عصماء

تاریخ عضویت:

اسفند 1403

عصماء

@a2zAsma

38 دنبال شده

37 دنبال کننده

                🗻🧚‍♀️مربّی هلال احمر و ورزش🚑🏃‍♀️

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
عصماء

عصماء

22 ساعت پیش

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

"به اطرافت نگاه می اَندازی همه شبیه تواَند و در این باره،عدالت جنگ ستودنی است!"

نثر سلیس و روان نویسنده به اضافه رایگان بودن آن در کتابراه منو تشویق به خواندن اون کرد.ولی خب کم کم تونستم ارتباط خاصی با موضوع کتاب برقرار کنم. یک رنج مشترکِ آوارگی و عدم ثبات و اطمینان به آینده. درسته که جنگ مناطقی از کشورمون رو به خاک و خون کشید و آنچه بر سر هموطنانمان آمد قابل توصیف و درک نیست امّا سایه ترس و نگرانی اون رو همچنان بعد از نزدیک به چهل سال، با تمام وجود احساس می کنم. 
داستان زنی را می خوانیم که همسرش به دفاع از حریم کشور رفت و مفقود شد. فرزند دنیا ندیده اش  را در بحبوحه‌ی جنگ سِقط کرد و دردمند و تنها در آوارگی و با کمک خادم مسجد و همسرش به زنده ماندن ادامه می داد و...
بگذریم. این کتاب بیشتر از هر کتابی به من چیز یاد داد. هر صفحه اون رو میشد بُریده کرد و به اشتراک گذاشت. ولی نه وقت و نه حوصله ای برای اینکار هستش فقط میتونم بگم که رویسا های زیادی بودند که کسی نه به آنها فکر کرد و نه کتابی دربارهٔ آنها نوشت. ثَمانه هایی بودند که گم شدند و برادرهایی که بدنبالشان گشتند و آنها را نیافتند. معصومه هایی که داغ دیدند و آرام نشدند. گویا داستان جنگ تمامی ندارد.

"او که همهٔ امیدش زیر چادرهای نماز گُلدارِ نفس بُر خوابیده بود، از اینکه چیزی به این دنیا اضافه کند؛ حتّی به اندازه یک قطره اشک اکراه داشت!"
"دستم را روی پیروزی می کشم؛ پیروزی، این معشوق افلاطونی، مردمانی که جنگ را به خوردشان داده اند؛ خوب می دانند که از پی هیچ جنگی هلهله پیروزی شنیده نمی شود؛ حتّی اگر از قِبال آن جنگ دنیایی را به غنیمت ببرند."
"روزگار برای همهٔ بچّه هایی که همیشه گریه و زاری دیده اند و خبر مرگ شنیده اند طعم زهر مار دارد؛"

پ ن: رویسا در زبان کُردی یعنی چشمهٔ زُلال
      

3

عصماء

عصماء

1404/2/16

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

بدون تفصیل و خلاصه بگم که کتاب خوبی بود. نکته ها و بریده های زیادی هم می‌شد ازش بیرون کشید هر چند که رگه هایی از روانشناسی زرد داخلش وجود داشت امّا در کل کمتر انگیزشی و تو زرد بود.
راستش رو بخواین خسته ام از کتاب هایی که کل مسؤوليت زندگی و اتفاقات اون رو به گردن فرد میندازه. همون کتابایی که میگن همیشه تو مقصری چون تلاش کافی نکردی، انرژی مثبت نداشتی و به قول دکتر شکوری ساختارهای اجتماع و خانواده رو تبرئه میکنه این واقعاً ظالمانه ست. "میان معدود افرادی که خواستند و توانستند یک قبرستان از کسانی ست که خواستند ولی به هر دلیلی نتوانستند."
چقدر خداوند با بنده هاش مهربانه همونقدر که فرموده: برای انسان جز سعی و کوشش نیست به همون اندازه هم تأکید کرده که: ما بیشتر از توان و وسعت هر کس به او تکلیف نمی کنیم. گاهی بد نیست به روانشناسی الهی اعتماد کنیم که او بهتر از همه بنده هاشو میشناسه و به زندگی اونها اِشراف داره.
      

