بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نیایش بهرامی

@Behnia

199 دنبال شده

184 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                داستان آیه، آیت و نشانه‌ای بود در روزگاری که به دنبال نشانه می‌گشتم...
آن سبک داستان هایی بود که همیشه فکر می‌کردم می‌شود کتابی اینجوری باشد؟ اینکه خط زمانی‌اش دوران جنگ، دوران انقلاب، دوران پسا جنگ و پیش انقلاب نباشد؟ چیزی باشد که برای همین دور و ور باشد، اینکه وسط داستان شخص اول نیاید برای ارسال یک ایمیل کامپیوتر را غارامپ و غورومپ روشن کند و آیا مثلا چراغ کنار فیسبوکش روشن است یا نه و این طرف من دهه هشتادی هیچ از کارش سر در نیاورم، اینکه داستانش نه «تهران» باشد که منِ غیر تهرانی حس کنم: آره منم باید داستان تهرانی بنویسم تا خاص شود! و نه اینکه آنقدر داستانش قومیتی باشد که هیچ از اصطلاحات بارم نشود و از رجوع مداوم به پاورقی سرگیجه بگیرم.
و داستان خانم کنی ها و خانم کشاورز های زندگی، خانم کنی هایی که حضور شان اتفاقا در مسیر تحصیل من هم کم نبود و همینطور خانم کشاورز هایی که از دوست برای من دوست تر بودند و هستند؛ آیه در کنار معلمش بود و از حضورش استفاده می‌برد اما من چهار سال است که از معلمم کیلومتر ها و مرزها دور هستم و بستر مجازی، مرور خاطرات و خواندن چندین باره ی نامه ها و یادگاری هت تنها پل هایی هستند که ارتباط من را با او برقرار می‌سازند. 

        
                داشتم می‌رفتم که قضاوتت کنما! قرار بود ۱ ستاره بدم. 

یادم نیست اولین بار کجا اسم کتاب را شنیدم؛ اما چون زیاد سر و صدا کرده بود دلم می‌خواست بخوانم ببینم به دلم می‌نشیند یا نه، از شما چه پنهون از طرفی دلم نمی‌آمد برای کتاب طنز این‌همه هزینه مادی و معنوی بپردازم... علی الحساب مجموعه را فرستادم در «خواهم خواند». تا اینکه در مناسبتی عزیزی جلد ۲ و عزیز دیگری جلد ۳ را به من هدیه دادند( قفسه «خواهم خواندِ بهخوان متشکریم!). و این گونه رسالت پیدا کردم جلد ۱ را هم تهیه و مطالعه کنم. 
طبق چیزی که در یادداشت های دیگران آمده بود بنظر برای  شست و شوی غم و غصه خوب می‌آمد. 
موقعی که خواستم کتاب را شروع کنم چشمم به «آرام تر بخندید، همسایه ها خوابند»ِ  روی کتاب افتاد، ابرو بالا انداختم که: چه قدر  پر ادعا!  و برای من اصلا آنقدر طنز نبود، اصلا آنقدر برای اتمامش شوق نداشتم، اصلا آنقدر جالب نبود... 
شاید هم مشکل از من باشد که کلا با محتواهای داستانی دهه ۵۰ و ۶۰ ارتباط نمی‌گیرم، انگار برایم خیلی غریب است... نویسنده بد شرایط و احوالات مردم را توصیف نمی‌کرد و آن ویژگی های مربوط به جغرافیا را هم خوب  در دل زندگی داستان گذاشته بود؛ اما من می‌گفتم: خب الان که چی؟ مثلا خیلی باحال بودین اون موقع؟ اصلا خیلی هم اوضاع تون اعصاب خورد کن و چرت بوده.‌.. 
که من بخش اعظم این را تقصیر آزمون های تستی و تشریحی  از بخش تاریخ کتاب مطالعات می‌دانم که ۶ سال تمام ما را ناجوانمردانه از تاریخ و جغرافیا و مدنی زده کرد! ببینم تاریخِ دبیرستان چه آشی یا چند من روغن برایم پخته است.

