یادداشت عصماء
دیروز
به نام آنکه جان را فکرت آموخت "به اطرافت نگاه می اَندازی همه شبیه تواَند و در این باره،عدالت جنگ ستودنی است!" نثر سلیس و روان نویسنده به اضافه رایگان بودن آن در کتابراه منو تشویق به خواندن اون کرد.ولی خب کم کم تونستم ارتباط خاصی با موضوع کتاب برقرار کنم. یک رنج مشترکِ آوارگی و عدم ثبات و اطمینان به آینده. درسته که جنگ مناطقی از کشورمون رو به خاک و خون کشید و آنچه بر سر هموطنانمان آمد قابل توصیف و درک نیست امّا سایه ترس و نگرانی اون رو همچنان بعد از نزدیک به چهل سال، با تمام وجود احساس می کنم. داستان زنی را می خوانیم که همسرش به دفاع از حریم کشور رفت و مفقود شد. فرزند دنیا ندیده اش را در بحبوحهی جنگ سِقط کرد و دردمند و تنها در آوارگی و با کمک خادم مسجد و همسرش به زنده ماندن ادامه می داد و... بگذریم. این کتاب بیشتر از هر کتابی به من چیز یاد داد. هر صفحه اون رو میشد بُریده کرد و به اشتراک گذاشت. ولی نه وقت و نه حوصله ای برای اینکار هستش فقط میتونم بگم که رویسا های زیادی بودند که کسی نه به آنها فکر کرد و نه کتابی دربارهٔ آنها نوشت. ثَمانه هایی بودند که گم شدند و برادرهایی که بدنبالشان گشتند و آنها را نیافتند. معصومه هایی که داغ دیدند و آرام نشدند. گویا داستان جنگ تمامی ندارد. "او که همهٔ امیدش زیر چادرهای نماز گُلدارِ نفس بُر خوابیده بود، از اینکه چیزی به این دنیا اضافه کند؛ حتّی به اندازه یک قطره اشک اکراه داشت!" "دستم را روی پیروزی می کشم؛ پیروزی، این معشوق افلاطونی، مردمانی که جنگ را به خوردشان داده اند؛ خوب می دانند که از پی هیچ جنگی هلهله پیروزی شنیده نمی شود؛ حتّی اگر از قِبال آن جنگ دنیایی را به غنیمت ببرند." "روزگار برای همهٔ بچّه هایی که همیشه گریه و زاری دیده اند و خبر مرگ شنیده اند طعم زهر مار دارد؛" پ ن: رویسا در زبان کُردی یعنی چشمهٔ زُلال
(0/1000)
عصماء
16 ساعت پیش
1