پگاه اختردانش

تاریخ عضویت:

بهمن 1403

پگاه اختردانش

@Pegah_

83 دنبال شده

52 دنبال کننده

                دفتر دانش ما جمله بشویید به می..
              

یادداشت‌ها

        خب بالاخره تموم شد! 
 اول از همه که فکر می‌کنم از این کتاباییه که باید توی چهل سالگی خوند، و از اون کتاباییه که اگر انقدر طولانی نبود دوست داشتم به محض تموم کردنش دوباره بخونم. 
بخش ابتدایی داستان، روزمرگی(می‌تونید بخونید روزمَرْگی!) های ذهنی یک سرباز ضد جنگ ایام جنگ جهانی اول، خیلی برای من ملموس بود. تنهایی و انزجار و خستگی شخصیت اصلی رو درک می‌کردم و فهم چرایی کنش های عجیبش دور نبود برام. شبیه غریبه ای بود که دلم می‌خواست بشناسمش.
از یک جایی به بعد اما، شاید به خاطر طولانی بودن داستان و شناختنِ بیشتر این غریبه،  نسبت به شخصیت اصلی(فردینان) احساس هم‌سفری رو داشتم که از تحمل کردن طولانی مدتش خسته شدم و دلم می‌خواد ازش فرار کنم.
صفحه های پایانی هم که تقریبا ازش متنفر  بودم =) 

این نفرت شدید فردینان از عالم انسان‌ها، احتمالا به سبب تجربه‌های همه تلخ! و این حجم از لذت‌گرایی پوچی که دنبالش بود و تقریبا غایت تمام سفر هاش رو رسیدن به این می‌دید-و پیداش نمی‌کرد-، و کلا این بی‌هدفی و سرگردانیش در زندگی برام آزاردهنده شده بود.  
از یک جایی به بعد، نظریاتش درباره انسان و دنیا برام چیزی بیشتر از غر غر های تکراری یه آدم شکست خورده‌ فاسد و بی اخلاق نبود. 
هر چند اینو هم بگم، یک صراحت و رک‌گویی پررنگی نسبت به واقعیتِ شرِ اجتماع انسانی داشت که از شدت بی‌پردگی، هم‌زمان آزاردهنده و جذاب بود. 
در نهایت هم اسم کتاب به همین موضوع اشاره داشت. حکایتِ سفرهای متعدد مردی که به دنبال نهایتِ سیاهی شب می‌گرده و آخرش هم خودش رو «ساکن انتهای شب» معرفی می‌کنه. 
انتهای شب، انتهای سیاهی و پوچی بود. 
اصلی ترین مشکلم، ناقص بودن جهان‌بینی فردینان بود. احساس می‌کردم که از عمد چشمش رو به هر خیر و نیکی ای بسته و حتی یه جاهایی فکر می‌کردم احتمالا وقایع زندگیش رو توهم زده و همچین چیزهایی نبوده. 
در کل پیدا کردن مرز بین خواب و بیداری فردینان و مرز بین خیال‌پردازی های اغراق‌آمیزش با واقعیت گم بود. 
واقعیتِ زندگی رو در ذهنش می‌ساخت و بعد خیال‌پردازی های ذهنیش رو باور می‌کرد و بعد هم توشون غرق می‌شد.
شاید هم آخرش سیاهیِ شب رو در اعماق مغز خودش پیدا کرد.
به نظر من که اینجوری رسید. 
مسئله دیگه‌ای که برام  وجود داشت، حضور زن ها در زندگی فردینان بود. شاید اگر مادر بهتری داشت انقدر جهانش سیاه نبود. 
معدود احساسات شاد فردینان نسبت به دنیا، محدود می‌شد به حضور گاه و بی‌گاه زن‌ها در زندگیش. هر چند اون‌ها هم ناپایدار بودن. 
در نهایت هم این‌که دوست داشتم یه نقد روان‌کاوانه از کتاب پیدا کنم!
      

6

        «سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله‌ام و این داستان عاشقانه من است.» 
کتاب با این جمله شروع شد و من تا صفحه‌آخر، متوجه حجم شدید «عاشقانه» بودن داستان این مرد و کاغذ باطله‌هاش نشدم، تا وقتی که یکهو متوجه شدم که جمله ابتدایی کتاب، از کدوم «داستان عاشقانه» حرف می‌زد. (البته که ده صفحه آخر رو با یک مقدار خیلی زیادی اشک ورق زدم و انقدر گریه کردم دقیقا نفهمیدم چی خوندم!)
داستانِ سرگذشت یک پیرمرد «کاغذباطله و کتاب-خمیر کن» دائم الخمر، که در سرگشتگی‌ها و هیاهوهای زندگی روزمره مردم زیر سیطره یک جامعه سوسیالیستی، برای خودش یک زیرزمین مرطوب و جدا افتاده داره و یک دستگاه پرس هیدرولیکی و دو تن کتاب.
و خیالاتی که از پرنده آزادتره و روحی که اگر شما ‌هم بخونید، شاید بتونید مثل من گواهی بدید که یکی از لطیف ترین و بزرگترین ارواح انسانی‌ست. 
تا حدی من رو یاد شخصیت «مکس» توی استاپ موشن مری و مکس می‌نداخت. 

کتاب رو توی دو روز تموم کردم و در طی این ۱۲۰ صفحه، یکی از عمیق ترین و قوی ترین پیوند‌های عاطفیم رو با هانتای دوست داشتنی و عجیب و غریب و با «تنهایی پر هیاهو»ش پیدا کردم..
هرچند از اون دسته از کتاب‌هایی نیست که بتونم به کسی «پیشنهاد» بدم بخونه، اما یکی از موردعلاقه ترین‌های خودم شد.
      

32

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.