مهدی حیدری

مهدی حیدری

@Mahdiheydari.official

12 دنبال شده

12 دنبال کننده

mahdiheydari.official

یادداشت‌ها

مهدی حیدری

مهدی حیدری

5 روز پیش

        این مجموعه از داستان کوتاه کنراد برخلاف مجموعه قبلی فضای وهم‌آلود و خیال‌انگیر ندارد و مسائل غالبی که کنراد بدان‌ها می‌پردازد از وجه‌ای اجتماعی برخوردار هستند.
۱_گاسپار روئیس
این داستان را نه می‌‌توان داستانی کلاسیک خواند و نه مدرن. اما چرایی‌اش: گاسپار روئیس کنراد از ابتدا داستان تا اواسطش شخصیتی ساده‌دل، مهربان و عدالت‌خواه تصویر می‌شود اما از اواسط داستان به بعد گویی کنراد از این قهرمان سازی‌های کلیشه‌ای خسته شده باشد، تدریجا وجه‌ی دیگری از گاسپار روئیس را پیش رویمان قرار می‌دهد. تا حدی که دیگر ساده‌دل نیست بلکه یک ابله زودباور و کله شقی است که از خودش هیچ اختیاری ندارد. آدم عاشقی است و در عشق خود صادق ولی افسارش به دست معشوق کینه‌جو‌یش است و هرچه او امر کند همان می‌کند. البته ناگفته نماند که معشوق هم او را به شیوه خودش دوست دارد. 
کنراد می‌خواهد به ما نشان دهد که قهرمان‌‌ها را نباید صرفا دارای صفات مثبت و تجسم کمال و بی‌نقصی بدانیم. بلکه آن‌ها هم انسان‌اند و دارای نقص. انسان بودن هم در همین مابین بودن نقص و کمال است که معنا می‌یابد.
۲_خبرچین
برخلاف داستان قبلی جالب نبود. شاید تنها ویژگی‌اش کشش نسبی و معماوارگی‌اش باشد.
۳_وحشی
مهم‌ترین ویژگی این داستان آرایه تشخیص یا همان جان بخشی به اشیاء آن است. داستان در رابطه با کشتی است که در راستای حرص و طمع و نیاز به فخرفروشی صاحبان آن، در ابعاد و اندازه غول‌پیکر  و خلاف اصول کشتی سازی، ساخته شده و سبب مرگ و میر‌های فراوان می‌شود. اما ملوانان این حوادث را به دلیل داشتن یک روح خشمگین، وحشی و رام نشدنی در کالبد کشتی می‌دانستند. به عبارتی خود کشتی را دارای روح و موجودی ماورائی می‌دانستند. چیزی که کمالش را در رمان سایه‌های شب زولا می‌بینیم.
۴_آنارشیست
قصه یاس‌آمیز که مایه‌ای به کمدی سیاه می‌زند. قصه کارگر ساده‌لوح و سربه‌زیری است که از شدت مستی شعار‌های ضد سرمایه‌داری می‌دهد و به جرم تبلیغات آنارشیستی دستیگر می‌شود. گویا سطح طنز داستان کافی نبود که وکیلی سوسیالیست هم وکیل مدافع‌اش می‌شود و حکم اشد مجازات برایش به ارمغان می‌آورد و نهایتا این آنارشیست که 《قلبی مهربان داشت و عقلی معیوب》را تبعیدش هم می‌کنند.
۵_جناب کنت
دقیق نمی‌توانم بگویم چرا ولی این داستان را می‌توان در زمره آثار دوران پختگی‌ کنراد قرار داد. لااقل خواننده چنین حس می‌کند. شاید به دلیل سادگی و بی‌ادعایی است این این داستان دارد. داستان در رابطه با مردی میانسالی است که همه عمر را به دور از سختی و مشقت و در آسایش و رفاه زندگی کرده تا آنکه حادثه‌ای پیش می‌آید و سرنوشتش را تغییر می‌دهد.
      