12

عصماء

عصماء

1404/2/15

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

سخنرانی‌های استاد مطهری در باب جهان بینی های مختلف مثل تجربی، دینی و اسلامی، اثبات عقلی اصول دین (توحید و انواع آن مانند توحید ذاتی، صفاتی و افعالی، نبوّت و ضرورت بعثت انبیا و عصمت آنان در ابلاغ وحی، معاد و درک آن از طریق توالی تغییرات فصول و رویش دوباره و دوبارهٔ زمین، عدل الهی و بحث پیرامون امامت که متأسفانه با شهادت استاد ناتمام مانده است) و رابطهٔ علم و دین و اینکه این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و تضادی با هم ندارند. کتاب سنگین بود و فهم مطالب مشکل و نیاز به تدریس و راهنما ولی به هر صورت پیام خودش را به من رساند.

من اینطور دریافتم که فطرت ما نیاز به اثبات چیزهای بدیهی مثل اصول دین ندارد. اگر کمی به درون خود رجوع کنیم و بتوانیم برای لحظه ای ذهن مان را ریسِت فَکتوری کنیم و اجازه دهیم نگرش های تازه راه خود را باز کنند همهٔ آنچیزی که ما فکر می کنيم در سراپرده ی حجاب مخفی ست با طلوع یک صبح زیبا برایمان نمایان خواهد شد.

پ ن: پاراگراف دوّم نظر شخصی من است و هیچ سَندی دال بر درستی یا غلطی آن وجود ندارد.
      

12

عصماء

عصماء

1404/2/12

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

"خبر غرق نبرد ناو هود بزرگترین ناو جنگی انگستان در عرشه کشتی بیسمارک همه خدمه و پرسنل آن را به روی عرشه کشاند. شادی و خنده در همه جا طنین افکن شده بود و چه کسی اهمیت می داد که تعداد انگشت شماری از آن کشتی جان سالم به در بردند و به آنهائیکه غرق شدند چه گذشته بود.پس از این حادثه بیسمارک مورد تعقیب متفقین و هم پیمانان بریتانیا قرار گرفت و در نهایت آن نیز به قعر دریا فرو رفت در حالیکه بیشترین نفراتش را افسران جوان و دانشجویان دانشکدهٔ افسری تشکیل می دادند.
بیسمارک یک ناو قدرتمند در کلاس خود بود ولی سرعت پائینی داشت. لاشه‌ی آن بعد از چند سال از کشف لاشه‌ی تایتانیک، در سال ۱۹۸۹ توسط رابرت بالارت پیدا شد. گفته شده در رویارویی بیسمارک و هود، آسیب جدی به این نبرد ناو وارد شده بود که خود می توانست مقدمات غرق و نابودی آن را فراهم نماید."

هیجان یک تعقیب و گریز، غلیان احساسات و عواطف، ترس و در خود فرو رفتن، خشم و نفرت و در آخر آرامش و یک نفس راحت چون که غرق ناو آلمانی شکست هیتلر را در جنگ دریایی رقم میزد. این بود تمام احساسی که سالها پیش با خواندن این کتاب به من دست داد و حال با نگرشی جدید با مطالعه‌ی دوباره به اِتّفاقات آن زمان نگاه می کنم. ملوانان جوانی که قربانی جنگ ناخواسته شدند. فرماندهانی که کشته راه اهداف خودخواهانه حاکمان جابر زمان خود گشتند. خانواده های نگرانی که هرگز حتّی جنازه عزیزان خود را برای آخرین بار نبوسیدند! و این همهٔ آن چیزیست که می توانم اکنون درباره این کتاب بنویسم. به راستی در این جنگها بَرنده و بازنده واقعی کیست؟
      

18

عصماء

عصماء

1404/1/30

        به نام  آنکه جان را  فکرت  آموخت 

نمایشنامه ای شیرین، زیبا و نه چندان طولانی که شما را خسته کند. با ترجمه قدیمی  و دلنشین آقای عبدالحسین نوشین که دیالوگها رو با هنرمندی تمام برای ما ایرانیان جذاب و قابل فهم کرده بود بی آنکه به اصل آن خدشه ای وارد شده باشد یا رسم امانتداری در ترجمه نادیده گرفته شود.
از همه بیشتر حاضر جوابی های بِئاتریس و بِندیک رو در برابر هم خیلی دوست داشتم ولی از ازدواج شون زیاد خوشم نیومد.
و در آخر هم مثل تمام آثار شکسپیر، حقیقت چون چراغی که هرگز خاموش نمی شود در بستر زمان خود را نمایان ساخت و دروغ  و تزویر خیالی بیش نبود و در تاریکی محو شد.

