عصماء

عصماء

@a2zAsma

27 دنبال شده

26 دنبال کننده

            کسی که با کِتابها آرامش یابد راحتی و آسایش از او سَلب نگردد. امام علی ع
مربّی هلال احمر و ورزش🧚‍♀️🚑🏃‍♀️
عشقِ کتاب، قهوه و کوه 📚☕🏔
          

یادداشت‌ها

عصماء

عصماء

2 روز پیش

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

کتابی که هشداری جدّی می دهد و هشدار را با داستانهایی از زندگی خود نویسنده شروع می کند. می خواهد بگوید منِ پزشکِ روان درمانگر هم درگیر این ماجرا هستم. درگیر این اعتیاد موذی و نزدیک به ما؛ نزدیکتر از تریاک و یا هر داروی مخدر دیگر. 
در دنیایی که همه چیز آنقدر زیاد است ما فکر می کنيم که از قدرت انتخاب خودمان لذّت می بریم ولی نمی دانیم همه اینها محرکهایی هستند که با قدرت زیاد تمام زندگی ما را احاطه کرده اند و نمی گذراند به ما خوش بگذرد در حالیکه در گذشته همه چیز  کم بود از غذا و لباس گرفته تا سرگرمی و حتّی اطلاعات و سوژه.
کتاب تلاش دارد بگوید لذّت زیادی درد آور است چون تعادل بدن را به لحاظ فیزیولوژیکی به هم می‌زند. ما رنج می کشیم چون از رنج فرار می کنيم. اگر زیادی کِیف کنیم بدن برای بالانس کردن خودش مکانیزم درد را فعّال می کند و ما را بیشتر به سمت شادی های زودگذری می کشاند که باعث ترشح دوپامین در بدن مان گردد. ولی دوپامین درمان ما نیست. در حقیقت ما تبدیل به معتادانی می شویم که به دوزهای بیشتری از دوپامین نیاز داریم نه برای اینکه شاد شویم بلکه به جهت کمتر رنج بردن.
برای اعتیادهای اینچنینی که ساده هستند در کتاب راهکارهایی ارائه شده مثل تحمّل کردن، کنترل کردن و ایجاد محدودیت. به نظر من خواندن این کتاب بدون شک لازمه زندگی کنونی ماست.
      

47

عصماء

عصماء

5 روز پیش

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

عشق و جنون... کلماتی که در کنار هم آن هم در ورزش کوهنوردی، از دید من شاید مساوی باشد با مرگ احتمالی. اصلاً عشق با جنون هم خوانی ندارد. عشق از جنس آگاهی ست و جنون از جنس غفلت. در تمام شئونات زندگی، این عشق عاقلانه است که غوغا می کند. منطقی به زندگی من حاکم است که تا کاری با عقلم جور نیاید انجامش نمی دهم حتّی عبادات یومیه. خیلی ها می گویند اینطور زندگی کردن کِسِل کننده است ولی من دوستش دارم.
سالهای سال است که در کنار دیگر کارهای زندگی، کوهنوردی هم می کنم ولی معنی این سخنان بعضی را نمی‌ فهمم که من عاشق این ورزشم و دلم می خواهد در کوهستان بمیرم. (عزیز من می روی در کوه دچار حادثه می شوی و برای نیروهای امداد و همنوردانت زحمت و یک عُمر داغ و گرفتاری برای خانواده ات درست می کنی) دوست ندارم دست به هر خطری بزنم ریسک کنم تا زمانی نامم جاودانه شود. ترجیح می دهم در گمنامی بمیرم امّا آنقدر زنده بمانم و به مردم خدمت کنم تا آنها در خفا و در اعماق قلب شان مرا دعا کنند.
و در آخر این نسخه ای نیست که برای دیگران بپیچم و فاز نصیحت بر دارم هر کس بهتر می داند با زندگیش چه معامله ای بکند.

پ ن: این یادداشت به کتاب فوق ربطی ندارد و تنها در برگیرنده نظر شخصی من است.
      

