یادداشت عصماء
1404/1/11
به نام آنکه جان را فکرت آموخت وقتی شروع کردم به خواندن این کتاب حس عجیبی بهم دست داد. از مقدمهی کتاب چنین دریافتم شخص اوّل داستان؛ آن یگانه ی بیگانه باید مشکلات شخصیتی زیادی داشته باشد. یک انسان معمولی در میان دیگر انسانها ولی در واقع تُهی از هر گونه احساس و پوچ که بالاجبار باید در میانه داستان به یک جنایتکار تبدیل گردد و بعد در زندان به همان زندگی بی مایه خود ادامه دهد و حتّی به سرنوشت آینده خود نیز بی تفاوت باشد. با این پیش زمینه ذهنی وارد داستان اصلی شدم و به خودم اجازه دادم به "مورسو" نگاه روانشناسانه داشته باشم و مشکلات روحی و روانی متعدد او را کشف کنم. گاهی او را قضاوت هم می کردم و داستان را به میل خود تغییر می دادم که اگر چنین و چنان می کرد چنین و چنان می شد. امّا کار من اقتضا می کند که انسانها را داوری نکنم حتّی انسانهای درون قِصه ها را. داوری کردن ذهن کنجکاو را متوقف می کند و از دریافت مغز ماجرا محروم. با نگاه بی طرفانه به خواندن ادامه دادم. ناگهان خودم را در کویری یافتم سرگردان و گمشده در میان سطرهای کتاب مثل کسی که در شنزار بیابان گرفتار شده و دست و پا میزند... "بیگانه" از آن دست کتابهایی ست که باید درونش بگردی و کاوش کنی و بیابی. "بیگانه همین انسانی ست که در میان دیگر انسانها گیر کرده، همیشه روزهایی هست... که انسان در آن کسانی که دوست می داشته است را بیگانه می یابد..." پ ن: اگه فرصت کنم مجدد کتاب رو مطالعه کنم احتمالاً یادداشت بهتری خواهم نوشت.
(0/1000)
نظرات
1404/1/14
همه ما سعی میکنیم یادداشتهای بهتری بنویسیم. همه ما در حال تجربهکردنیم. من یادداشت تمام دوستانی که دنبال کردهام رو میخونم چون هم بهنظرم کمترین کار در قبال زحمت دوستانه و هم حتماً از زاویه نگاه اونها هم چیزی یاد میگیرم و شاید نکتهای از کتابی رو برام برجسته کنند که بهش توجهی نداشتم. 😀🌿🍏📗💚✌️ @a2zAsma
1
عصماء
1404/1/14
1