"لئوناتو: آهای بئاتریس تو خیلی بدبینی و همه چیز را تیره و تار می بینی.
بئاتریس: گناه از چشم من نیست، از آن چیزیست که اینطور به چشم من می آید."

آری بدی از جنس تاریکی ست و وجود خارجی ندارد و ما فکر می کنيم که چیزی دیده ایم. حق بیاید قطعاً باطل نابود است. نور بیاید ظلمتی دیگر نخواهد بود. نگاه شکسپیر به دنیا از جنس نگاه انسانهای آسمانی ست.
      

13

عصماء

عصماء

1404/1/27

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

کمتر ايرانی ست که با حکایت‌های شیرین گلستان سعدی آشنایی نداشته باشد. حکایت‌هایی پندآموز برای پادشاهان، درویشان، جوانان، پیران، سخنوران، عاشقان و صاحبان ادب. 
ولی چیزی که باعث نوشتن این یادداشت شد داستان دیگریست. من یک مربّی هستم و زمانی جهت یادگیری فن بیان نزد استادی بودیم ایشان می‌گفتند گلستان سعدی زیاد بخوانید تا گفتارتان سَلیس و روان و بدون لُکنت باشد. خودمانی تر بگوئیم اگر گلستان بخوانیم موقع تدریس مانند یک خط صاف صحبت می کنیم و کلماتمان چپ و راست نمی رود. امتحان کنید برای من یکی که جواب داد.

"هر نَفَسی که فرو می رود مُمِد حیات است و چون بر می آید مفرَّح ذات. پس در هر نَفَسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شُکری واجب. 
از دست و زبان که بر آید. کز عهدهٔ شُکرش به در آید.
اِعملوا آل داوود شکراً و قَلیل مِن عِبادي الشَّکور.
بنده همان به که ز تقصیر خویش. عذر به درگاه خدای آورد.
ورنه سزاوار خداوندیَش. کس نتواند که به جای آورد."
      

13

عصماء

عصماء

1404/1/26

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

جنگی بین خواهر و برادر بر سر دستیابی به حکومت مصر. خواهر و برادری که اتفاقاً زن و شوهر نیز بودند. این رسم مصریان باستان بود که خون اشراف زادگان باید دست نخورده باقی بماند. آری کلئوپاترا و بطلمیوس! و این بطلمیوس است که شکست خواهد خورد. سرنوشت اینطور می خواهد و همان خواهد شد.
ورود ارتش روم به بندرگاه اسکندریه و ملاقات عجیب ملکه‌ی مصر با او! قالیچه ای به رسم هدیه به سزار. شاید پیشکشی بی ارزش باشد برای آن امپراطوری عظیم که قصد فتح مصر را از سر به در کُند. لیک از درون قالیچه شهبانویی برخواست سبزه رو با لباسی ساده از جنس کتان و دو گوشواره کوچک به عنوان تنها زینت و شد آنچه که تاریخ را از نو نوشت. 
سزار با همسر جدید و سزاریون فرزند مصری زاده اش با پیروزی وارد پایتخت روم گردید در جلوی دیدگان همگان و با همراهی مارکوس آنتونیوس فرمانده لایق سپاه و ارتش شکست ناپذیرش. اینک کلئوپاترا ملکه روم و شهبانوی مصر به بانوان رومی فخر می‌فروشد و تخم حسد و کینه کاشته و نفاق درو می کند. باری اختلاف در دربار روم ریشه دار است و به قتل سزار در سِنا توسط نمایندگان مجلس منجر می شود و بیوه امپراطور به مصر بر می گردد.
مارکوس آنتونی با کلئوپاترا پیمان عشق نامبارکی می بندد و در این قمار روم و مصر را با هم‌ می بازد. اوکتاویوس روم را تحت سلطهٔ خود درآورده و مصر را مستعمره روم می کند. کلئوپاترا با نیش دو مار سمّی خودکشی کرده و تنها فرزندش از سزار در این نزاع کشته می شود.

این بود چند پرده از داستان ملکه مصری. همهٔ بازیگران این نمایش به گستره تاریخ پیوسته و بارها و بارها به قضاوت آیندگان از بستر مرگ خود خارج شده و در خیال ما بازی تازه ای از سر گرفته اند. امّا در این دنیا  گذشته، حقیقتی ست غیر قابل انکار و عبرتی ست که از قضا هیچگاه جدّی گرفته نمی شود.
      

