زهرا سلیمانی

زهرا سلیمانی

@Z_Soleimani

26 دنبال شده

29 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        مهدی نگاهش را به زبانه‌های آتش دوخت و پرسید: «اصلا برای چی اومدی اینجا؟» سید مصطفی دستانش را بیشتر به آتش نزدیک کرد و گفت: «بالاخره تا هستیم، نباید بگذاریم دست این تکفیری‌ها برسه به حرم حضرت سیده زینب (س) و سیده رقیه (س). اینا به اسم اسلام می‌خوان اسلام رو نابود کنن. ما نباید بذاریم این اتفاق بیفته.»
مهدی نگاهی به سید مصطفی کرد و گفت: «فقط برای همین؟» سید مصطفی خیره شد به آتش و گفت: «اینا کم نیست؛ اما همش هم نیست. سوریه مثل یه پل ارتباطی بین ایران و لبنانه. اگر این پل سقوط بکنه، اون وقت بین ایران و حزب الله فاصله می‌افته و این بده. اگر اسرائیل بخواد به ایران حمله کنه، حزب الله پاش رو می‌گذاره رو گردن اسرائیل.»
مهدی با چهره‌ای متعجب گفت: «بابا تو دیگه کی هستی؟!»
*********
اینجا سال نود و چهاره و سید مصطفی‌ای که این تحلیل رو ارائه می‌کنه یه جوون کاملا به روزِ خوش‌تیپِ روشن‌فکره که هنوز بیست سالش هم نشده!

به قول نویسنده‌ی کتاب اگر کسی سید مصطفی رو از نزدیک می‌دید، واقعا سخت می‌تونست عاقبتی مثل شهادت رو براش پیش‌بینی کنه!
جوونی که قبل از هر بار رفتن بیرون از خونه یک ساعت جلوی آینه با سشوار با موهاش ور می‌ره و حتی تو خود جبهه‌ی جنگ با تکفیری‌ها کتاب شریعتی می‌خونه و مثل روشن‌فکرها تو مجلس عزاداری امام حسین (علیه السلام) یه گوشه می‌شینه و در پاسخ دعوت دوستش به سینه‌زنی، خیلی راحت میگه که من اهل این چیزا نیستم و بنظرم بهتره بجای این کارها بزرگداشت بگیریم!

اما همین جوون از عمق وجودش صدای هل من ناصر امامش رو شنید و همه‌ی عزمش رو جزم کرد که لبیک بگه، کلی دوره دید و ورزیده شد و بعد از کلی سنگ‌اندازی‌های دنیایی جلوی پاش که تو هنوز سنت کمه و تک پسری و ... آخرش فهمید گره کارش کجاست!

سید مصطفی به مادرش قول داد که اون دنیا رو براش آباد کنه و راهی شد ...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

        کتاب روایت داستانی زندگی مادران شهید مظفر هست.
مادر هشت فرزند که سه تای اونها رو تقدیم اسلام و انقلاب میکنه، اون هم بعد از پایان جنگ و پذیرش قطعنامه، زمانی که همه ناراحت بودن که جهاد تموم شده و درهای شهادت بسته  ...

کوکب خانم یه زندگی کاملا سنتی داشته، یه دختر ۱۳ ساله روستایی با مردی که ۱۴ سال از خودش بزرگتره ازدواج میکنه، چند سال توی روستا می‌مونن و بعد برای شرایط بهتر رشد و تربیت بچه‌ها به مامازند میان که امکانات بیشتری داشته.
تو تموم این سال‌ها نگهداری از مرغ و خروس و دوشیدن گاو و گوسفندها و تهیه‌ی ماست و پنیر و ... و پختن مربا و ترشی و کلی کارهای دیگه به راهه و آدم حسابی هوس میکنه یه بچه باشه تو خونه‌ای که کوکب خانم مادرشه 🥹
شیخ محمد به معنای واقعی کلمه سخت کار میکنه و رزق حلال میاره برای زن و بچه‌ها
بچه‌ها با فاصله‌های خیلی کم به دنیا میان و دنیای خواهر و برادری قشنگی با هم دارن.
سخت‌گیری‌های شیخ محمد روی رزق حلال و همینطور تاکید ویژه‌ش روی تربیت بچه‌ها، کار خودش رو میکنه و همه اهل درس و تلاش و پشتکار میشن و با افتخار اهل خدمت به کشورشون.
سالهای انقلاب و جنگ با حضور فعال خانواده‌ی مظفر سپری میشه، مردها و پسرها تو خط مقدم مبارزه و کوکب خانم به همراه دخترها و عروس‌ها تو پشت صحنه و پشتیبانی جبهه و از همه مهم‌تر حمایت همه جانبه از مردهاشون ...
اما ...
از دست دادن سه فرزند با هم در یک روز غم فوق العاده سنگینیه که خدا برای کوکب نوشته و اون هم خیلی زیبا تسلیم پروردگارش میشه و شکر این نعمت رو بجا میاره.