4

عصماء

عصماء

7 روز پیش

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

و امّا نهج البلاغه؛ کتابی که چندین و چند بار خواندم و هر بار تازه تر از قبل با من سخن گفت. از غُربت نویسنده اش گفت. از امام ع  گفت که در طول تاریخ هنوز در چاه تنهایی خویش فریاد سَلونی قَبلَ آن تَفقِدونی را سر می‌ دهد و کسی شنوا نیست. و گویی هر شب ما شب قدری ست که هنوز قرآن مَصحف طلوع نکرده قرآن ناطق غروب می کند و این ما هستیم که دیدار ستاره سحر را به خوابی اندک فروختیم و چه زیانکاریم ما.
بگذریم. من علم تفسیر ندارم و کتاب ابعاد مختلفی دارد که دَرکش از عهده من خارج است. ولی در خصوص مسائل روانشناختی، آنچیزی که من از ظاهر مطالب آن فهم کردم این بود که به واقع باید امام علی بن ابی طالب علیهما السلام را اوّل روانشناس دنیا معرفی نمود و اینکه چندین و چند کتاب در این حوزه می توان نوشت که ما غفلت کردیم و دیگران نوشتند. 
گشتی بزنیم در این دریای روانشناسی که مولانا چه زیبا سروده: یا علی ع که جمله عقل و دیده ای. شمه ای واگو از آنچه دیده ای. چشم تو ادراک غیب آموخته...
"عادت بد دشمنی است که با قدرت به صاحبش حکومت می کند."
"کار اندکی که ادامه یابد، از کار بسیاری که از آن به ستوه بیایی بهتر است."
" همهٔ محبتت را نثار دوستت کن، امّا همهٔ اعتمادت را به پای او مریز."
"به یقین بدان که تو، به همهٔ آرزوهای خود نخواهی رسید."
"با آنچه در گذشته دیده ای یا شنیده ای، برای آنچه که هنوز نیامده استدلال کن، زیرا تحولات و امور زندگی همانند یکدیگرند."
"با سکوت بسیار، وقار انسان بیشتر می شود."
... و ادامه دارد تا بینهایت
      

12

عصماء

عصماء

1404/1/11

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

وقتی شروع کردم به خواندن این کتاب حس عجیبی بهم دست داد. از مقدمه‌ی کتاب چنین دریافتم شخص اوّل داستان؛ آن یگانه ی بیگانه باید مشکلات شخصیتی زیادی داشته باشد. یک انسان معمولی در میان دیگر انسانها ولی در واقع تُهی از هر گونه احساس و پوچ که بالاجبار باید در میانه داستان به یک جنایتکار تبدیل گردد و بعد در زندان به همان زندگی بی مایه خود ادامه دهد و حتّی به سرنوشت آینده خود نیز بی تفاوت باشد.
با این پیش زمینه ذهنی وارد داستان اصلی شدم و به خودم اجازه دادم به "مورسو" نگاه روانشناسانه داشته باشم و مشکلات روحی و روانی متعدد او را کشف کنم. گاهی او را قضاوت هم می کردم و داستان را به میل خود تغییر می دادم که اگر چنین و چنان می کرد چنین و چنان می شد. امّا  کار من اقتضا می کند که انسانها را داوری نکنم حتّی انسانهای درون قِصه ها را. داوری کردن ذهن کنجکاو را متوقف می کند و از دریافت مغز ماجرا محروم. با نگاه بی طرفانه به خواندن ادامه دادم. ناگهان خودم را در کویری یافتم سرگردان و گمشده در میان سطرهای کتاب مثل کسی که در شنزار بیابان گرفتار شده و دست و پا می‌زند...
"بیگانه" از آن دست کتابهایی ست که باید درونش بگردی و کاوش کنی و بیابی. "بیگانه همین انسانی ست که در میان دیگر انسانها گیر کرده، همیشه روزهایی هست... که انسان در آن کسانی که دوست می داشته است را بیگانه می یابد..."

پ ن: اگه فرصت کنم مجدد کتاب رو مطالعه کنم احتمالاً یادداشت بهتری خواهم نوشت.
      

6

عصماء

عصماء

1404/1/10

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

مرور خاطرات دوران تحصیل و دانشجویی و اوائل سالهایی که مشغول به کار شدم برایم یادآور ضعف مهمی در زندگی افراد در آن رده های سنی گردید که همه ی ما از جنبه های مختلف آن رنج می بردیم یعنی ضعف برقراری صحیح روابط اجتماعی. اینکه هیچکدام از ما برای حضور مؤثر در اجتماع آماده نشده بودیم. خیلی هامان با وجود استعداد تحصیلی و قبولی در آزمون هفت خوان کنکور، بلد نبودیم چگونه به حقوق هم احترام بگذاریم، با جنس مخالف رابطه برقرار کنیم، با استادهایمان تعامل داشته باشیم و... در واقع این تقصیر ما نبود علاوه بر خانواده، قصور اصلی از نظام آموزشی ماست که صرفاً تمرکز آن بر بالا بردن سطح علمی دانش آموزان در یک بخش محدود است و جای یادگیری مباحث مربوط به روابط فردی و اجتماعی هنوز که هنوز است در مدارس ما خالیست. شاید والدین، معلم و استاد هم خود به نوعی با آن درگیر است و مسائل روانی حل نشده زیادی دارد!؟
باری خواندن این کتاب و کتابهایی اینچنین و نه آنهایی که زرد هستند و پایه و اساس علمی ندارند، هر چند که در زمینه بهبود مهارتهای فردی و اجتماعی کافی نیستند ولی بسیار کمک کننده اند. هوش هیجانی آقای کلمن؛ کاربردی، ساده و خواندنش برای همه لازم است.
      

