یادداشت
1402/10/29
✅ همیشه سکوت برف را دوست داشتم. وقتی میخواستی سربهسرم بگذاری میگفتی "تو احتمالاً اصل و نسبِت به خرس قطبی میرسه." حالا میترسیدم از آن همه سکوت. گنجشکها رفته بودند. نگار را چسباندم به سینهام و دنبال جاپاهای کوچک بنیامین دویدم. ردّپاها همان جایی که دَه دقیقه قبل ایستاده بود تمام میشدند. برف گوشههای حیاط دستنخورده بود. در را باز کردم و دویدم بیرون. روبهرویم برف بود و برف و آن دور درختهایی که فقط یک قسمت را شبیه جنگلی کوچک کرده بودند. ردّپاهای تو را میشناختم. مستقیم رفته بودند تا لب جاده. خانه را دور زدم. جیغ کشیدم، "بنیامین...کجایی؟" نگار گریه کرد و از وحشت من ترسیده بود. کجا بودی آن موقع؟ ------------------- ۱۴۰۲/۱۰/۲۸
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.