کتاب کوتاهه و داستان زندگی کوکب هم این کشش رو داشت که تقریبا دو روزه تمومش کردم.
اما خیلی با قلم نویسنده ارتباط نگرفتم، بنظرم روایت روونی نداشت و بعضی جاها بعضی پاراگراف‌ها رو چند بار میخوندم تا متوجه منظورش بشم! پیچیدگی‌هایی که واقعا بنظرم بی‌جا بودن و روان‌تر هم می‌شد نوشت‌‌!
این دومین تجربه‌ی خوندن کتابی به قلم خانم راضیه تجار بود؛ قبلا کتاب اسم تو مصطفاست رو از ایشون خونده بودم که اون رو هم خیلی سخت ادامه دادم و به پایان رسوندم 🫣

خوشحالم که با شهدای عزیز کوکب خانم آشنا شدم
صبر و استقامت این مادر عزیز برام به یادموندنی بود.
إن شاءالله مشمول شفاعت این سه برادر باشیم 🤲
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        «عشق در یک نگاه» ماجرای پروین و میرزا محمد است ...
اما نه از آن عشق‌ها که چون در یک لحظه خلق شده، روزی هم در یک لحظه تمام شود، عشق پروین و میرزا خالص است، از اعماق وجود هر دو شکل گرفته و در قلب هر دو تا ابد حک شده که عاشق هم باشند ...
عشق هرگز نمی‌میرد دو واحد درس شیرین عاشقی‌ست و چه خوب است پاس کردنش برای همه‌ی زوج‌ها در دوران عقد اجباری باشد! تا بیاموزند سخت‌ترین حادثه‌ها و تلخ‌ترین نیش و کنایه‌ها و غمناک‌ترین حوادث روزگار برای عاشق و معشوق حقیقی ارزشی ندارند و هر کدام تنها محبت خالصانه‌ و عشق ناب بین آن دو را عمیق‌تر و قوی‌تر خواهند کرد، چرا که حتی مرگ هم نمی‌تواند عشق ناب و حقیقی را بگسلد هر چند به ظاهر میان عاشق و معشوق فراق رخ دهد ...
آنقدر عشق پروین و میرزا شیرین و دوست‌داشتنی بود که در پایان کتاب از اعماق وجودم برای پروین غصه خوردم که عشقش را از دست داد و مطمئنم میرزا هم در آسمان‌ها منتظر آمدن پروین‌ش نشسته ...

رحمت و رضوان الهی بر میرزا محمد سلگی و سلام و درود خدا بر پروین بانوی میرزا

صوتی گوش کردم، گویندگی جذابی داشت، بخصوص لهجه‌‌ها دلنشین ادا شده بودند.
فصل آخر کتاب بنظرم ابهاماتی داشت و می‌شد یهتر به پایان برسد.
      

4

        با غیرت و شجاعت و دلیری رفته‌ای برای کشور و دینت بجنگی
حالا قطع نخاع افتاده‌ای روی تخت آن هم از گردن
برای خاراندن سرت نیازمند دیگرانی چه رسد به امور دیگر ...
چه امتحان عظیمی که کم نیاوری و لب به ناشکری باز نکنی!
حاج حسین سخت محتاج دعای خیرت هستم.


۱۷ سال از بهترین سال‌های عمر جوانت که قاعدتا باید دانشگاه رفتن و دامادی و بچه‌دار شدنش را ببینی، شاهد ذره ذره آب شدنش هستی و عاشقانه و خالصانه تیمارش می‌کنی، چه صبر عظیمی داشتی شهلا بانو! خدا قبول کند از تو این همه رنج و صبوری را ...


اما شما اعظم خانم! راستش را بخواهید اصلا درکتان نمیکنم! چرا باید یک دختر ۲۱ ساله خودش برود بنیاد شهید و بگوید من میخواهم همسر یک جانباز قطع نخاعی بشوم آن هم قطع نخاع گردن!؟
چه ایمانی داشتی که آنقدر در راهت مصمم بودی و آخر هم حرف خودت را به کرسی نشاندی!؟
چقدر زندگی عاشقانه‌ی شما با حاج حسین برای نسل امروز ما عجیب و غریب است ...


تب ناتمام روایت زندگی خانم شهلا منزوی مادر جانباز شهید حاج حسین دخانچی. در تمام سطرهای روایت سختی‌ها و رنج‌های این جانباز و خانواده‌‌اش از خودم میپرسیدم: مگر می‌شود!؟ آخر چطور ۱۷ سال در تب ناتمام بسوزی و بعد هم بگویی برای من شفا نخواهید من با خدای خودم معامله کردم ...

زندگی امروزم را مدیون چه شیرمردان و شیرزنانی هستم. کاش روسفید باشم ...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.