باران نویریان

باران نویریان

کتابدار
@Barannav

104 دنبال شده

107 دنبال کننده

            پاشو برو کتابت رو بردار و بخون.
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ماجرا خیلی فراتر از "بهمن جلالی که بود و چه کرد" است.
چیزی که با خواندن این کتاب تجربه کردم یک نوع از زندگی کردن، به سبک بهمن جلالی بود. همراه شدن با کسی که از زاویه دید دیک عکاس دنیای اطرافش را نگاه می‌کند و به آن پر و بال می‌دهد، می‌تواند تجربه‌ی جالبی باشد. 
او برایم از معنی مرگ گفت، زندگی را تعریف کرد، جایگاه عکاسی مستند را در ذهنم تثبیت کرد و نسبت عکاسی را با جامعه‌مان مشخص کرد.
کتاب را که می‌خواندم، همراه با پیمان‌هوشمند‌زاده در بنفشه‌ده قزل‌آلا سرخ کردم، به حرف‌های جلالی پشت تلفن گوش دادم و به‌خاطر وقت‌ تلف‌کردن دعوا شدم.
صبر کردم از روستا برگردیم تا دوباره برایم از عکس بگوید. از اینکه فکر می‌کند جوان‌های عکاس‌مان این روزها کار نمی‌کنند؛ برعکس روزهایی که خودش را به هر زحمتی که بود به اهواز می‌رسانده و از گوشه و کنار شهر عکس می‌گرفته تا آن چیزهایی که کسی نمی‌بیند را در معرض دید قرار دهد.
نوع روایتگری در روزگار خودش را برایم می‌گفت. یک‌جا از مردی گفت که هر روز صبح با یک پالتوی مشکی پر از عکس کنار خیابان می‌ایستاده تا مردم عکس‌هایش را ببیند و بفهمند دور و برشان دارد چه اتفاقی می‌افتد.
تاریخ عکاسی و سیر پیشرفت و پسرفت آن در زمان جنگ را با زبانی گیرا روایت می‌کند و تحلیل می‌کند. می‌گوید سعی می‌کرده آدم‌ها خودشان عکس‌شان را پیدا کنند، نه اینکه از روی دستش کپی کند. به دانشجوهایش سخت می‌گرفته و به‌ندرت عکس‌هایشان را تأیید می‌کرده؛ خود هوشمند‌زاده این را می‌گوید و آدم‌های دیگری که نسبتی با جلالی داشته‌اند. 
کتاب مجموعه‌ای است از مصاحبه‌هایی که بهمن جلالی با روزنامه‌ها انجام داده و روایت‌هایی که پیمان هوشمند‌زاده با عنوان "بنفشه‌ده" نوشته است. همه چیز به‌قدری روان و جذاب پیش‌می‌رود که رها کردنش سخت می‌شود.

حتی اگر خودتان را از عکاسی دور می‌بینید یک‌بار این کتاب را بخوانید. زندگی این آدم حرف‌های خوبی برای گفتن دارد.
      

28

17

        داری چه کار می کنی؟
- دارم درد می‌کشم.

کلمه‌ها برای کسی که دارد آخرین نفس‌هایش را توی این دنیا می‌کشد معنای دیگری پیدا می‌کنند. آن‌ها را جوری پشت‌سر هم ردیف می‌کند که انگار می‌خواهد آخرین حرفش را با اطرافیانش بزند. دوده دارد می‌میرد. دردهای زیادی او را دوره کرده‌اند و سعی دارند او را از پا در بیاورند. سعی کرده اندکی از فشار و ماجرای این دردها را برایمان تصویر کند. جوری این کار را می‌کند که انگار تو هم کنارش داری درد می‌کشی. این کتاب را باید وقتی بخوانید که فکر می‌کنید درد از همه‌ی جهان در شما را احاطه کرده است. پای "املای درد" بنشینید و بگذارید کمی زیر و رویتان کند.
از آن کتاب‌هایی است که اگر دوستش داشته باشید بد جوری همه چیز را برایتان تغییر می‌دهد. دردها عجیب هستند. خیلی عجیب.


