شاهنامه بودن؛ همون‌قدر قدرتمند، در اوج، ترکیب خوبی و بدی، غیرقابل دسترس و در عین حال شکننده. 
قصه‌گویی در این داستان در اوجه. در بستر تاریخ همیشه متشنج افغانستان و فضا و شرایطی که در اختیار نویسنده قرار داده فرمانده مرگ و داس‌هاش رو، فرمانده بازارشا و چریک‌هاش رو و فرمانده کیلان و جنگجوهاش رو می‌بینیم. از احمدشاه مسعود به خوبی می‌شنویم و کمی و البته به بدی از حکمتیار و گلبدین و بقیه مجاهدین افغانستان که به محض پیروزی علیه شوروی به خاطر نشئگی قدرت کشور رو به خماری دوران طالبان فروختن.
هر چه داستان جلوتر میره ماجراها دردناک‌تر و تلخ‌تر میشه و چون آخرش رو می‌دونی دائم منتظری ببینی چی میشه که اونطوری میشه. طبیعتا همچین داستانی پایان خوش نداره و با یه تلخی بی‌پایان تموم میشه. هم تلخی و هم بی‌پایانیش هم به خاطر واقعیت تاریخیه و دوباره ما در انتها به این واقعیت می‌رسیم. خیلی محکم و با شدت هم می‌رسیم.

نظر بقیه رو که می‌خوندم متفق‌القول از دو چیز گله داشتن. اول قساوت بی‌مرز و تمام‌نشدنی جاری در داستان که آزاردهنده‌اس. دوم طولانی بودن توصیف‌ها.
هر دو رو درست می‌گفتن. ولی در کمال تعجب هیچ‌کدام برای من مانع ادامه نشد. وسط همه اون صداهای نعره و جیغ و انفجار و خرد شدن جمجمه و شکافتن گوشت و ساییدن دل و روده بیرون‌ریخته روی هم، درگیر این بودم که لعنتی آخه چطور تونستی همه اینا رو بنویسی؟ همه‌اش تخیل بوده یا تجربه زیسته داشتی؟ چطوری توصیف‌هات انقدر از همه چیز دقیقه و حتی حواست به دسته پروانه‌های توی دشت هم بوده؟ شاید این علاقه به کشف چگونگی باعث می‌شد ادامه بدم و شاید برای اینکه بدونم آخرش بلوچی چه برگی رو می‌کنه.

کتاب نزدیک ۳۰۰ صفحه‌اس. همچین کتابی برای من کار ۳ یا نهایتا ۴ روزه. اما این یکی بیشتر طول کشید. من نسخه الکترونیکش رو خوندم و حدس می‌زنم اندازه خط تو نسخه چامی احتمالا ریز بوده وگرنه این حجمی که من خوندم باید حدود ۵۰۰ صفحه باشه. گویا چاپ تمام هم هست چون هیچ کدوم از سایت‌های فروش نداشتن. و برام واقعا عجیبه چرا این قلم قوی انقدر مهجوره. تو هیچ سایتی نقد و نظری کارشناسی درباره‌ش نبود و هیچ‌جا براش جلسه نقد و بررسی نذاشته بودن.
        

18

داستان کودکی من

19

هر صبح می میریم
          سوالی که موقع خوندن این کتاب خیلی تو مغزم رژه می‌رفت این بود که آیا ما باید یک کتاب رو با درنظر گرفتن نویسنده به عنوان فرامتنش بخونیم یا اون رو مستقل از نویسنده بدونیم؟

نظر من اینه اگر مورد اول باشه توقعاتی از نویسنده داریم که کتاب یا می‌تونه یا نمی‌تونه برآورده‌اش کنه. آدم انگار تو حالتی از بلاتکلیفیه که بگه کتاب خوبه یا نه.
اما اگه نویسنده و همه ویژگی‌هایی که ازش سراغ داریم کنار متن کتاب برامون دست تکون ندن، اون موقع احتمالا با صراحت بیشتری می‌تونیم کتاب رو نقد کنیم.

آقای بطحایی برای من حکم استاد رو داره. البته من شاگرد مستقیمش نبودم اما تو دوره‌ها و تو مجله مدام با ایشون برخورد داشتم. در موردش و در مورد سخت‌گیریش توی نقدها هم زیاد شنیدم و شنیدم کار شاگردهایی که از زیر دستش درمیان تمام و کماله. حالا با این شنیده‌ها و پیش‌فرض‌ها میری سراغ کتابش و کتاب اصلا به دلت نمیشینه. نمی‌دونی چون نویسنده برات خیلی بزرگ بوده کتاب رو در حد اون ندیدی یا خود کتاب به نظرت تداعی‌کننده حرفه‌ای بودن نیست!

می‌دونم که کتاب چاپ سال ۹۵ بوده و اولین اثر نویسنده خیلی پیش از اینکه این استاد امروزی بشه. پس احتمالا این فرامتنی دیگه‌اس که باید در نظر داشت.
اما اگر بخوام کتاب رو کلا بدون نویسنده بررسی کنم ادبیاتی تقلیدی داشت. انگار یه دوره‌ای مد شده بود نویسنده‌های ایرانی فکر می‌کردن هر چی بیشتر فحش بدن و بددهنی کنن و بی‌اخلاقی و کمی هم اروتیسم رو به متن اضافه کنن، کتابشون جذاب تر و پرفروش‌تر میشه. احتمالا دو سه نفری اول این مد موفق بودن و بقیه هم خواستن مثل اونا باشن. احساس من به این کتاب از همین دست بود.