4

عصماء

عصماء

1404/1/4

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

کتاب به نیمه های راه رسیده و انتخابی من برای چالش عیده. چون برای چندمین بار هست که مطالعه ش می کنم به داستانهای اون اشراف کامل دارم ولی می دانم که هر بار خواندن برای من تجربهٔ جدید و نویی بوده و نکته تازه ای ازش میتونم برداشت کنم.
باری در این خوانش جدید چیزی که بیشتر برایم جلب توجّه کرد که قبلاً به آن بی اعتنا بودم،  مناسبات بین زن و مرد، مشکلات در رابطهٔ زناشویی، عدم ارضای عاطفی و جنسی بین هر کدام از آنها و در نهایت خیانت از طرف زن و یا مرد که البته با در نظر  گرفتن جنسیت، آسیب ها و مسائل متفاوتی را برای هر کدام ایجاد می کرد.
و همین بخش آخر پاراگراف بالا در همه داستان‌ ها به طور مشخصی یکسان بود یعنی تفاوت آسیب ها. این زن ها بودند که از بی بند باری در روابط به گرفتاریهای بیشتری در ادامه زندگی شان مبتلا می شدند و به سختی با مشکلات روحی و اجتماعی بعد از آن کنار می آمدند.
نمی خواهم از بیان این موضوع به نتیجه خاصی برسم یا قضاوتی بکنم امّا  این فکر منو به خودش مشغول کرده که ما زنها بهتره به این آگاهی برسیم که ما مرد نخواهیم شد پس باید بیشتر مواظب خودمان باشیم. 
      

6

عصماء

عصماء

1404/1/3

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

وینیفرد گالافر، نویسنده مطالب علمی زمانی متوجه ارتباط بین توجّه، خوشبختی و شادی شد که فهمید به سرطان پیشرفته مبتلاست. این بیماری همان‌ طور که برای همه انسانها وحشتناک و غیرمنتظره است او را غافلگیر و وحشت‌ زده کرد. گالافر در سال ۲۰۰۹ در کتابی که با عنوان "مجذوب" نوشت به آن دوران اشاره می‌کند و می‌گوید وقتی پس از اینکه تشخیص دادند سرطان دارد از بیمارستان برمی‌ گشت و این حسّ درونی در او شکل گرفت که این بیماری می‌خواهد ذهن مرا به هم بریزد و کاری کند که فقط روی آن تمرکز کنم؛ اما من تمرکزم را روی زندگی‌ام خواهم گذاشت و می‌خواهم زندگی آرامی داشته باشم. به طور قطع درمان این بیماری خسته کننده است و بیمار را وحشت زده می‌کند؛ امّا گالافر توانست برای زندگی‌ اش انگیزه داشته باشد و این ترس را از بین ببرد. در واقع او بخشی از مغزش را که با اندیشیدن درباره نگارش داستانهای واقعی کار آزموده شده بود به تفکُّر روی چیزهای‌ خوب در زندگی مانند دیدن فیلم، پیاده‌ روی و همنشینی با دیگران و... اختصاص داد و سعی کرد در این دوران، زندگی را برای خودش لذّت‌ بخش کند به جای اینکه در منجلاب ترس و حسرت دست و پا بزند؛ این‌گونه بود که این روش جواب  داد و...

پ ن: این یادداشت نوشته‌ی من نیست و کاملاً کپی شده از کانال تلگرامی "خراسان آنلاین" هست. احساس کردم نیاز داریم تا وقتی که هنوز خیلی دیر نشده به این نگرش برسیم حتّی در این بازه زمانی که حال دل همه مون یه جورایی زیاد خوب نیست.
      