آیا کلمات واقعاً به "درد" می‌خورند؟ اصلاً می‌شود با کلمات توضیح داد درد (یا بگیر احساسات) چه بر سر ما می‌آورد؟ کلمات فقط وقتی سر می‌رسند که همه چیز تمام شده است.
- وقتی دیگر آب‌ها از آسیاب افتاده. دروغی و بی‌جان، کلمات فقط از خاطرات می‌گویند.
      

21

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

ما ایوب نبودیم
          چندوقتی بود که حالش خوش نبود. نه آنقدر نزدیک بودیم که در جریان امورش باشم و نه آنقدر دور که برایم فرقی نکند. حالش را پرسیدم. 
گفت:« مراقبم باش. خوب می‌شم»
متعجب پرسیدم که چطور می‌توانم از این فاصله، چه در طول و چه در عرض، مراقبش باشم و خواست برایش دعا کنم. پس دعا هم یک‌جور مراقبت بود. 
در ذهن من قرابت و مراقبت از پی هم اند‌. در ظاهر اشتقاق اکبر دارند و در واقع با هم پیدایشان می‌شود. هرچه نزدیک‌تر مراقب‌تر.
من ذات محبت و عشق را با مراقبت می‌فهمم. بروز جدی  قرابت و محبت را در مراقبت پیدا می‌کنم و در مراقبت، قرابت را. مراقبت از امنیت، لطافت، سلامت، موفقیت و... کسی که دوستش داری. و نه حتی اینکه الزاما او ناتوان از انجام آن فعل باشد. بلکه این رسالت بودن در یک سر ارتباط است. تلاشی فارغ از نتیجه. نبض تپنده رابطه است. اشتیاق و رنج ناگفتنی. لبه باریک خوف و رجا. لحظه ترجیح به پاخاستن بر در خود فرو رفتن. جایی که آدم می‌تواند از خود سابقش، خودی که می‌شناخت و می‌شناسند، جدا شود و پوست بیندازد و بیرون بیاید و با خود جدیدی ملاقات کند که موجود دیگری شده. غریبه‌ای آشنا که نمی‌دانستی وجود دارد. 
من هر قدر کسی را بیشتر دوست داشته باشم بین جملات ساده روزمره‌ام بیشتر «مراقب خودت باش» را می‌شنود. چشم می‌گردانم ببینم کجا دست‌هایش یخ کرده، آن‌گوشه‌ای که عدم کفایتش بالا زده کجاست، آن‌جا که طفل درونش به محبت بیشتری نیاز دارد و هزار موقعیت دیگر... که هرطور شده خودم را برسانم. مثل سربازی که  نوبت دیده‌بانی‌اش شده. 
یک‌بار به کسی که خیلی دوستش داشتم و دلم را چلانده بود با گلایه گفتم:« من فکر می‌کردم تو مراقبمی.» و این نهایت چیزی بود که می‌توانستم بابتش روی کسی حساب کرده باشم و در نبودش زمین خورده باشم و دلخور شده باشم. گفتم و اشک‌هایی که تا پیش از آن نگه داشته بودم یک‌جا ریخت.
برایم نوشت:« مراقبت بودم. همه مراقبت‌ها دیدنی نیست.»
انگار راست می‌گفت. 
اسم کتاب را که دیدم شیفته‌اش شدم. موضوعش را که خواندم از شوق نزدیک بود جیغ بکشم. شوق حاصل از صحبت درباره موضوعی که خیلی مبتلایش بودم و مجرای فهم‌ام از بعضی چیزها بود: «مراقبت»
روایت‌ها دقیق اند. صادقانه و متنوع اند. غمگین و شاد اند. و از بخش‌های ناگفتنی مراقبت می‌گویند که گفتن‌شان ساده نیست و نگفتن‌شان هم. 
از همراهی با روایت‌ها و راویانشان لذت بردم.

        

13

ما ایوب نبودیم

23

آدمی همان است که می خواند

7

به زبان مادری گریه می کنیم

39

تا روشنایی بنویس!

6

نقش هایی به یاد: گذری بر ادبیات خاطره نویسی

30

نقش هایی به یاد: گذری بر ادبیات خاطره نویسی

11