می خواهم سهمم را ببخشم

می خواهم سهمم را ببخشم

می خواهم سهمم را ببخشم

فردریک بکمن و 2 نفر دیگر
3.9
130 نفر |
42 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

259

خواهم خواند

81

شابک
9786008173403
تعداد صفحات
70
تاریخ انتشار
1397/3/12

توضیحات

        این داستان درباره مردی است که تمام زندگی اش فقط به دنبال پول و شهوت بوده و پسر و همسرش را ترک کرده است. او حالا مبتلا به بیماری سرطان شده و در بیمارستان بستری است. او در بیمارستان یک دختر بچه ۱۵ ساله را می بیند که با مرگ دست وپنجه نرم می کند و با آن می جنگد. مرد آرزو می کند به جای دختر بچه بمیرد و... وجود داشتن برای عشق ورزیدن به تمام کسانی که ما را در زندگی شان پذیرفته اند، نتیجه حاصل از این داستان است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به می خواهم سهمم را ببخشم

نمایش همه

یادداشت‌ها

روشنا

1402/5/4

          این سومین کتابی از بکمن بود که خوندم. مثل همیشه بکمن اوج زیبایی‌ها، احساسات و معانی رو تو ماجراهای کوتاهی گنجونده. 
یه تیکه‌ای از کتاب تونست اشکم رو در بیاره و همین قسمت باعث شد، این کتاب یکی از قشنگ‌ترین کتابایی باشه که خوندم. 🤧 این قسمت رو تو بریده‌ها نمیذارم چون خوندنش در بطن ماجرا است که قشنگه.
داستان از زبان پدری روایت میشه که داره با پسرش صحبت می‌کنه.  شبیه نامه‌ای که برای فرزندش نوشته و ما در حال خوندنشیم. اول کتاب، این پدر که در تمام طول داستان اسمش رو نمی‌دونیم به پسرش میگه که یه نفرو کشته و بعد روایت می‌کنه که چه اتفاقی افتاده. در این بین به گذشته‌ها میره و از عقایدش، زندگیش و رابطه‌ی پدر و پسریشون میگه.
از اون کتابا است که معماهایی درباره آدما برات طرح میکنه و وقتی تا آخرش خوندی و راز قصه برات فاش شد، باید دوباره برگردی و از نو اتفاقا رو مرور کنی.
خیلی قشنگ بود ولی به عنوان اولین کتابی که از بکمن میخواید بخونید، توصیش نمی‌کنم.
        

21

          • کوتاه ولی پر از معنا و مفهوم
قلم خارق‌العاده‌ بکمن را نمی‌دانم چطور بیانش کنم که به عمق ماجرا پی ببرید! شاید بتوانم بگویم " کتابی دیگر از نویسنده‌ای که هیچوقت ناامیدم نمی‌کند و همیشه من را تحت تأثیر قرار می‌دهد " داستانی که با هر سن‌وسالی میتوانید آن را بخوانید.
موضوع کتاب، درمورد مردی‌ که به سرطان مبتلا شده و در بیمارستان بستری است و در آنجا با دختربچه‌ای که از قضا او هم درگیر همان بیماری است آشنا می‌شود.
داستانی غم‌انگیز بود و احساساتم را درگیر کرد. سرطان و بچه‌ها، موضوعی که به تنهایی به شدت من را می‌ترسانند و ته‌دلم را خالی می‌کنند و وای به حال وقتی که درکنار هم قرار بگیرند.
از جملات تاثیرگذار و جذاب کتاب هم نمی‌شود سرسری گذشت.
"آدما وقتی میمیرن سردشون میشه؟!"
"ولی باید بدانی ما عوضی نشده‌ایم بلکه از همان اول عوضی بوده‌ايم؛ اصلا دلیل موفقیتمان همین است."
"اگه ترسیدی عیبی نداره؛ همه‌ی بازمانده‌ها میترسند."
"اخرین باری که خندیده بودم کی بود؟"
        

26