و پایانش، و پایان ملیحش.... خیلی به دل من نشست... کلا آن داستان آخر یجور خاصی بر دلم نشست...


در کل من با کتاب نخندیدم؛ اما بسیار لبخند زدم و بسیار اخم کردم. من راضی هستم اما نویسنده بابت ادعایش به من بدهکار شد. مجموعه را بعد تر ادامه می‌دهم تا ببینم ماجرا  به کجا می‌رسد.
        
                این کتاب با من به دیدار بزرگان آمد.‌

اگر چند سال قبل و حتی چند ماه قبل می‌گفتند که در آن سفر چه کتابی را با خود می‌بری شاید آخرین انتخابم هم حتی نشت نشا نبود... احتمالا مفاتیحی، زیارت‌نامه‌ای یا قرآن می‌بردم و خودم هم نمی‌دانم چه شد که در آن هاگیر واگیری که مادر آویشن و نان خشک و نخ سوزن در کوله‌ام می‌چپاند و منتظر بودم برود تا پودر قهوه را هم خودم بچپانم یکهو نشت نشا را انداختم داخل کوله و این گونه با نشست نشا راهی شدیم. الحق که همسفر خوبی بود.‌
تجربه‌ام این را نشان داد که علی رغم حجم کمی که کتاب دارد ملزم تمرکز و دقت حواس کافی است، مثلا وقتی در GMC نشسته‌اید و پدر تان با پسرخاله‌اش درحال مرور خاطرات خوش دوران کودکی‌شان هستند زمان مناسبی برای شروع کتاب نیست چون وقتی هردو خواب رفتند به جای اینکه مطالعه را سرعت دهید باید دوباره برگردید ببینید از قولِ نویسنده، آخرش نشتِ نشا یعنی چی. اما در عوض نیمه شب در حالی که در شبستان حرم پدری نشسته‌ای و قلبت از شکوه بیشتر از قبل می‌زند خوب است بخوانی و فکر کنی به نخبگی، نخبگان، نشت، نشا، نشت نشا...
به سبب تکثر کتاب های خوانده نشده و کمبود جا برای رفع کردن قوهٔ خرید کتاب به خرید کتاب های کم حجم روی آورده‌ام.‌
        
                حواس‌تان  باشد از سن تان نگذرد. ای کاش وقتی «ب» بودم. 


از آن کتاب هایی بود که با دیدنش در ذوقم خورد که: آخه فلانی این چه کتابی هستش که واسه من گرفتی؟ چقدر زشته. اصلا حسن کچل چیه... محمدرضا یوسفی کیه دیگه، حداقل کاشکی داوود امیریانی( روزگار خوش آشنا شدن با آثار داوود امیریان و بالطبع جوگیری در پی آن) چیزی بود... اصلا این چه نشریه... 
گذشت و گذشت. هر سال که می‌گذشت دو حس در من تقویت می‌شد. یکی اینکه: ولش کن نمی‌خواد کتاب رو بخونی، یا هدیه‌اش کن یا به کتابخونه ای جایی اهداش کن و دیگر آنکه: حالا که بزرگ شدی لجبازی رو کنار بذار اصلا برو بخون ببین چیه شاید اونقدر ها هم که بنظر میاد غیر فاخر نباشه. 
وقتی کتاب «داستان مانا» ی محمد رضا یوسفی که اتفاقا از همین نشر بود را خواندم( و چقدر از ایده‌اش لذت بردم) احساس کردم این اسم چقدر آشناست و متوجه شدم که بله اوضاع از این قرار است! 
حالا دیگر وقتش رسیده بود بخاطر آشنا در آمدن نویسنده هم که شده یکبار برای همیشه سراغ این دو جلدی بروم و با خواندن شان آن‌ها را به خانه جدید شان یعنی قفسه «خوانده شده ها» هدایت کنم. 
کتاب را شروع کردم. باز هم ایده را دوست داشتم. شب ها خواهر کوچیکه را صدا می‌کردم، یک شب او برای من می‌خواند و یک شب من برای او می‌خواندم. اما یکهو به خودم آمدم دیدم یکم زیادی یک جای کار می‌لنگه... متوجه شدم که کتاب برای گروه «ب» بوده است و من در پایان «د» و در آستانه ورود به «ه». 
جلد یک را به پایان رساندیم. به خواهری پیشنهاد دادم اگر جلد دوم را خودش برود بخواند اجازه می‌دهم هر دو جلد را در کتابخانه خودش بگذارد. فعلا به توافق نرسیده‌ایم، نمی‌دانم تکلیف جلد دو چه خواهد شد...