6

عصماء

عصماء

1403/12/26

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

دنیای سوفی  خوانده شد هر چند که  به نظر من باید بیشتر از یکبار خوانده شود. بدون تمجید یا انتقاد فقط نظر شخصی خودم را دربارهٔ  کتاب بیان می کنم. به طور خلاصه این کتاب تاریخ فلسفه غرب را به زبان شیرین قصه به بهترین صورت، جذّاب، سَلیس و روان توضیح داده و از آن نوع کتابهایی ست که اگر دست بگیری تا انتهای آن یعنی 600 صفحه دلت نمی خواهد آنرا زمین بگذاری. اگر در فضای مجازی سرچ کنیم با انبوهی از نظرات موافق و مخالف نسبت به این کتاب روبرو می شویم ولی من نه فیلسوف هستم نه یک مترجم خوب و نه منتقد کتاب. هر کتابی که می خوانم سعی دارم نکات مثبت آن را جدا کنم و بنویسم و نسبت به نویسنده و عقائدش سوگیری نداشته باشم. به هر حال آقای یوستین گرودر نویسنده ی کتاب یک استاد فلسفه غربی هستند و  ضمناً هیچکدام از این نظریه ها را به صرف قاطع تأیید یا تکذیب نکرده اند. بعضی استفاده از شخصیتهای کارتونی را نقطه ضعف این کتاب می دانند ولی به نظر من همانطور که خالق کتاب دنیای سوفی به سوفی و البرتو حیات بخشید خالق کلاه قرمزی و آلیس در سرزمین عجائب هم همین کار را کرد این بدان معنی ست که مراقب نوشته ها و کلماتی که میآفرینیم باشیم آنها هرگز از بین نمی روند و باقی می مانند و شاید تا نسلها اثر گزار باشند. مخلص کلام اینکه من این کتاب را شروع و نقطه ی آغاز حرکت می دانم. تا حد چالش کشیدن ذهن و تکاپو برای یافتن حقیقت خودشناسی و نه بیشتر. شناخت فلسفه های غربی و عقائد مارکس، کانت و ... چندان هم آسان نیست که با یک کتاب به آن دست پیدا کنیم و خب قسمتی از راه را هم باید با امثال ابن سینا و فارابی و یا مولانا و صدر شیرازی طی طریق کرد و نقطه ی اوج را در نهج البلاغه و کلمات حضرت علی علیه السلام آن فیلسوف همه دوران که به قول مولوی بر شاهراه هل اَتی نشسته و سامان بخش زندگی انسانیست که راه از چاه نمی شناسد، جستجو کرد.
و امّا چند نکته از کتاب دنیای سوفی:
کودکان و فیلسوفان چقدر به هم شبیهند. شهامت اظهار نظر دارند. حقیقت جویند. همه چیز برای آنها امکان وقوع دارد بنابراین از دیدن چیزی متعجب نمی شوند چون گرفتار عادت و تکرار نیستند ولی متحیر چرا. سوال می پرسند و در پیدا کردن جواب اصرار دارند.
انسان به هر کاری دست می زند آمیخته ای می شود از خیر و شر.
مردم را از گپ زدنشان بیشتر از هر چیز می توان شناخت.
تضاد لازمه ی جهان هستی ست.
اثبات خدا بوسیله ی عقل و برهان از شور و شوق مذهب می کاهد.
یا خدا هست یا نیست. اگر هست باید هر چه می گوید انجام داد یا اصلا بگوئیم نیست و به میل خود رفتار کنیم. بین این دو چیزی نیست.
این دنیا تصویر منظره ای زیباست اگر چه واقعا زیباست ولی باز هم تصویر است.
آدمها در عالم مثال بی نقصند هر چند که در این دنیا هیچکس بی عیب نیست. نه تنها انسانها که همه ی موجودات در عالم مثال بی عیب و نقص هستند. افلاطون
هر چیزی در این دنیا علت غائی دارد یعنی برای کاری آفریده شده است. باران می بارد چون برای حیات ضروریست. این وظیفه ی باران است.
اگر به شکوهمندی روحمان ایمان نداشته باشیم کافریم.
اگر مغز انسان آنقدر ساده بود که می فهمیدیم چه هست چنان احمق بودیم که از آن سر در نمی آوردیم. نمی توان با درک و حس تجربی انسان را شناخت.
خداوند ما را خالق نامید هر چه بگوئیم بنویسیم فکر کنیم انجام دهیم یعنی موجودی را آفریدیم. مثل سوفی و البرتو که سرگُرد خالق آنها بود.
      

6

عصماء

عصماء

1403/12/23

        به نام آنکه جان را فکرت آموخت

موری گفت: "می‌دانی همه می‌دانند که روزی خواهند مرد؛ اما کسی این را باور نمی‌کند."

