معرفی کتاب پایان رابطه اثر گراهام گرین مترجم احد علیقلیان

پایان رابطه

پایان رابطه

گراهام گرین و 1 نفر دیگر
4.0
33 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

51

خواهم خواند

20

ناشر
نامک
شابک
9786006721293
تعداد صفحات
264
تاریخ انتشار
1395/12/4

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
«پایان رابطه»را یک رمان نویس روایت میکند اما نه این رمانی درباره نوشتن،که داستان تلاقی و عشق و ایمان است.عشق،نفرت و حسادت تابع ریاضی انگیزه های غریزی هستند که پیوسته در تلاشند یکدیگر را از میدان به در کنند.نبوغ گراهام گرین در این کتاب،در روایت داستان از زبان فردی بی ایمان است که تناقص های سرگیجه آور عشقی پر شور و بحرانی روانی را به تصویر میشکد.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به پایان رابطه

نمایش همه

یادداشت‌ها

          و اما گراهام گرین و پایان رابطه، هزاران حرف برای گفتن دارم و ندارم. اینکه چقدر راحت با جملات زیبا و تزیین شده در قالب تشکیک و نفی وجود پروردگار مضامین زشت و انحرافات اخلاقی خودشان را به خورد جامعه انسانی می دهند.
کتاب پر از زشتی است، مردی که به راحتی همسر مرد دیگری را می دزد، زنی که راحتتر تن به رابطه زشتی می دهد که هیچ توجیهی برایش ندارد شوهری که از هویج شلغم تر است در دفاع از ناموس و غیرت و در کل همه شخصیتهای این کتاب حال دل آدمیتت را بد می کنند. 
از لحاظ داستان نویسی با یک فضای چرک و تقریبا مجهول طرفیم فضا پردازی ها انقدر شفاف نیست که مخاطب با ان احساس راحتی کند.
نویسنده با ذکاوت هر چه تمامتر در پس و پیش کردن زمان داستان خلاها را پر کرده و با یک ترفند زیرکانه آن چنان مخاطب را گیج میکند که بیچاره از ترس گم کردن سر خط داستان به چیزهای دیگر فکر نمی کند.
انتخاب زاویه دید اول شخص مفرد برای القا کردن تفکرات و ایدئولوژی مبهم نویسنده برای پنهان کاری بهترین انتخاب بوده است....
در کل این کتاب را وقتی خواندید به خدا بیشتر پناه ببرید از شر هوای نفس و شیطان رانده 
        

17

«پایان راب
          «پایان رابطه» نوشته ی گراهام گرین نویسنده ی پرکار انگلیسی است. 
در آغاز مطالعه کتاب گمان می کنید با داستانی درمورد خیانت رو به رو هستید، اما کمی بعد نویسنده شما را در مورد چیستیِ موضوع اصلی داستان دچار ابهام می کند و گزینه هایی از قبیل«خیانت، عشق، نفرت» را پیش رویتان قرار می دهد، اما در واقع محوریت اصلی داستان در مورد «ایمان» است، درباره جدال بر سر اثبات یا انکار وجود خدایی نادیده. 
درگیری شخصیت ها با موضوع اثبات وجود یا انکار وجودخدا، به اندازه ی میزان اهمیت نقششان در قصه تعریف شده است، تعریف هایی نه کم و نه زیاد، دقیقا به اندازه. 
گراهام گرین شخصیت ها را به گونه ای پرداخته که در طول داستان دچار قضاوت درباره افکار و عقاید و اعمال آنها نشدم، حتی با تک تک آنها همدردی کردم، درکشان کردم، و گاهی دلم میخواست شخصیت سارا را در آغوش بگیرم و دلداری اش بدهم. 

«پایان رابطه» در حقیقت قصه ی عشق و خیانت، نفرت و حسرت است با محوریت و هدف ایمان. 
هر شخصیت از طریق قصه ی خودش در پایان به ایمان آوردن به خدا یا حداقل قانع شدن به عدم انکار و جدال بر سر اثبات عدم وجود خدا می رسد. 
سارا از راه توبه از عشق و خیانت، بندریکس از راه احساس توامان عشق و نفرت، هنری از راه عشق و حسرت و پریشانی و اسمایت از راه عشق و معجزه. 
وجه مشترک همه ی شخصیت ها برای رسیدن به ایمان به وجود خداوند، عشق است. 
یکی از ویژگی های جذاب این کتاب بازی نویسنده با زمان است، رفت و آمدی بی نظم در عین حال منظم میان گذشته، حال و آینده. 
کتاب به مانند فیلمی کلاسیک روایت شده، انگار که تمام شخصیت ها در مقابل شما در حال زندگی هستند و شما به تماشایشان نشسته اید. 
بر اساس این کتاب دو اقتباس سینمایی ساخته شده است، یکی در سال ۱۹۵۵،چهار سال پس از انتشار کتاب، و دیگری در سال ۱۹۹۹.
در پایان باید بگویم که خواندن این اثر جزو بهترین خاطرات کتاب خوانی ام شد.
        

