زندگی جای دیگری است (رمان)

زندگی جای دیگری است (رمان)

زندگی جای دیگری است (رمان)

میلان کوندرا و 1 نفر دیگر
3.7
23 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

33

خواهم خواند

16

ناشر
تنویر
شابک
9649014136
تعداد صفحات
346
تاریخ انتشار
1380/5/16

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
رمان زندگی جای دیگری است حماسه طنز آمیزی در وصف دوران جوانی است که مفاهیم جاافتاده ای همچون کودکی جوانی مادری و شاعری را به چالش می‌کشد میلان کوندرا در این رمان در قالب زندگی نامه شاعری جوان به بررسی یک فاجعه می‌پردازد این که شعر چگونه به یاری نیروهای اهریمنی دراجتماع می آید و هنر بر ضد آزادی و بر ضد جوهر خود به کار گرفته می‌شود یارومیل شاعری واقعی است باشخصیتی مضحک و حساس هراس انگیز و و البته به کلی بی گناه او را مادرش شاعر بارآورده و هم او تا بستر عشق و مرگ همراهی اش می‌کند...

      

یادداشت‌ها

          این #کتاب متحیرم کرده است و تا تحیرم فروکش نکرده است باید از آن بنویسم. چون نوشتن از کتابی که خیلی خوب است، دشوار است و تنها زمانی می‌شود از آن نوشت که هنوز درونش باشی.
این اولین تجربه‌ی من از کوندراخوانی بود و به‌نظر کتاب مناسبی از او را در زمانی مناسب خواندم. کتابی که در خودش همه چیز داشت و با زبانی طعنه‌آمیز هرچیز مقدسی را مورد حمله قرار داده بود. حمله‌ای آرام و غزل‌گونه که خواننده با آن همراه می‌شود و از آن دفاع می‌کند. #کوندرا سعی کرده است که در این کتاب مضامین #فلسفی، #سیاسی و #روان‌شناسی را جای بدهد و تسلط او بر تمام این مضامین خواننده را دچار شک می‌کند که آیا کوندرا #سیاستمدار بوده یا #فیلسوف و یا #روان‌شناس؟ که باید گفت همه‌ی این‌ها به‌علاوه‌ی #شاعر ! اما بُعد روان‌شناسی این کتاب برای من پررنگ‌تر از تمام ابعاد آن بود. مادری که به‌دلیل کمبود یا فقدان محبت در کودکی، در بزرگسالی خود را در چاهی می‌اندازد که به گمانش می‌تواند از آن چاه #عشق بنوشد اما آن چاه او را هرروز تشنه‌تر می‌کند و درنهایت فرزندی روی دستش می‌گذارد. مادر تمام عشق داشته و نداشته‌ی خود را به سمت پسرش می‌ریزد و گمان می‌کند مادرانگی می‌کند. اما واقعیت این است که او پدرانگی، مادرانگی، همسرانگی و حتی دوستی‌های گمشده‌ی خود را در پسرش جست‌وجو و از او طلب می‌کند. به هرشکلی. با هرترفندی.
شخصیت‌های 《زندگی جای دیگری است》 در پی #آزادی هستند اما تمامشان در بند یکدیگرند و زندانی هم.
#میلان_کوندرا بی‌رحمانه و رُک آن قسمتی از مادربودن را به تصویر می‌کشد که فاقد ارزش‌هایی است که تاکنون دیده یا شنیده‌ایم. او شخصیت «یارومیل» را بهانه می‌کند تا به خواننده زخم‌ها و خلاءهای عمیقی را نشان دهد که مقصری ندارند و دارند.
نکته‌ی چشم‌گیر دیگری که این رمان دارد، برجسته‌سازی ویژگی‌های تنانه است. «بدن» در این رمان به اندازه‌ی «روان» موثر است. فرار کردن مادر از بدن خودش و پس زدن خودش از بدنش شروع می‌شود. کوندرا زیرکانه رابطه‌ی تن و روان را به‌هم پیچانده است و در قسمت‌هایی خواننده خودش را می‌خواند. خودی که یک عمر زیربار روان، بدنش را نادیده انگاشته یا با تنش قهر کرده است. و درست است آقای کوندرا: «وقتی زنی به‌طور کامل با بدنش زندگی نکند، آن بدن برایش به‌صورت دشمن درمی‌آید.»
کوندرا به‌سادگی تمام پیچیدگی‌های روانی انسان را نشان می‌دهد. آن چنان حرفه‌ای و دقیق که نوشتن و گفتن از این کتاب خام و ناقص است.
        

