یادداشت عصماء
1404/3/9
به نام آنکه جان را فکرت آموخت شمس شانه هایش را تکان داد. "برای خدا هم همه ارزش قائل نیستند ایمان آوردن به او را هم باید بگذاریم برای بعد؟ پیغمبرمان را هم همه دوست ندارند. ذکر او را هم باید به تأخیر بیندازیم؟..." این دیگر چه کتابی ست؟! دست از سر آدم بر نمی دارد. توی اتوبوس، مترو، پای گاز آشپزخانه و حتّی نیمه های شب بیدار نگهت می دارد تا صفحه ای بیشتر از آن را بخوانی. اِللا بانویی حدود چهل ساله، یهودی مذهب، دارای سه فرزند و همسری که هم پزشک است و هم از لحاظ مالی بسیار توانمند. او که از روزمرگی های خانه داری خسته شده و می خواهد با وجود عدم نیاز به پول، برای خود شغلی دست و پا کند، در نهایت با وساطت همسرش به عنوان دستیارِ دستیارِ ویراستار مشغول به ویراست کتابی می شود که تمام زندگی او را دستخوش تغییر می کند به نحوی که باورش در ابتدا برای خود او هم سخت است یعنی عشق به مردی مسلمان، بیمار و از دیاری دور. داستان کاراکترهای زیادی دارد که به نوبت می آیند و می روند از حال و از گذشته. از قرن بیست و یکم و از قرن هفتم. از اِللا و عزیز و از مولانا و شمس. امّا این هنر نویسنده است که انسجام کتابش تا آخرین صفحه باقی می ماند و این آمد و رفت ها برای خواننده حواس پرتی نمی آورد. در واقع داستان روال طبیعی خودش را روی یک خط راست طی می کند و به نتیجه می رسد و ابهامی برای خواننده اش نمی گذارد. ترجمهی کتاب خیلی خوب بود و من هم به راحتی با آن ارتباط گرفتم و به بسیاری از سؤالاتم در باب عشق و عرفان پاسخ داد ولی این یکی همچنان برایم بی جواب باقی ماند. چرا از پس هر عشقی فراقیست؟ چرا کِرم ابریشم به خاطر سلامتیِ پیله اش باید جانش را بدهد؟ "مادرمان گفت اگر از دست کسی عصبانی شدی یا کسی دلت را شکست، توی ذهنت چهره آن آدم را با چهره کسی که دوستش داری عوض کن." و من در این فکرم که اگر کسی که دوستش داریم دلمان را شکست آنگاه چه کنیم؟
(0/1000)
عصماء
1404/3/14
1