6

عصماء

عصماء

1404/1/20

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

کتابی که هشداری جدّی می دهد و هشدار را با داستانهایی از زندگی خود نویسنده شروع می کند. می خواهد بگوید منِ پزشکِ روان درمانگر هم درگیر این ماجرا هستم. درگیر این اعتیاد موذی و نزدیک به ما؛ نزدیکتر از تریاک و یا هر داروی مخدر دیگر. 
در دنیایی که همه چیز آنقدر زیاد است ما فکر می کنيم که از قدرت انتخاب خودمان لذّت می بریم ولی نمی دانیم همه اینها محرکهایی هستند که با قدرت زیاد تمام زندگی ما را احاطه کرده اند و نمی گذراند به ما خوش بگذرد در حالیکه در گذشته همه چیز  کم بود از غذا و لباس گرفته تا سرگرمی و حتّی اطلاعات و سوژه.
کتاب تلاش دارد بگوید لذّت زیادی درد آور است چون تعادل بدن را به لحاظ فیزیولوژیکی به هم می‌زند. ما بیشتر رنج می کشیم چون از رنج فرار می کنيم. اگر زیادی کِیف کنیم بدن برای بالانس کردن خودش مکانیزم درد را فعّال می کند و ما را بیشتر به سمت شادی های زودگذری می کشاند که باعث ترشح دوپامین در بدن مان گردد. ولی دوپامین درمان ما نیست. در حقیقت ما تبدیل به معتادانی می شویم که به دوزهای بیشتری از دوپامین نیاز داریم نه برای اینکه شاد شویم بلکه به جهت کمتر رنج بردن.
برای اعتیادهای اینچنینی که ساده هستند در کتاب راهکارهایی ارائه شده مثل تحمّل کردن، کنترل کردن و ایجاد محدودیت. به نظر من خواندن این کتاب بدون شک لازمه زندگی کنونی ماست.
      

53

عصماء

عصماء

1404/1/17

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

عشق و جنون... کلماتی که در کنار هم آن هم در ورزش کوهنوردی، از دید من شاید مساوی باشد با مرگ احتمالی. اصلاً عشق با جنون هم خوانی ندارد. عشق از جنس آگاهی ست و جنون از جنس غفلت. در تمام شئونات زندگی، این عشق عاقلانه است که غوغا می کند. منطقی به زندگی من حاکم است که تا کاری با عقلم جور نیاید انجامش نمی دهم حتّی عبادات یومیه. خیلی ها می گویند اینطور زندگی کردن کِسِل کننده است ولی من دوستش دارم.
سالهای سال است که در کنار دیگر کارهای زندگی، کوهنوردی هم می کنم ولی معنی این سخنان بعضی را نمی‌ فهمم که من عاشق این ورزشم و دلم می خواهد در کوهستان بمیرم. (عزیز من می روی در کوه دچار حادثه می شوی و برای نیروهای امداد و همنوردانت زحمت و یک عُمر داغ و گرفتاری برای خانواده ات درست می کنی) دوست ندارم دست به هر خطری بزنم ریسک کنم تا زمانی نامم جاودانه شود. ترجیح می دهم در گمنامی بمیرم امّا آنقدر زنده بمانم و به مردم خدمت کنم تا آنها در خفا و در اعماق قلب شان مرا دعا کنند.
و در آخر این نسخه ای نیست که برای دیگران بپیچم و فاز نصیحت بر دارم هر کس بهتر می داند با زندگیش چه معامله ای بکند.

پ ن: این یادداشت به کتاب فوق ربطی ندارد و تنها در برگیرنده نظر شخصی من است.
      