اما قسمت جذاب ماجرا بازی‌های نویسنده با بعضی مفاهیم و نمادها و کلمات بود که تو رفت و برگشت‌های فکرش دیده می‌شد. مثلا تا آخر کتاب میری و یهو می‌فهمی چه استفاده جالبی از نام مریم کرده. 

ولی در کل خواننده پادرهوا می‌مونه که اصلا چی شد اینجوری شد. آیا احمد مریم رو دوست داشت یا سر یه روکم‌کنی با دوستش باهاش عروسی کرد؟ اگه عقیم بود پس مریم واقعا چطور حامله شد؟ اگه نه چرا انگ خیانت به زنش زد؟ نادر این وسط دقیقا چیکاره بود؟ وصیت مریم چی بود؟ این همه معما و سوال بی‌جواب حتی با روانپریش بودن شخصیت اصلی هم توجیه نداره.
        

11

روح کانترویلا و دو داستان دیگر

3

یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ
          از بچگی تو حوزه ادبیات و سینما دو تا چیز رو خیلی دوست داشتم: یکی آثار مربوط به جنگ جهانی دوم و دیگری شوروی استالینی. در کمال تعجب هر دو برام جذابند؛ میگم در کمال تعجب چون تو این آثار فقط ظلم و سبعیت بشر رو داریم می‌بینیم و می‌خونیم و تبعا نباید لذت  و جذابیتی داشته باشه. شاید این این جذابیت به خاطر اینه که اون دوران تموم شده و حداقل بخشی از ظالمین به کیفر اعمالشون رسیدن یا محکومیت‌شون در افکار عمومی ردخور نداره.

اما امان از همه اون آدمایی که این ظلم‌ها رو زندگی کردن؛ آدم‌هایی مثل ایوان دنیسوویچ که اگرچه شخصیتی خیالیه اما مبتنی بر واقعیت و تجربه زیسته نویسنده به وجود اومده.
از عنوان مشخصه قراره چی بخونیم. داستانی از جرگه داستان‌های با شروع و پایان مشخص و ترجیحا به خوبی و خوشی زندگی کردند نیست. یک روز از زندگی زندانی اسیر در اردوگاه‌های کار اجباری سیبری با هشت سال سابقه اسارت و دو سال باقیمانده چی می‌تونه باشه؟ یه روزمرگی دردناک که تازه به اعتراف ایوان دنیسوویچ این یک روز از روزهای خوش و خوب اونه که دنیا براش بر وفق مراده. خوندنش از این جهت سخت بود. یکی دیگه مصیبت می‌کشه و ما فقط می‌خونیم و میریم پی زندگی‌مون. 
از اواسط کتاب دائم به این فکر می‌کردم چی باعث میشه یه آدم تو همچین شرایط سختی بمونه و به خلاص کردن خودش فکر نکنه. با آدم‌های مذهبی و باورمند به خدا و بهشت و جهنم هم روبه‌رو نیستیم که بشه توجیهش کرد. تنها جواب امیده. امید به خلاصی از اون جهنم بشری و روزی که بالاخره این اتفاق میفته. چقدر این امید تو زندگی مهمه. 

کتاب ترجمه خیلی خوبی داره و خوشخوانش کرده. داستان هم از همه جهت میزونه. علیرغم تلخی ماجرا حیف بود پنج ستاره نگیره‌.
        

23

از چیزی نمی ترسیدم: زندگی نامه خودنوشت قاسم سلیمانی 1335 تا 1357
          وسط گریه و ماتم شهادت سید حسن نصرالله و تلاش برای دوری از جوّ مسموم اینستا، دوری از کلیپ‌های شعاری و آزاردهنده تلویزیون و بحث‌های مثلا کارشناسی متبادرکننده خفت و ذلت، چی آرومت می‌کنه؟
رفتم سراغ کتابخونه و این کتاب رو برداشتم. زندگی‌نامه خودنوشت حاج قاسم که رفیق شفیق سید بود و سید با اون همه جلال و جبروت برای شهادتش مثل بچه مادرمرده گریه می‌کرد.
کتاب مطلب جدیدی برام نداشت جز اینکه کلام و کلمه خود حاجی بود. قبلا از زبون بقیه خونده و شنیده بودمش اما این بار خودش داشت برام تعریف می‌کرد. لهجه کرمانیش رو می‌شنیدم، خنده‌هاش، اخم‌هاش، اون نگاه جبارش رو می‌دیدم و بو و عطرش رو حس می‌کردم. 
غمم رفع نشده ولی دلم آرومه؛ به اندازه همون سالی که وسط پیاده‌روی کوه قاف* تو سالگرد حاجی شنیدم ملت دارن کتلت درست می‌کنن تا ماها رو مسخره کنن. عین خیالم نبود این حماقت و رفتار ابلهانه‌شون. راه امام علی و امام حسن و امام حسین بعد شهادتشون تعطیل نشد که پرشورتر شد. تنها غصه - که کم هم نبود- ظلم رفته بر اونها ، فقدانشون و محرومیت ما از اونهاست.

*کوه قاف: من به کوه صالحین کرمان که محل دفن حاج قاسم و سایر شهداست میگم کوه قاف.
        

21