بهار برایم کاموا بیاور
حالا هر روز دنبالت میگردم،لابه لای شاخه های بلند کاج،زیر زمین،توی خانه ی برفی و حتی پشت صندلی های مینی بوس سرک میکشم.شاید یکی از همین روزها گوشه ی لباس صورتی ات را ببینم و نفس راحتی بکشم.آن وقت مطمئن میشوم که گنج را یافته ام. میبینی؟تا عید هم برفها آب نمیشوند.سلام این را می داند.برای همین است که هزار شمع هرشب روشن میکند برای اینکه بدون ترق و توروق تا خود صبح بسوزند و من دیگر نترسم. اما من که نمی ترسم.فقط نگرانم کامواهایم تمام شوند.آن وقت چه کار کنم؟هان؟
یادداشتهای مرتبط به بهار برایم کاموا بیاور