ایده های آقای یوسفی خیلی عزیز است.
        
                هیچ حس خاصی به آنه نداشتم. نه به فیلمش و بعدتر به کتابش... تا اینکه؛
شبکه نهال شروع به بازپخش انیمیشن کرد و آبجی کوچیکه مشتاقانه برنامه را دنبال می‌کرد، حتی تکرار هایش را... و به غرور و منزلت خواهر بزرگه بودنم بر می‌خورد اگر در جریان نباشم که تکرار غریبانه روز های آنه‌ چگونه گذشت. 
از طرفی با عزیزی آشنا شدم که شیفته آنه بود و به واسطه آنه طرفدار و خواننده کتاب های نویسنده شده بود. آنقدر لطیف و ظریف از آنه تعریف می‌کرد که واقعا دلم می‌خواست کار و زندگی‌ام را تعطیل کنم و بشینم کتابش را بخوانم.
همه این ها بود، مشتاق تر از قبل می‌شدم و به دنبال موقعیتی که این کتاب را بخوانم، فقط چون «ببینم آنه شرلی چیه» تا اینکه مجموعه را هدیه گرفتم :)))) 

اما آنه؛ آنهٔ عزیز و دوست داشتنی، چقدر عادی بود و این عادی بودن او را خاص کرده بود. از راحتی‌اش حرصم می‌گرفت... چه راحت نژاد پرستی می‌کرد، چه راحت خیال پردازی می‌کرد، چه راحت حسودی می‌کرد، چه راحت مهر می‌ورزید.. داشتم می‌گفتم نژاد پرستی؛ واقعا اگر با خودمان روراست باشیم ما و نژادپرستی در فاصله چند کیلومتری یکدیگر ایستاده‌ایم؟ که ته دل مون تا جاهای زیادی نژادپرستی می‌کنیم اما مثل آنه شجاعت ابرازش را نداریم چون به رگ آدم حسابی بودن مان بر می‌خورد.
من هم مانند ماریلا از بزرگ شدن آنه دل خوشی نداشتم، انگار رگ آنه بودنش در حال خوابیدن باشد، انگار دیگر آنه نباشد... امیدوارم بیشتر از این بزرگ نشه!!
نکته جالب و قابل توجه فضای سیاسی و مجازی حاکم بر جامعه و جزیره بود. چه مذهبی بودن. چه سیاسی بودن! چقدر خوشحالم که نیاز نیست تا جوانی برای بالا بستن موها و پوشیدن دامن بلند صبر کنم. 
اینقدر جملاتی از کتاب که لبخند بر لب می‌آوردند زیاد بودند که وسواس مانع هایلایت کردن شد. 
چهار/پنجمین تجربه مطالعه کتاب در زنگ های تفریح و یَلَّلی تلَّلی های نیامدن معلم و لغو شدن کلاس و قهر کردن با همکلاسی ها! 
از پایان بیزارم و خوشحالم که حالا حالا ها آنه پایان ندارد :)
        
                کتابی گم کرده‌ام می‌جویم او را
به هرکس می‌رسم می‌گردم اتاقش را(!) 