7

عصماء

عصماء

1404/1/15

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

و امّا نهج البلاغه؛ کتابی که چندین و چند بار خواندم و هر بار تازه تر از قبل با من سخن گفت. از غُربت نویسنده اش گفت. از امام ع  گفت که در طول تاریخ در چاه تنهایی خویش فریاد سَلونی قَبلَ آن تَفقِدونی را سر می‌ دهد و کسی شنوا نیست. و گویی هر شب ما شب قدری ست که هنوز قرآن مَصحف طلوع نکرده قرآن ناطق غروب می کند و این ما هستیم که دیدار ستاره سحر را به خوابی اندک فروختیم و چه زیانکاریم ما.
بگذریم. من علم تفسیر ندارم و کتاب ابعاد مختلفی دارد که دَرکش از عهده من خارج است. ولی در خصوص مسائل روانشناختی، آنچیزی که من از ظاهر مطالب آن فهم کردم این بود که به واقع باید امام علی بن ابی طالب علیهما السلام را اوّل روانشناس دنیا معرفی نمود و اینکه چندین و چند کتاب در این حوزه می توان نوشت که ما غفلت کردیم و دیگران نوشتند. 
گشتی بزنیم در این دریای روانشناسی که مولانا چه زیبا سروده: یا علی ع که جمله عقل و دیده ای. شمه ای واگو از آنچه دیده ای. چشم تو ادراک غیب آموخته...

"عادت بد دشمنی است که با قدرت به صاحبش حکومت می کند."
"کار اندکی که ادامه یابد، از کار بسیاری که از آن به ستوه بیایی بهتر است."
" همهٔ محبتت را نثار دوستت کن، امّا همهٔ اعتمادت را به پای او مریز."
"به یقین بدان که تو، به همهٔ آرزوهای خود نخواهی رسید."
"با آنچه در گذشته دیده ای یا شنیده ای، برای آنچه که هنوز نیامده استدلال کن، زیرا تحولات و امور زندگی همانند یکدیگرند."
"کسی که کِردارش او را به جایی نرسانَد، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رساند،"
"با سکوت بسیار، وقار انسان بیشتر می شود."
... و ادامه دارد تا بینهایت
      

13

عصماء

عصماء

1404/1/11

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

وقتی شروع کردم به خواندن این کتاب حس عجیبی بهم دست داد. از مقدمه‌ی کتاب چنین دریافتم شخص اوّل داستان؛ آن یگانه ی بیگانه باید مشکلات شخصیتی زیادی داشته باشد. یک انسان معمولی در میان دیگر انسانها ولی در واقع تُهی از هر گونه احساس و پوچ که بالاجبار باید در میانه داستان به یک جنایتکار تبدیل گردد و بعد در زندان به همان زندگی بی مایه خود ادامه دهد و حتّی به سرنوشت آینده خود نیز بی تفاوت باشد.
با این پیش زمینه ذهنی وارد داستان اصلی شدم و به خودم اجازه دادم به "مورسو" نگاه روانشناسانه داشته باشم و مشکلات روحی و روانی متعدد او را کشف کنم. گاهی او را قضاوت هم می کردم و داستان را به میل خود تغییر می دادم که اگر چنین و چنان می کرد چنین و چنان می شد. امّا  کار من اقتضا می کند که انسانها را داوری نکنم حتّی انسانهای درون قِصه ها را. داوری کردن ذهن کنجکاو را متوقف می کند و از دریافت مغز ماجرا محروم. با نگاه بی طرفانه به خواندن ادامه دادم. آنوقت خودم را در کویری یافتم سرگردان و گمشده در میان سطرهای کتاب مثل کسی که در شنزار بیابان گرفتار شده و دست و پا می‌زند...
"بیگانه" از آن دست کتابهایی ست که باید درونش بگردی و کاوش کنی و بیابی. "بیگانه همین انسانی ست که در میان دیگر انسانها گیر کرده، همیشه روزهایی هست... که انسان در آن کسانی که دوست می داشته است را بیگانه می یابد..."

پ ن: اگه فرصت کنم مجدد کتاب رو مطالعه کنم احتمالاً یادداشت بهتری خواهم نوشت.
      

8

عصماء

عصماء

1404/1/10

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

مرور خاطرات دوران تحصیل و دانشجویی و اوائل سالهایی که مشغول به کار شدم برایم یادآور ضعف مهمی در زندگی افراد در آن رده های سنی گردید که همه ی ما از جنبه های مختلف آن رنج می بردیم یعنی ضعف برقراری صحیح روابط اجتماعی. اینکه هیچکدام از ما برای حضور مؤثر در اجتماع آماده نشده بودیم. خیلی هامان با وجود استعداد تحصیلی و قبولی در آزمون هفت خوان کنکور، بلد نبودیم چگونه به حقوق هم احترام بگذاریم، با جنس مخالف رابطه برقرار کنیم، با استادهایمان تعامل داشته باشیم و... در واقع این تقصیر ما نبود علاوه بر خانواده، قصور اصلی از نظام آموزشی ماست که صرفاً تمرکز آن بر بالا بردن سطح علمی دانش آموزان در یک بخش محدود است و جای یادگیری مباحث مربوط به روابط فردی و اجتماعی هنوز که هنوز است در مدارس ما خالیست. شاید والدین، معلم و استاد هم خود به نوعی با آن درگیر است و مسائل روانی حل نشده زیادی دارد!؟
باری خواندن این کتاب و کتابهایی اینچنین و نه آنهایی که زرد هستند و پایه و اساس علمی ندارند، هر چند که در زمینه بهبود مهارتهای فردی و اجتماعی کافی نیستند ولی بسیار کمک کننده اند. هوش هیجانی آقای کلمن؛ کاربردی، ساده و خواندنش برای همه لازم است.
      