شاید کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم به درد کسانی بخورد که به قدر کافی قدر منابعی که در اختیار دارند را نمی دانند. همیشه در زندگی تحت هر شرائطی یک گره کوری دارند که بتوانند بهانه ای برای دست روی دست گذاشتن و گله کردن از زمین و زمان جور کنند. 
موری استاد دانشگاهی که پس از سالیان طولانی تدریس، در سن 70 سالگی ناگهان مبتلا به یک بیماری اعصاب به نام ALS می شود. Amyotrophic Lateral Sclerosis یک بیماری وخیم و پیش رونده ی اعصاب است. چنانچه عصبهای حرکتی می میرند، مغز دیگر توان ارسال سیگنال به عضلات بدن را ندارد بنابراین علائم مغزی به ماهیچه ها نمی رسند و در پی آن ماهیچه ها که ایجاد کننده حرکت در بدن می باشند، به تدریج لاغرتر و کم قدرت تر می شوند؛ کارایی شان مدام کمتر شده و در نهایت از بین میروند. تصورش هم وحشتناک است چه برسد به تحمل این مرگ تدریجی و از دست ندادن روحیه و اعتماد به نفس. 
اگر وقت و حوصله ی خواندن این کتاب رو ندارین بهترین نکته هاشو جدا کردم و به طور خلاصه نوشتم. 
اگر می توانید کاری انجام دهید اگر نمی توانید بپذیرید.
فرهنگ خودت را بساز و صرفا از فرهنگ جامعه تقلید نکن. (البته بدون قانون شکنی)
همه دوست دارند مورد توجه قرار گیرند. 
پیر شدن زوال و تحلیل نیست رشد است.
تا چیزی را احساس نکنی دل کندن برایت مفهومی ندارد. در اصل دل کندن با این حساب زیباست. (مثل عشق و محبت)
با گذشته باید کنار آمد ولی نمی توان آنرا انکار کرد.
برای غصه خوردن هم باید وقت گذاشت ولی در همان وقت معین. بعد باید زندگی کرد و گذشته را رها کرد.
وقتی چیزی داری که به دیگران بدهی حتما سپاسگزارت خواهند بود. (حتی زمان و وقتت را)
زمانی که با کسی هستی باید حضور داشته باشی. (بودن تنها کافی نیست)
انسانها وقتی تهدید می شوند بیشتر کار ناصواب انجام می دهند. (هر چند که فرهنگ غالب کشورها تهدید است)
برای زندگی بهتر باید در مردم سرمایه گذاری کرد. (سرمایه گذاری عاطفی)
همیشه که نباید اول شد. مگر دوم شدن چه اشکالی دارد!؟
زود هنگام دست نکش و بیش از حد هم معطل نکن.
قبل از مردن هم خودت را ببخش و هم دیگران را یعنی با خودت و دیگران صلح کن.
مرگ واگیر نیست به اندازه زندگی طبیعی ست. بخشی از معامله ایست که در آن شرکت میکنیم.
      

11

عصماء

عصماء

1403/12/21

        به نام آنکه جان را فکرت  آموخت

این کتاب  به تفصیل دربارهٔ خطرات سوشیال مدیا و اثرات جبران ناپذیر آن بر روی سلامت مغز، روان و توانایی های فردی و اجتماعی انسانها خصوصاً در سنین کودکی و نوجوانی، صحبت کرده و وقوع فاجعه ای ترسناک را هشدار می دهد. گویی فریاد می زند که در این دوره، گوشی های هوشمند ابزار نیستند بلکه سوار بر جامعه شده اند.
از کمبود اجتماعی که با تعداد رابطه های زیاد، کم اثر و گذرا بوجود آمده تا اختلالات خواب در کودکان و نوجوانان و حواس پرتی و عدم تمرکز که باعث مختل شدن فرایند یادگیری در آنها می گردد. در نهایت هم اعتیاد با نشانه های مشخص خود مثل میل زیاد و اجبار در استفاده از این شبکه ها  به همراه اضطراب و نگرانی که با چاشنی تأیید گرفتن از دیگران به هر قیمتی، مقایسه کردن و سندرم فومو، همراه گردیده است و همهٔ اینها برگرفته از الگوریتم هایی است که کاملاً با هدف مشخصی طراحی شده اند.
راه حل از دیدگاه نویسندهٔ واقع گرای داستان، حذف  صورت مسئله نیست. برای خانواده، محیط های آموزشی و قانونگذار وظایفی را مشخص نموده که بیشتر بر پایه انجام فعالیت های دور از تکنولوژی و محدودیت استفاده از موبایل در مدارس و انگیختن حس مسئولیت پذیری در بچّه ها می باشد.

جایی خواندم  "وقتی در اینستاگرام اسکرول می کنیم به جای  غرق شدن در بازی به این فکر کنیم که بازی دهنده کیست چطور بازی را چیده و چه هدفی را دنبال می کند!؟"
      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.