نمی‌دانم جزو آن کتاب هایی بود که قرض دادم و یادم رفت رفت به چه کسی، یا از آن دسته بود که اشخاص جذب جلد «رنگی پنگی»اش شدند و ترجیح دادند که باید کتاب برای آنها باشد. 
ولی منت خدای را عزوجل که کتاب را یک دور خواندم و مثل سه مورد دیگر قبل از به پایان رساندن از دستش ندادم. 
رحم الله من یقرا فاتحه. 

کتاب خیلی «کتاب»ی بود. یادم می‌آید اینقدر با دانستن مفهوم «رده بندی دیویی» حال کرده بودم که در صحبت ها سعی می‌کردم حتما پای آن را باز کنم و بالاخره بفهمانم که: هه! آره دیگه! 
بعد از ۶ سال چیز زیادی از اسم شخصیت ها و روند دقیق ماجرا در خاطرم نیست؛ اما این خوب یادم است که ابتدای کتاب بسیار از خریدنش پشیمون بودم و اعتقاد داشتم خانمِ مهربونِ کتاب فروش، کتاب را «بهم انداخته». داستان که پیش رفت نظرم عوض شد. 
باز هم ته تهش همان نتیجه همیشگی «کتابای پرتقال رو اول واسه جلدشون آدم باهاش حال می‌کنه» رسیدم .
اگر نوجوانِ «کتابی‌ای» در بازه سنی ۹/۱۲ سال باشد احتمالا از کتاب لذت ببرد. هرچه بزرگتر باشد شاید بیشتر حال نکند با کتاب :) 



        
                همه باهم سریع. 

دوازدهم فروردین  شد، تقویم خبر از پایان یافتن تعطیلی ۲۷ روزه، شروع دوباره همه‌چیز و حتی «شروع های  جدید» می‌داد. اصلا فکر کنم افسردگی ۱۳ بدر هم به دنبال افزایش مصرف کربن دی اکسید مانند فصل بهار در کره زمین نسبت به سال های گذشته حدود چند روز زودتر شروع می‌شود( منبع: برداشت شخصی از شیمی۱ فصل۲!)  
بنظرم آن  تاریخ برای هوس سفر کردن و ناراحتی من باب انجام ندادن کامل برنامه ها یکخورده زیادی دیر بود.
 و خداوند سفرنامه را آفرید:) 
کتاب را در دست گرفتم و خیلی جدی گفتم: ببین ما دو روز بیشتر وقت نداریم، هزار تا کار هم هست. حالا نهایتا ۳ روز بهت وقت می‌دم تموم بشی. 
شروع کردم...

کتاب خیلی سریع پیش می‌رفت، پراکندگی مطالب زیاد بود و انگار که «دنبالش گذاشته بودن». این به معنای خلاصه گویی نیست، بلکه  ماجرا ها خیلی سریع بعد از یکدیگر می‌آمدند، مثل اینکه سرعت روایت روی 2x باشد...  حتی صفحات برای استراحت چشم هم کم بودند. 
ولی من راضی بودم چون خودم هم  همین هدف را داشتم. 
ای کاش روایت ها مثل اکثر سفرنامه ها تاریخ داشتند، اینطوری حتی به شک می افتادم که خاطرات واقعا به ترتیب زمانی آمده باشند. این کار کتاب را بی نظم کرده بود.
متن ماجرا عجایب زیادی نداشت و صرفا چند نکته محدود جالب بود که احساس می‌کنم اگر بنویسم شان ممکن است کتاب هیچ جذابیتی نداشته باشد. 

اروپا جای آرامی است مگر اینکه شلوغ بودنش را ثابت کند. آسیا شلوغ است و خلافش ثابت نمی‌شود. 