0

        زبان کنراد به گونه‌ای است که در عین رئالیسم بودن اثر، گویی از زبان شخصی خیره به نقطه‌ای دور روایت می‌شود. به عبارتی راوی چنان غرق در روایت می‌شود که از محیط اطرافش غافل می‌ماند. وی به زیبایی زبان بدن را توصیف می‌کند. طوری که مخاطب به راحتی می‌تواند وضع و موقعیت بدن شخصیت‌ها را تجسم کند. خلسه، روح، سایه، تاریکی، رازوارگی، مرگ، عشق، اعتقاد، خیال، هذیان، شوریدگی و شیدایی از کلیدواژه‌هایی هستند که مکررا مورد استفاده و تاکید قرار گرفته و از خصوصیات و ویژگی‌های قلم کنراد به‌شمار می‌آیند. اما بررسی داستان‌ها:
۱-کارائین: یک خاطره
این داستان اولین داستان کوتاه از این مجموعه و اولین اثری است که برای شروع آثار کنراد خواندم. مضمون داستان : مسائلی که کنراد بدان‌ها می‌پردازد پیرامون استثمار و عواقب آن، جهل و خرافات کشور‌های غیر متمدن و غرابتشان با فرهنگ غربی می‌گردد. اینکه تضاد اعتقادی گاهی موجب تنش و دشمنی و گاهی به عنوان ملجاای برای فرار از خویشتن بروز می‌کند. 
۲_عقب‌مانده‌ها
داستان راجع‌به دیدگاه رایجی است که نسبت به کودکان استثنایی آن دوران در جامعه موجود بوده و آنان را نشانه بدبختی و نفرین می‌دانستند. 
۳-پایگاه پیشرفت
پایگاه پیشرفت از بهترین آثار این کتاب است. گویی داستان بهانه‌ای است برای بیان احساسات، عقاید و اندیشه‌های نویسنده. چنانکه داستان از نقطه کانونی خارج شده و دیدگاه‌های نویسنده جای آن را می‌گیرد. به خوبی می‌شود تنش و درگیری درونی نویسنده با خودش را دید ماننده این جمله از کتاب:《از مکاشفات تازه‌اش لذت می‌برد. مثل بعضی دیوانه‌ها که خیال می‌کنند عاقل‌اند در مورد همه چیز جهان با خودش بحث می‌کرد》. 
۴_بازگشت
به جرئت می‌توان گفت که یکبار خواندن این داستان کم لطفی است در حقش. نه به خاطر ثقیل بودنش نه. بلکه برای جبران لطف و ابراز هم‌دردی هرچه بیشتر خود با کنراد. کار دیگری از دستمان بر‌نمی‌آید جز با گوش دادن به حرف دل این نویسنده.
داستان تماما از ابتدا تا انتها و تا آخرین کلمه گویی بغص و درد دلی  نشنیده است که کنراد سعی در بیان آن داشته و ناچار آن را در قالب داستان ریخته تا بلکه آرام گیرد. کافی است تنها بریده‌های این داستان را بخوانید آن‌ وقت متوجه تضاد و جنگ درونی کنراد و تلاشش برای غلبه بر این نیروی تاریک خواهید شد.
از سختی‌های این داستان همانقدر بگویم که فهمش از حیطه ادراک کسانی که شمه‌ای از آن را زیست و تجربه نکرده‌اند خارج است. 
۵_مرداب
این داستان تجسم وهم و خیال بر زبان، شاعرانگی رازآاودگی است. شباهتی به داستان کارائین دارد اما به بختگی آن نیست.
      

1

        بن مایه داستان خوب است اما به قدر کافی پرداخت نشده و آثار رها‌شدگی و سرسری انگاشتن دیده می‌شود که منجر خام ماندن اثر شده است. 
اما انچه که پررنگ می‌نمایاند، پرداختن تالستوی به امر خوشبختی است. این که خوشبختی چیست؟ در چه چیز خود را نشان می‌دهد؟ اصلا آیا خوشبختی بدست آوردنی است یا نهایتا در حد آرزو می‌ماند؟
النین جوان زمانی که سرمست و سرخوش از محیط زندگی اجتماع قزاق ها و طبعیت بکر قفقاز است، گمان می‌کند راه رسیدن به خوشبختی را یافته. وی خوشبختی را در فداکاری و وقف کردن خود برای دیگران می‌بیند. النین آغوش خود را بر روی همه باز می‌کند اما غافل از تمایز تغییر ناپذیر هویتی میان خود و قزاق ها.
تالستوی سبب شکل‌گیری سوالی در ذهن مخاطب می‌شود که آیا واقعا خوشبتی در فداکردن خویش برای دیگران بدست می‌آید؟ وی از زبان النین چنین پاسخ می‌دهد که "فداکاری حرف مفت است، بازی است، همه‌اش از سر کبر و غرور است، پناهگاهی است برای فرار از بدبختی‌ای که سزاوارش هستیم، بهانه‌ای است برای رهایی از حسادتی به خوشبختی دیگران داریم. زندگی کردن به خاطر دیگران، خوبی کردن! برای چه؟". به عبارتی ما را به این نتیجه رهنمون می‌کند میل به فداکاری از سرکوب خواسته ها و نیازهایمان و نادیده‌انگاشتنشان ناشی می‌شود. امیال و آرزو‌هایی که داشتنشان طبیعی است و بهتر از مورد پذیرش واقع شوند نه رد و انکار.
      

