کتاب، داستان سه شب از زندگی مرد تنهاییه که تمام عمرش، توی خیالاتش زندگی می کرده و برای اولین بار، به جای یک شخصیت خیالی، با یک آدم واقعی هم کلام شده...
ماجرای اسم کتاب هم خیلی جالبه؛ از یک طرف به سه شب رویایی و "روشن" شخصیت اصلی اشاره می کنه، از یک طرف اشاره به پدیده ی(شب های سفید) داره که به واسطه ی اون، شب های سنت پترزبورگ تا صبح، " روشن" و سفید هستن.
شروع داستان، با اینکه جملات زیبایی داشت کند می گذشت ولی به محض اینکه داستان ناستنکا روایت میشه، جرقه ی جذابیت کتاب زده میشه و نقطه ی عطف داستان هم که آخر داستانه. به نظرم برای همچین داستانی، داستایفسکی بهترین پایان بندی رو انتخاب کرده بود.
من بار اول کتاب رو بخاطر ترجمه ی بدش نصفه رها کردم و بار دوم با ترجمه ی سروش حبیبی خوندمش. ترجمه ی سروش حبیبی، جذابیت های داستان رو حفظ کرده بود ولی حس می کنم می شد بهتر ترجمه شه🥲
خطر اسپویل🔴🔴
.
اوایل، منم خیلی از دست ناستنکا عصبانی و ناامید شدم و به نظرم رفتارش، کاملا متناقض با حرفاش درباره ی صداقت در عشق بود. ولی یکم که گذشت، فهمیدم اون بخش از داستان که همه چی داشت برای با هم بودنشون راست و ریس می شد، ته دلم می دونستم که این اتفاق نمیفته و ناستنکا، برای فراموش کردن درد عشق شکست خوردش، این کارها رو انجام میده. با این وجود، بازهم پایان ناراحت کننده ای برام داشت:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.