معرفی کتاب مطلقا تقریبا اثر لیزا گراف مترجم فریده خرمی

مطلقا تقریبا

مطلقا تقریبا

لیزا گراف و 1 نفر دیگر
4.1
69 نفر |
23 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

179

خواهم خواند

44

شابک
9786002965509
تعداد صفحات
300
تاریخ انتشار
1396/12/5

توضیحات

        کتاب حاضر، ماجرای پسربچه ای  نه ساله  به نام آلبی است که از نظر ذهنی باهوش نیست و همین موضوع باعث شده در خانواده و مدرسه  مورد بی مهری  قرار گیرد. اما پرستار او با کشف توانایی هایش، دریچه ای تازه به روی دنیای این کودک باز می کند. او با روشی خاص «آلبی» شخصیت محوری این داستان را وادار می کند به مقایسه خودش با خودش بپردازد و به این ترتیب به نگاه مثبتی نسبت به خودش برسد.
      

پست‌های مرتبط به مطلقا تقریبا

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          آدم اگر نداند کجا بوده، هیچ‌وقت به جایی که می‌خواهد نمی‌رسد.
آلبی، هیچ‌وقت باهوش‌ترین یا قدبلندترین یا بااستعدادترین نبوده؛ همه چیز او همیشه «تقریبا» بوده است. سرآغاز داستان با آمدن پرستاری برای رسیدگی به دروس آلبی، به‌نام کالیستا است. کالیستا به آلبی نشان می‌دهد همیشه معمولی بودن بد نیست. او با نقاشی و تقویت مهارت‌های هنری آلبی، به او می‌فهماند که مهربانی بسیار بهتر از هرچیز دیگری ا‌ست و خودش یک ابرقدرت است. کالیستا می‌گوید لازم نیست او همیشه همه چیز را بداند.
کتاب «مطلقا تقریبا» در عین نداشتن فراز و نشیب زیاد و ماجراجویی، جذاب و دلنشین است و دیدگاه‌ام را نسبت به افراد اطرافم متفاوت کرد.
در پایان کالیستا تاثیری شگفت ‌انگیز در ذهن و رفتار آلبی می‌گذارد و کتاب با جمله آلبی به‌پایان می‌رسد: فکر می‌کنم می‌دانم که شاید، گاهی، قطعا، از ارزش‌های خودم باخبرم. می‌دانم چه ارزش‌هایی دارم. مطلقا تقریبا می‌دانم. خیلی چیزها هست که می‌دانم.
        

9

اِمی

اِمی

1404/2/25

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        چرا کالیستا نموند پیششششششششش
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

11

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          #یادداشت_کتاب 
#مطلقا_تقریبا

این کتاب درباره‌ی یک پسر معمولی و ساده است. شاید زیادی ساده در حدی که خنگ به نظر می‌رسد. البته من از این مدل بچه‌ها دیده‌ام. شاید یک دلیلِ تا این حد ساده بودنشان، تک فرزند بودنشان است. نداشتن تعامل با بچه‌های دیگر و همیشه با بزرگترها بودن، باعث می‌شود فرد دائما تحت حمایت باشد و نتواند رشد اجتماعی کاملی پیدا کند، مثلا طعنه‌ها را بفهمد، دوز و کلک را درک کند و ....
اما پسر کلاس پنجمی قصه ما یک خصوصیت دیگر هم دارد، اینکه در ریاضی و دیکته بسیار ضعیف است. نکته خوب و جالب کتاب این است که آلبی نه اختلال خواندن دارد، نه مشکل مغزی و روانی و نه هیچ مساله خاص دیگری که در کتاب‌های دیگر به آنها پرداخته می‌شود؛ او فقط در بعضی دروس ضعیف است و یک دانش آموز معمولی است، کسی که باوجود همه تلاش‌هایش دیکته اش از B بالاتر نمی‌آید. از آن مهم‌تر آلبی برخلاف کتاب‌های دیگر (مثل چطوری خیلی بدخط بنویسیم) هیچ خصوصیت برجسته دیگری مثلا در هنر یا ... هم ندارد، او کاملا معمولی است! 
تمام هنر این کتاب در همین جملات خلاصه می‌شود، اینکه زندگی یک بچه عادی که در هیچ چیزی باهوش نیست را به تصویر می‌کشد. جالب اینجاست که دور و بر ما پر است از این بچه‌ها که خیلی مواقع در آینده زندگی خوبی هم پیدا می‌کنند ولی در آن سن در دروس مدرسه ضعیفند و از مدارس خوب و سطح بالای غیر انتفاعی به همین دلیل اخراج می‌شوند! (شاید این یکی از مهم‌ترین دلایل برای مخالفین شیوه مدارس آکادمیک باشد.)