0

        داستایفسکی در کتاب خواب عموجان به مسئله وسوسه و اقناع‌گری بر اساس امیدها و آرزوهای افراد می‌پردازد. وی به شیوه‌ای ماهرانه به تطمیع شخصیت‌ها توسط ماریا الکساندروونا(شخصیت اصلی داستان) به وسیله وسوسه در قامت امید می‌پردازد و پیش روی مخاطب قرارش می‌دهد. گویی که امید هم نوعی وسوسه است. 
این نکته به ظاهر ساده در واقع حقیقت تکاندهنده‌ای است که این سوال اساسی را شکل می‌دهد که چگونه امید و آرزو، چیزی که زندگی را بر اساس آن ها بنیان کرده و آینده نرسیده را در قالب آن ها به تصویر می‌کشیم، می‌تواند نوعی وسوسه باشد؟ مگر وسوسه ذاتا نباید یک چیز منفی، گمراه کننده و به دور از عقلانیت باشد؟ اگر امید و آرزو هم نوعی وسوسه باشد بر اساس چه چیزی آینده دلخواه را در پس ذهن بسازیم؟ اگر هدف در زندگی بر مبنای واقعیت های موجود در زندگی بوده آن وقت داشتن امید و آرزو که عملی عبث و بیهوده خواهد بود و چیزی جز یک هیچ بزرگ دربرابر ما نخواهد گذاشت.
شاید اولین چیزی که به عنوان علامت سوال در ذهن بنشیند این باشد که امید سوای وسوسه است و دو مقوله متفاوت از هم‌اند. حتی اگر اینطور باشد مگر نه این است که ما به چیز هایی امید می‌بندیم که هنوز رخ نداده‌اند و خواهان رخدادنشان هستیم که یا سودمنداند و یا لااقل ضرری برایمان ندارند؟ 
ما به چیزی امید می‌بندیم و آرزوی تحقق آن را در سر می‌پرورانیم. همین عمل سوای عملی بودن یا نبودن آن امید و آرزو، ذهن را از واقعیت می‌کند و به جهان خیالی سوق می‌دهد. چیزی که ماهیت وسوسه است. 
در خوشبینانه‌ترین حالت ممکن امید اگر از جنس وسوسه نباشد نماینده آن خواسته‌هایی است که وسوسه به عنوان کاتالیزور جامه عمل بدان می‌پوشاند.
مطلب دیگری که از پی این موارد می‌آید این است که ارجحیت با کدام است؟ امید یا وسوسه؟ آیا بر اساس چیز هایی که بدان‌ها امید بسته‌ایم، وسوسه بر ما اثر می‌گذارد یا چون وسوسه ذاتا تاثیرگذار است بر امید موثر می‌افتد؟
شاید جواب این باشد که بسته به شرایط از کدام برای جهت دادن بر دیگری استفاده می‌شود.
در هر صورت اگر بخواهیم راه در رویی بسازیم (که گمان نمی‌کنم ممکن باشد) تنها راه معقول این است که وسوسه را نسبی بدانیم. یعنی بسته به شرایط تفسیری خودساخته از وسوسه بسازیم یعنی جایی که معقول و ممکن جلوه می‌کند مثبت و جایی که نامعقول و نشدنی جلوه می‌کند منفی تفسیر کنیم.
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.