ای کاش آنقدر سفر کنیم یا طوری «واقعی» سفر کنیم  که اگر اروپا رفتیم اروپا را بگردیم نه از ترس «پایین آمدن کلاسِ کار» فقط بریم جاذبه های گردشگری ، تاریخی و هنری که چه بسا  چیزی ازشان حالی مان نشود. ( عکس با مونالیزا کلاس دارد، ولی مگر ما می‌فهمیم که واقعا مونالیزا است یا بهمان انداخته‌اند؟!) 

پ.ن: اولین تجربه خط کشیدن و علامت‌گذاری با «خودکار» نارنجی و سبز. 
        
                خیلی دوست داشتم این کتاب را (یک روزی) بخوانم، اما اصلا قرار نبود (آن روز ها) این کتاب را بخوانم. 
.
پرده یک؛ آشنایی با کتاب: متوجه شدم لبخند مسیح اولین  کتاب خانم عرفانی عزیز است، مشتاق شدم بدانم اولین کار شان چجوری بوده‌است صرف اینکه «اولین کار خانم عرفانی است» می‌خواستم بخوانمش. چند مدتی دنبالش بودم اما در کتاب‌فروشی ها ندیدمش. 

پرده دو؛ مواجهه با کتاب: همانطور که از راه‌پله پایین می‌آمدم بساط کتاب ها را روی میز دیدم، تا به پله های آخر رسیدم یادم آمد که امروز نمایشگاه ( بخوان ایستگاه!) فروش کتاب با قیمت مناسب برپا است. افسوس خوردم که اگر یونیفرم من هم جیب داشت شاید پولی برای خرید داشتم ولی آن موقع آه در بساطم نبود حتی به اندازه «قیمت مناسب». کاری نداشتم، نگاه کردن هم رایگان و خیلی «قیمت مناسب» بود پس رفتم کنار میز ها. نزدیکتر که شدم فهمیدم دایرکنندگان سال‌پایینی ها هستن، بادی به غبغب انداختم و با مهربانی سلام کردم و خسته نباشید گفتم، درست مثل یک سال‌ بالایی واقعی! چند دقیقه‌ای که ماندم متوجه شدم خیلی استقبالی از بساط شان نمی‌شود، به غرور سال بالایی بودنم بر خورد. شروع کردم کتاب ها را نگاه کردن، یا خوانده بودم‌شان، یا داشتم یا اصلا نمی‌خواستم... یکهو لبخند مسیح را دیدم! قیمت پشتش را دیدم، «خیلی مناسب» به اندازه یک بطری آب معدنی. از نفوذ خودم استفاده کردم و گفتم کتاب را کنار بگذارید فردا آب معدنی، نه ببخشید پولش را می‌آورم... فردا شد یک هفته و مدام فراموشی بر من چیره می‌شد تا نهایتا بعد از یک هفته پول را دادم و کتاب را آزاد کردم. اگر جیب داشتم....

پرده سه؛ بعد از مطالعه کتاب: 
اینکه اولین اثر نویسنده بود به وضوح حس می‌شد 
اما شباهتش به اثر دیگر نویسنده( پنجشنبه فیروزه ای) زیاد بود؛ از این باب که
۱) باز هم پای راننده تاکسی در میان شد که من نفهمیدم که بود و چه کرد ، حالا  «اصلا خوب که چی» و مجبور شدم از خانم عرفانی بپرسم. 
۲) من چیزی از فیسبوک و پلتفرم های اجتماعی آن دوره و منتظر ایمیل ماندن نمی‌دانم و از مصیبت های روشن و خاموش کردن کامپیوتر با آن عظمتش خطوط کمرنگی در خاطرم است. 
۳) نقش اول دختر، اعصابم را خورد کرد... 

با این همه برای من شیرین بود. شخصیت نیکلاس واقعا عزیز بود. 