7

عصماء

عصماء

1404/1/4

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

کتاب به نیمه های راه رسیده و انتخابی من برای چالش عیده. چون برای چندمین بار هست که مطالعه ش می کنم به داستانهای اون اشراف کامل دارم ولی می دونم که هر بار خواندن برای من تجربهٔ جدید و نویی بوده و نکته تازه ای ازش میتونم برداشت کنم.
باری در این خوانش جدید چیزی که بیشتر برایم جلب توجّه کرد که قبلاً به آن بی اعتنا بودم،  مناسبات بین زن و مرد، مشکلات در رابطهٔ زناشویی، عدم ارضای عاطفی و جنسی بین هر کدام از آنها و در نهایت خیانت از طرف زن و یا مرد که البته با در نظر  گرفتن جنسیت، آسیب ها و مسائل متفاوتی را برای هر کدام ایجاد می کرد.
و همین بخش آخر پاراگراف بالا در همه داستان‌ ها به طور مشخصی یکسان بود یعنی تفاوت آسیب ها. این زن ها بودند که از بی بند باری در روابط به گرفتاریهای بیشتری در ادامه زندگی شان مبتلا می شدند و به سختی با مشکلات روحی و اجتماعی بعد از آن کنار می آمدند.
نمی خوام از بیان این موضوع به نتیجه خاصی برسم یا قضاوتی بکنم امّا  این فکر منو به خودش مشغول کرده که ما زنها بهتره به این آگاهی برسیم که ما مرد نخواهیم شد پس باید بیشتر مواظب خودمان باشیم. 
      

8

عصماء

عصماء

1404/1/3

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

وینیفرد گالافر، نویسنده مطالب علمی زمانی متوجه ارتباط بین توجّه، خوشبختی و شادی شد که فهمید به سرطان پیشرفته مبتلاست. این بیماری همان‌ طور که برای همه انسانها وحشتناک و غیرمنتظره است او را غافلگیر و وحشت‌ زده کرد. گالافر در سال ۲۰۰۹ در کتابی که با عنوان "مجذوب" نوشت به آن دوران اشاره می‌کند و می‌گوید وقتی پس از اینکه تشخیص دادند سرطان دارد از بیمارستان برمی‌ گشت و این حسّ درونی در او شکل گرفت که این بیماری می‌خواهد ذهن مرا به هم بریزد و کاری کند که فقط روی آن تمرکز کنم؛ اما من تمرکزم را روی زندگی‌ام خواهم گذاشت و می‌خواهم زندگی آرامی داشته باشم. به طور قطع درمان این بیماری خسته کننده است و بیمار را وحشت زده می‌کند؛ امّا گالافر توانست برای زندگی‌ اش انگیزه داشته باشد و این ترس را از بین ببرد. در واقع او بخشی از مغزش را که با اندیشیدن درباره نگارش داستانهای واقعی کار آزموده شده بود به تفکُّر روی چیزهای‌ خوب در زندگی مانند دیدن فیلم، پیاده‌ روی و همنشینی با دیگران و... اختصاص داد و سعی کرد در این دوران، زندگی را برای خودش لذّت‌ بخش کند به جای اینکه در منجلاب ترس و حسرت دست و پا بزند؛ این‌گونه بود که این روش جواب  داد و...

پ ن: این یادداشت نوشته‌ی من نیست و کاملاً کپی شده از کانال تلگرامی "خراسان آنلاین" هست. احساس کردم نیاز داریم تا وقتی که هنوز خیلی دیر نشده به این نگرش برسیم حتّی در این بازه زمانی که حال دل همه مون یه جورایی زیاد خوب نیست.
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.