یادداشت باران
8 ساعت پیش
نیاز داشتم یه چیز کوتاه بخونم که اینو از روی میزم برداشتم. اصلاً انتظار نداشتم اینجوری پیش بره و پر اتفاق و عجیب تموم بشه. حتی تا قبل از چندصفحهی آخر از پردهی اول هم فکر میکردم با یه نمایشنامهی معمولی طرفم. کتاب رو در یک رفت و آمد توی مترو خوندم. توی قطار یه پسر آدامسفروش اومد پیشم و سعی کرد اسم کتاب رو بخونه. تلفظ درست "ورونیکا" رو بهش گفتم و وقتی ازم پرسید یعنی چی گفتم اسم یه دختره. بعد (بهخاطر جلد قرمز و وهمآلود کتاب) پرسید از ایناییه که توش جن داره؟ خندیدم و گفتم نه، خودمم هم هنوز کامل نخوندمش. خوندنش تجربهی جالبی بود. سخته که بهش امتیاز بدم و بگم ازش خوشم اومده یا نه. کلاً انگار با نمایشنامهها اینجوریم. حس میکنم نمیتونم اونجوری که باید بفهممشون و ازشون لذت ببرم. هرچند این یکی نسبت به چیزهایی که خوندم واقعاً قوی بود. دلم میخواد حس عجیبی که دارم رو بنویسم و بیشتر ازش بگم ولی نمیتوانم.
(0/1000)
محمدمهدی حیدری
1 ساعت پیش
0