بخوانیدش؟ نمی‌دانم... کم حجم است... پس اگر جایی در راه تان قرار گرفت پس بخوانیدش... 

        
                خانم اعتصامی از کمبود ستاره ناراحت نشوید!بجایش برای شادی روح تان صلواتی ختم می‌کنم! 

نه «آدمِ شعر » بودم و نه آدمِ شعر در دور و اطرافم تا آن سال ها دیده بودم. اینکه کتاب شعر بخوانم و بخرم که کلا تعریف نشده بود... 
در همان روز های خوش شروع مدرسه، که دیگر بزرگ شده بودیم، دیگر فرم‌مان سورمه ای رنگ بود و مقنعه سفید نمی‌پوشیدیم، یکی یکی معلم ها می‌آمدند ورود مان را به مقطع جدید تبریک می‌گفتند، کمی که خوش و بش کردند زهر چشم می‌گرفتند، تاریخ امتحان ها را تا خودِ خرداد معین می‌کردند که مبادا پر شود و می‌رفتند. بالاخره نوبت به ادبیات رسید، خانم معلم همه تشریفات هفته اول مهری را به رسم دبیران پیشین انجام داد تا اینکه گفت: و اما امتحان شعر حفظ تون. خوب تا اینجایش چیز جدیدی نبود، لابد باید دو تا شعر برای نوبت یک و دو تا برای نوبت دو از کتاب حفظ می‌کردیم. همانطور که از فهرست به دنبالِ «شعر آسون ترا » بودم خانم گفت: می‌روید دیوان پروین اعتصامی را می‌گیرید و شروع می‌کنید به خواندن، به ازای هر جلسه باید خوانش یک شعر را تمرین کنید، زمان امتحان هم که شد باید هر کسی شعری متفاوت را حفظ کند و اولویت انتخاب با کسی است که زودتر شعر را حفظ کند. 
من که نفهمیدم چه شد! فقط انگار باید با شعر «یه کار اضافه ای » می‌کردیم... از همان ظهر آمدم خانه و غر زدم تا خود اولین جلسه که قرار شد خوانش شعر تمرین کنم. 
شعر خواندن من برای جلسه اول همانا و تا آخر هفته کل دیوان را تمام کردن همان. 
خانم معلم و پروین من را با شعر آشتی دادند. 
هرچند هنوز از شعر می‌ترسم! احساس می‌کنم شعر با من حال نمی‌کند :/ 
        
                
بنظرم قشر دانش آموز جماعت باید هر جا تا خرخره در درس و امتحان فرو رفت، وقت سر خاراندن نداشت، همان موقع که بین تعطیلی می‌شود و همه می‌روند مسافرت و باغ، همان موقع که از خواب ظهرش می‌زند، برود و سفرنامه بخواند! 
من روی هم رفته حس دلنشینی گرفتم از این کتاب، احساس می‌کنم به واسطه زمان مطالعه کتاب خیلی با هم رفیق شدیم. مثلا همان موقع که اعصابم از ساختار لوییس امتحان شیمی خورد بود آن فصلِ رو مخِ «صاحب » را خواندم و بیشتر اعصابم خورد شد. 
یا همان موقع که به خودم گفتم ببین دختر خوب! باید اول دینی بخونی بعد بیای سراغ کتاب، ولی خوب اول به سراغ کتاب رفتم، بعد دینی خواندم، بعد دوباره کتاب را خواندم. 
یا آن امتحان آخری که حوصله هیچکس را نداشتم و روی کاناپه مدرسه تک و تنها کتاب را می‌خواندم، اما گوشم پیش یازدهم انسانی هایی بود که به گفته خودشان تاریخ رو در سه ساعت جمعش کرده بودند. 
بعد کتاب دغدغه های بیشتری ذهنم را درگیر کرد. خیلی خوشحالم. 
ولی یک سوالی ذهنم را درگیر کرد، یعنی واقعا جیسون رضاییان را دید آقای روحانی؟ چه عجیب... 
        