43

          چند خط که جلو می‌‌روم باید به خودم یادآوری کنم که نیاز دارم نفس بکشم. انگار که پیوسته نفس کشیدن یادم رفته باشد. آخرین باری که اینطور از خواندن چیزی به خودم می‌پیچیدم کی بود؟ آخرین باری که این طور بی‌دفاع و بی‌پناه با سیاه‌ترین نقطه‌های خودم روبرو می‌شدم؟ 
بار اولی نبود که این کتاب رو می‌خوندم. از روی شیطنتی بچگانه، برای سرک کشیدن به بعضی چیزها، و بعد برای فهمیدن این که توی این سه سال نگاهم چه فرقی کرده، کتاب رو از کتابخانه کشیدم بیرون که چند صفحه اول رو بخونم و بعد برش گردونم سرجاش. یکی دو صفحه خواندم و انگار کتاب گلویم را گرفته بود و چسبانده‌ بودم گوشه دیوار. من داشتم خفه می‌شدم و هر صفحه سفت‌تر از قبل به دیوار فشارم می‌داد.
شخصیت اصلی، موریس، و صدای ذهنی‌اش، موقعیتش، روزهایش، درگیری‌هایش، حرف زدنش، نگاه کردنش به چیزها... همه یک چیز عمیق در من زنده می‌کردند. یک چیزی که تا نیمه‌های کتاب متوجه نبودم از چه جنسی‌ست. یک جایی آن وسط‌ها، در حالی که قفل کرده بودم و نیاز داشتم نفس دوباره بالا بیاید، فهمیدم که چرا این طوری می‌شوم. همان تم اصلی کتاب، نفرت. نفرت از خودم. نفرت از آدمی که چند ماه اخیر، آرام آرام بهش تبدیل شده بودم. شاید خودم هم حجمش را نفهمیده بودم و انگار هر خط بهم سیلی می‌زد. شباهت‌ها توی ذهنم رقابت با موریس را شروع کرده بود. دلم می‌خواست موریس از خودش بد بگوید و بیشتر از خودش متنفر شود، تا توی این بازی بازنده باشم. من نباید از موریس بیشتر حس نفرت پیدا می‌کردم. نباید انقدر فرو می‌رفتم...
یک‌جایی، بین فصل‌های کتاب، بازی را باختم. موریس برنده شد. او بیشتر از من از خودش بدش می‌آمد. و هیچ‌وقت باخت انقدر بهم مزه نداده بود. هنوز چیزهایی برایم مانده بود و هنوز از تمام وجودم تنفر از خودم بیرون نمی‌زد. دستم را انداختم به آن نقطه‌های باقی‌مانده، سعی کردم باور کنم هنوز چیزهایی مانده که بتوانم نگهشان دارم، که این آدمی که بهش تبدیل شده‌ام، یک باریکه‌ای از نور برایش مانده.
ساعت‌ها می‌تونم از کتاب بنویسم و هنوز هم کافی نخواهد بود. بنویسم از تمام نمودهایش در زندگی، از غم‌ها و تجربه‌ها و نفرت‌ها و عشق‌ها و رقابت‌ها. از حسادت‌ها...
احتمالا مهمترین چیزی که قصه رو برام همیشه ماندگار می‌کنه، اثری‌ست که روی من گذاشته. چیزهایی که آن زیرها دفن شده بوده را عیان کرده. وجوه انسانی که خودم هم آگاهش نبوده‌ام را توی صورتم کوبیده. و «پایان رابطه» گراهام گرین، همواره برای من در بالا بالاهای آن لیست می‌نشیند. داستان موریس و نسبتش با رابطه، داستان فکرهای درونی و داستان چیزهای دست‌نیافتنی، چیزی که من از این روزهای درهم زندگی با خودم به جلو می‌برم.
کتاب تمام شد. نیاز دارم چند نفس عمیق بکشم. چشم‌ها بسته، دم.... نگه می‌دارم... بازدم... . امیدوارم صداهای ذهنم کمی کم بشوند.

جلد کتاب رو اصلا دوست ندارم. انتخاب جلد نسخه انتشارات پنگوئن کتاب و تاکید کردن روی نارنجی، اشتباهی که واقعا ضربه زده و اصلا فضای کتاب رو نمی‌رسونه. ترجمه هم در کل غلط و اشتباه زیاد داره. بریده‌های قشنگ و فکر‌های درهم موریس اصلا توی ترجمه در نیومده.
        

37

          "مادامی که انسان خوشبخت است می تواند هر نظمی را تحمل کند: بدبختی بود که عادات کار را برهم زد. وقتی متوجه شدم که چه زود به زود دعوامان میشود و با ناراحتی عصبی به او پیله میکنم، فهمیدم که عشق‌مان محکوم به زوال است: عشق به عشق بازی بدل شده. با آغازی و پایانی."