10

          میلان کوندرا برای من بی‌نهایت عزیز است. از ۱۶ سالگی که با «آهستگی» عاشقش شدم ۱۷ سال می‌گذرد و من همچنان بارها و بارها به آثارش برمی‌گردم و دوباره و سه‌باره و چندباره می‌خوانم‌شان. این بار برای «رویش» دوباره به سراغ این اثر رفتم. چقدر بامزه است گاهی این دوباره‌خوانی‌ها و دیدن جملات و عبارت‌هایی که در ابتدای دهۀ ۲۰ سالگی برایت جالب بوده‌اند و دیگر شاید نباشند؛ جملاتی که حالا برایت معنادارند و آن موقع سرسری از رویشان گذشته بودی. و این جادوی کوندراست که هر بار خواندنش باز چیز تازه‌ای در چنته دارد.

اعتراف می‌کنم اگر حسم بعد از اولین خوانشش درست به‌خاطرم باقی مانده باشد، این بار خیلی خیلی خیلی بیشتر این کتاب را دوست داشتم و حتی احساس می‌کنم دفعۀ قبل به‌خاطر تجربۀ زیستۀ لاغر و ناچیزم چیز زیادی هم ازش سردرنیاورده بودم. چقدر در آن روزها شبیه یارومیل بودم؛ شاعرک لاغر و ناچیزی که فکر می‌کرد لابد چه افکار و احساسات ژرفی هم دارد.

این کتاب خیلی مهم است و نمی‌دانم در میان آثار کوندرا چرا زیاد انگار بهش توجهی نشده است. به‌ویژه فکر می‌کنم خواندنش برای والدین و حتی معلم‌‌ها می‌تواند خیلی روشنگر و راه‌گشا باشد. تمام چیزی را که فروید و ملانی کلاین و امثالهم سعی می‌کنند با زبان تئوری به ما بفهماند، کوندرا در روایتی آیرونیک، جالب، غبارآلود، تلخ و گاهی آزاردهنده، اما به‌طرز شگفتی اعتیادآورگنجانده است. تجربۀ یارومیل، آلتراگویش زاویه، ماگدا و رابطۀ مادر-فرزندی غریب یارومیل و مادرش و حتی غیاب پدر که حتی در غیاب انگار خود یک کاراکتر است، همه و همه روایتی را ساخته‌اند که خواندنش خیلی سخت است و آدم را تا مغز استخوان اذیت می‌کند، اما جوری است که نمی‌شود کتاب را هم زمین بگذاری. مثل زل زدن در حقیقت عریان است. عریانی زشتش می‌کند، اما نمی‌توانی هم از آن روی گردانی. همیشه گفته‌ام کوندرا انسان را عریان می‌کند، پوستش را می‌کند و ما را با زشتی حیرت‌آورش بدون رودربایستی مواجه می‌کند. من به این مواجهه با عریانی معتادم. متأسفانه.
        

34

          کتاب فوق‌العاده‌ای بود، خیلی زیبا بود و بیخیال این شدم که جمله‌های قشنگشو بنویسم. یارومیل در سایه نقاش، یارومیل زیر سایه مامان، یارومیل و زاویه، اینکه یارومیل کجاها تحت تاثیر کدوم شخصیت‌ها بود، باعث شد که خودم به زندگی خودم نگاه کنم و درمورد ادمای مختلف زندگیم فکر کنم. توصیفات اول کتاب درمورد عشق مامان به فرزندش، محافظه‌کاریاش در اواسط کتاب، حسادتاش و پنهان کردن ضعف‌هاش پشت این نقش خیلی قوی بود. درمورد یارومیل هم همین قضیه صدق میکنه، مخصوصا در بخشی از کتاب کوندرا اینو با طنزی مطرح میکنه.
بخشی از داستان هست که یارومیل به خاطر دغدغه‌ی خیلی بامزه‌ی زیر شلواریش نمیتونه با زن مورد پسندش باشه، و اونجا دوست دخترشو بهونه میکنه و از یگانگی و منحصر به فرد بودن عشق حرف میزنه، و حرفاش پیرمرد شاعرو تحت تاثیر قرار میده!
و جدای این ارتباط بین یارومیل‌ و زن‌ها و مادرش، لحن و دید شاعرانه نسبت به مرگ، فوق‌العاده قابل ستایش بود. مرگ، که برای یارومیل واقعیت نبود، رویا بود. بی‌نهایت بود. با شکوه بود. همانطور که «حضور دختری جوان، پیش پا افتاده بود اما غیبت مسلمش بی‌نهایت باشکوه؛»
        