                بالاخره ادبیات مدرسه سودی رساند! 
بعد از خفقان پی در پی سر کلاس و حبس شدن در کلاس به جهت لو ندادن سوالات آزمون به آن یکی کلاسه به جاهای خوبش هم رسیدیم. آن از اتاق آبی سهراب و یکهو به خودم آمدم دیدم اسم نیما و جلال به گوشم می‌آید؛ همان لحظه بغل دستی ام نگاهم کرد که: اع جلال آل احمد! همان تکه از کتاب ارزیابی شتابزده یک طرف و ذوق و شوق ما برای مطالعه آثار جناب جلال یک طرف. از خانم عرفانی پرسیدم و گفتن که با مدیر مدرسه شروع کنید. و ما خوردیم به تعطیلاتِ «سه‌گانهٔ شنبه‌ای» که در همان اولی و دومی شروع شد و تمام شد.
تاریخ تکرار می‌شود! 
بله همینقدر کلیشه ای و درست، از مقایسه فرهنگ و آموزش پرورش خودمان که درست بود تا در نظر گرفتن ساختمان شیک فرزانگان و تداعی کردن اتفاقات، اجسام و افراد داستان که هیچ شباهتی به آن ندارد گرفته تا قیاس رفتار آقای مدیر داستان جلال و دختر همکلاسی این روز های من در برابر شرایط اضطراری که این یکی خیلی هم درست بود و لبخند بر لبم آورد. 

اولین بار بود که از جناب جلال خواندم، جالب بود، بخوانیم ببینم چه می‌شود؛ باشد که مشتری شویم.

دوستی قبل از از من گفته بود n نفر قبل از او یادداشت نوشته‌اند و این کار باعث شده در نوشتن یادداشت و دست بردن به صفحه کلید مردد شود، باید بگویم منم همینطور دوست عزیز.
        

باشگاه‌ها

آفتاب‌گردان 🌻

275 عضو

قرآن کریم: ترجمه خواندنی قرآن به روش تفسیری و پیام رسان برای نوجوانان و جوانان

دورۀ فعال

ادب الهی

279 عضو

ادب الهی: تادیب نفس به معنی الاعم

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            من با خواندن کتاب مرد محروز فهمیدم، فمنیست‌های مرد! تا درون رمان فانتزی نفوذ کردند! قصه خوبی داره، سیستم جادوییش هم جالبه ولی توش شما هیچ مرد خوبی پیدا نمی‌کنی! این بده! همه مردهای داستان، حتی قهرمان اصلی کتاب، یک ایراد بزرگ دارند! چه خبره!؟
خب از حرف‌های محتوایی بگذریم و بریم سراغ فرم. مرد محروز، صرفا داستان من محروز نیست. قصه لیشا و راجر هم هست. بماند که در جلدهای بعدی قصه آدمهای دیگر هم وارد می‌شود! قهرمان داستان ما، آرلن، پسری است که به‌خاطر قتل مادرش توسط شیطان‌های دوزخی و بی‌عرضگی و ترسو بودن پدرش تصمیم می‌گیره قدرت حرزها را به دست بیاورد و قاصد دوک پیچک می‌شود و این سرآغاز ماجرهای اوست. این وسط با راجر هم آشنا می‌شود و کم‌کم پای دختری به نام لیشا هم به این وسط کشیده می‌شود. حالا اینکه این سه نفر بالاخره در کجا بهم می‌رسند و مهمتر از همه اصلا منجی کی هست، باید در خود رمان بخوانید!
کتاب مرد محروز، اولین جلد از مجموعه شیاطین است و سه جلد دیگر هم دارد. دیگر چه چیزی است که نگفتم؟ آها! اولش یک ذره کنده و ممکنه خسته بشید اما تحمل کنید، خیلی زود به جاهای هیجان‌انگیزش هم می‌رسید!