گاهی زنجیرهای از شرایط نابسامان از پی هم میآیند که ما را چشم انتظار رخدادهای هولناک میگذارد. ذهن حالت تدافعی گرفته و خود را برای بدترین اتفاقات آماده میکند. درست مانند کسی که در تاریکی مطلقی پرشی انجام داده و در آن صدم ثانیه بین زمین و آسمان معلق مانده باشد. دائم با خود میگوییم الآن است که فاجعه رخ دهد. انتظار آن فاجعه یک دردی است و خود فاجعه دردی دیگر. حال اگر آن فاجعه رخ ندهد در کمال ناباوری احساس یاس و ناامیدی به ما دست میدهد حتی اگر به آن اغراق هم نکنیم. چراکه همواره ذهن بدن را که در حالت آماده باش قرار داده است، مکانیسم دفاعیاش علیرغم تحمل فشارها و آمادگی برای هر کنشی عملا بلااستفاده میشود.
کنراد استاد چیره دست بار دیگر فضایی دروننگری خلق کرده که با توصیفات چشمگیر و ملموسش ما را به ورطه تاریکیای لمسپذیر و سکونی چون ابدیت میکشاند. جایی که زمان معنایش را از دست میدهد و بدن تعریفش به مثابه مرز تعین بخش به جسممان فاقد اعتبار میشود. مرز رو به اضمحلال میرود و همه چیز در تاریکی مطلق یگانه میشود. ستارهها محو شده و نسیم جای خود را به سکون ازلی میدهد. دست همانا سکان است و بدن همانا خود کشتی و دریا همانا جهان بیکران. 《تاریکی چنان کشتی را در بر گرفته بود که آدم احساس میکرد اگر دست دراز کند، با انگشت مادهای غیرزمینی را لمس خواهد کرد. در آن تاریکی حالتی وجود داشت که تا پیش از آن تجربهاش نکرده بودم، تاریکی بود که هیچ نشان نمیداد تغییر از کدام سو و جهت شکل خواهد گرفت، تهدیدی که انگار از همه سو به کشتی نزدیک میشد》.
اما اکنون وقت وداع با جوزف کنراد است. نویسندهای که خالق شاهکار های بدیعی چون قلب تاریکی، در چشم غربی، لردجیم، مرز سایه، فریای هفت جزیره و ... بود. نویسندهای که با وجود کارهای نسبتا ضعیف هم لمسبرانگیزترین توصیفات و تصاویر را خلق و ما را به عنوان مخاطبانش همواره در بطن ماجراها با خود همراه کرد. کسی که به جرئت میتوان گفت فرد شایستهای است برای لقب استاد خیال.