16

ازخودبیگان
          ازخودبیگانگی یک شاعر

«شعر سرزمینی است که در آن هر گفته‌ای تبدیل به واقعیت می‌شود. شاعر دیروز گفته‌است: زندگی همچون گریه‌ای بیهوده است؛ و امروز می‌گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته‌است. امروز می‌گوید: همه چیز پایان می‌پذیرد و در سکوت غرق می‌شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی‌یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ‌چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست»
اما شاعر چقدر در پی این است که احساساتش به جنبشی مردمی پیوند بخورد و همه او را شاعر انقلاب صدا بزنند؟
شاعر در خودشیفتگی‌اش جهان را و انسان را تا کجا بی‌نقص و در اوج کمال می‌خواهد؟ انسان ایده‌آل ذهن شاعر چه موقع عینیت پیدا می‌کند؟ در عشق؟ در مبارزه؟ در آزادی؟ در رسیدن به کدام اوج؟
میلان کوندرا در «زندگی جای دیگری‌ست» شاعری خلق کرده است به نام یارومیل. اسمی وزین که مادری خیال‌پرداز و ناکام بر او نهاده است. نامی که قرار بود آپولون باشد و اگرچه به خاطر ترس از مضحکه شدن، به یارومیل نزول کرد اما در ذهن مادری انحصارطلب همچنان آپولون ماند و صاحبش را وادار به خداشدن کرد.
یارومیل در خلأ وجود پدر، در چنگ مادری همه‌چیزخواه و در فقدان شرایطی که او را با واقعیت و حقیقت رو در رو کند، بزرگ بودن خود را باور می‌کند. از سرنوشت تحمیل‌شده تبعیت می‌کند و می‌سراید و هر چه پیش می‌رود قافیه را بیشتر از قبل در دنیای خیالش گم می‌کند و از واقعیت فاصله می‌گیرد. در دنیای خیالش قهرمانی کامل می‌آفریند که مشخص است هرگز به آن تبدیل نخواهد شد: راهی به سوی ازخودبیگانگی و ناکامی. تعارض قهرمان خیالی یارومیل با حقیقت ناقص پیرامونش او را چنان به زیر می‌کشد که برای رهایی وادار به طغیان می‌شود. طغیان علیه ذات مطیع خودش، علیه دنیای زنانۀ مادرش؛ علیه وضع موجود. میلان کوندرا درست در میان این تشویش با لحنی گزنده، زندگی تباه شدۀ یارومیل‌ها را به رخ می‌کشد. آنها که در پی بهشت موعودشان در زندگیِ دیگرند. کوندرا با نگاه تیزبینانهٔ خود این سؤال را مطرح می‌کند که آیا این ازخودبیگانگی چاره‌ای ندارد؟ آیا زندگی هر فرد خود سایه‌ای مات از زیستی اصیل‌تر و گرانمایه‌تر نیست؟ کوندرا با پیش کشیدن این مسئله خواننده را به تأملی دوباره دربارۀ هستی ناچیز و جستن معنا در رابطه‌ی میان هنر و سیاست دعوت می‌کند. آیا این دو هرگز به همزیستی تن‌به تن و برکشنده خواهند رسید؟ و اگر چنین شود حاصل این همزیستی چه خواهد بود؟ پرسشی برای روزگار پس از جنگ، انقلاب یا هر ویرانی دیگری.
        

0

          زن‌ها گاهی اشتباهات زیادی میکنند ، غالباً از روی عشق یا برای دریافت عشق... گاهی اشتباهی میکنند و بر روی اشتباهاتشان ، یک زندگی بنا میکنند و اینگونه ادامه‌ میدهند... وقتی هنوز خود را نشناخته‌ای و ارزش واقعی خود را نمیدانی ، عاشق میشوی... عاشق مردی میشوی که کلماتش باعث حس خوشایندی در تو میشود... اما تو همیشه عاشق کلمات میمانی ، درحالیکه باید خودت را دوست بداری تا انتخاب درستی کنی و بتوانی به دیگری عشق بورزی. هرچند عشق واقعی قطعاً کمک میکند تو خودت را بیشتر دوست داشته باشی... باید خودت را دوست داشته باشی تا بتوانی به یک "خالق" تبدیل شوی و این عشق را در وجود مخلوق کوچکت رشد بدهی

این کتاب درباره‌ی جستجوی عشق در محلی اشتباه است. وقتی عشق را درون خودت جستجو نمیکنی به دیگری وابسته میشوی و وقتی عشقی خالص دریافت نکنی ، آن را درون فرزندت جستجو میکنی و یا درون فرد دیگری... این کتاب درباره‌ی یک زن و یک مادر است که هیچوقت برای خودش زندگی نکرد و همیشه عشق را درون دیگران جستجو کرد ، همینطور درباره داستان زندگی فرزندی است که عشق اشتباه مادر ، در زندگی‌اش تاثیرات مخربی گذاشت. داستان تا حدودی هم سیاسی بود و درباره دنیای مدرن... دنیایی خالی از عشق و زیبایی... در کل بنظرم کتاب جالبی بود و باعث شد درباره‌ی موضوعات زیادی فکر کنم...

بخشی از کتاب: "وقتی زنی بطور کامل با بدنش زندگی نکند ، آن بدن برایش به صورت دشمن درمی‌آید"
        

0