نمونه این بچه‌ها، معلم ریاضی آلبی است که در کلاس چهارم ریاضی‌اش ۰ بوده ولی انتخاب کرده که معلم ریاضی بشود تا بتواند به بچه‌هایی شبیه خودش کمک کند!!

کتاب نکات ریز و جذابی دارد، درباره رفتار والدین با فرزندان، کمک یک فرد خارج از خانواده، عکس‌العمل‌های اطرافیان به این خصوصیات کودک، تلاش فرد برای جا افتادن در مدرسه جدید و ...

در مجموع پیشنهاد می‌کنم حتما کتاب را بخوانید.

@macktubat
        

29

Amir

Amir

1402/7/2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب جالبی بود 
در باره پسری که به مدرسه ای جدید رفته و از دوست صمیمی اش جدا شده 
مشکل او در مدرسه جدید پیدا کردن دوست است و نمرات او که از نظر پدرش قابل قبول نیست 
البته با کمک پرستارش کمی اوضاع برای او فرق میکند 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بچه‌تر که بودم همیشه دلم می‌خواست کتاب‌های قطور و کم تصویر بخوانم. برای همین هروقت که می‌رفتم کتابخانه، حوصله‌ام از ور رفتن با کتاب‌های بچه‌گانه قسمت مخصوص بچه ها سر می‌رفت، پس می‌رفتم قسمت کتاب‌های نوجوان و خودم را بین قفسه‌های بزرگ کتاب‌هایی که برای بچه ها نبودند گم می‌کردم. یکهو می‌دیدم که چند کتاب بزرگ برای خودم پیدا کردم-کتاب‌هایی که به نظرم ارزش خواندن داشتند- و با خوشحالی می‌رفتم و به مسئول کتابخانه پنج کتابی را که هر دفعه می‌شد قرض گرفت، تحویل می‌دادم و بار جدید کتاب‌هارا می‌گرفتم.با اینکه اسم اکثرشان را یادم رفته ولی این‌طور بود که هی می‌رفتم سراغ کتاب‌های بزرگ تر و بزرگ تر تا اینکه در نوجوانی تقریبا هیچ مشکلی با خواندن کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای که از بالا تا پایین صفحه‌هایش چفت در چفت کلمات ریز چاپ شده بود، نداشتم.
اما الان که طاقچه بی‌نهایت را نگاه می‌کردم، کلی از این کتاب‌های نوجوان و... می‌دیدم که نخوانده‌بودم. کلی کتاب با جلدهای رنگارنگ و عناوین دوست داشتنی.
خلاصه تصمیم گرفتم در کنار خواندن کتاب‌هایی که حس «بزرگ بودن» بهم می‌دهند، کمی از این کتاب‌های بچه‌گانه‌تر را هم بخوانم.
کتاب خوبی بود. واقعی بود و اهمیت تلاش و اینکه همیشه این تلاش، کم کم و آهسته نتیجه می‌دهد را در زندگی شخصیت اصلی-اَلبی- نشان داده بود.
و مهم‌تر از همه اینکه سیر داستان، واقعی بود. داستان یک زندگی‌ که آدم باهاش حس نزدیکی می‌کند و شکست های پی دی پی‌ای که اَلبی در روند زندگی بهشان بر می‌خورد را می‌شد با تمام احساسات کودک درونم، درک کرد.
        

3

Saina

Saina

1403/5/24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

10