"رد کردن هرچیزی غیر ممکن است. من داستانی مینویسم. چه طور میتوانی ثابت کنی که حوادث آن هرگز اتفاق نیوفتاده و شخصیت ها واقعی نیستند؟ گوش کن. امروز در محوطه مردی را دیدم که سه پا داشت."

"از تو متنفرم. از تو متنفرم انگار که وجود داری."

سلام.
داستان کتاب از زبان فردی‌ به نام موریس که یک نویسنده است شروع میشود. موریس یک فرد حسود است، که به زندگی سارا و به شوهر سارا حسادت می‌ورزد، درحالی  که عاشق او هم هست.
روز اولی که شروع به خوندن کتاب کردم، حس کردم این کتاب درباره ی آدم های بی‌تکلیف هست. فکر می‌کردم چون شخصیت مونث اصلی داستان اون کارو کرده پس این یعنی بی تکلیفی، پس این یعنی چون تو بی‌تکلیفی و نمی‌تونی مثل هر زن دیگه عشق بورزی یعنی بی‌تکلیفی که اشتباه بود. اشتباه از من بود.
پایان رابطه درباره ی بی‌تکلیفی نیست، درباره ی عشق بود. درباره ی نفرت بود. درباره ی حسودی بود. درباره ی خدا بود. درباره ی زندگی، مرگ، بودن ها و نبودن ها!! با خوندن این داستان حس کردم یک عمر زندگی درون این برگها نوشته شده.
یک عمر زندگی که شامل عشق، نفرت، حسادت، خدا، ترس، تنهایی، دعا و مرگ بود. که فقط در چندین برگ نوشته شده ودر چندین روز خوانده شد. آیا در زندگی های ماهم این عواطف و احساسات در طی چند روز کوتاه جا دارند و تمام می‌شوند؟ آیا عشق تمام می‌شود؟
عشقی که در این داستان بود یک عشق نیمه و نصفه نبود، یک عشق بی‌نهایت بود.
        

1

نعیمک

نعیمک

1403/9/24

          خیانت از موضوع‌هایی است که همیشه برای داستان‌پردازی جالب هستند چون شکلی از مخفی‌کاری و عبور از خطوط قرمز را دارند. چرا یک رابطۀ مخفی شکل می‌گیرد؟ آیا عبور از ازدواج است؟ آیا گناه است؟ تقصیر چه کسی است؟ جامعه و آدم‌ها چه نقشی در این رابطه دارند؟ و یک عالمه سوال دیگر که اغلب در این آثار دیدیم اما به شکل عجیبی «پایان رابطه» سمت تازه‌ای به ماجرا اضافه می‌کند برای من: «حق» و این حس بی‌شک به خاطر تمام اتفاقاتی است که در این یکی دو ساله (از 1401 به بعد) تجربه کردم. 
ما با قصۀ بندریکس طرف هستیم. کسی که شخص سوم در یک رابطه است و با سارا ارتباط دارد بدون این که همسرش بداند. در خلال قصه ما روایت این ارتباط و ماجرای تمام شدن آن را می‌فهمیم و مدام بین زمان حال و گذشته در رفت‌وآمد هستیم. شکلی که گراهام برای بیان قصه‌ای انتخاب می‌کند بسیار جذاب است. انگار واقعاً در ذهن شخصیت هستیم. یک لحظه در حال هستیم و یک لحظه در گذشته؛ و این با جریان ذهن متفاوت است. این خود روایت است که مدام قطع می‌شود و گاهی از دستت در می‌رود که در حال هستی یا گذشته! 
شوهر سارا در زمان حال (اوایل داستان) از بندریکس طلب کمک می‌کند چون کمی به همسرش شک کرده و اینجا است که بندریکس خودش را بخشی از ماجرا می‌داند؛ به خودش حق می‌دهد که دخالت کند و به خودش حق می‌دهد که زندگی سارا را تفتیش کند. در واقع او هیچ‌کاره است اما واقعاً همین است؟ او هم بخشی از زندگی سارا بوده. او هم سارا را دوست داشته. او هم به عاشقان احتمالی او حسودی می‌کند. او هم حق دارد بداند در زندگی سارا چه خبر است با اینکه «حالا» نقشی در زندگی او ندارد اما هم یک سرِ ماجرا است و همین است که قصه را جذاب می‌کند.
عاشقی که نفر سوم است اما بخشی از زندگی سارا بوده. و این تفتیش شروع می‌شود و ما کم‌کم از رازها و ماجراها سردرمی‌آوریم و این کمی تفعن‌آمیز است. چون سارا هیچ اطلاعی ندارد. اینجا است که بندریکس به خودش «حق» می‌دهد که بله، من حسودم، من عاشقش بودم، من فلانم و بسار پس... و هر بار که رازی کشف می‌شود به من حس خوبی نمی‌دهد. 
ما از خلال نامه‌های سارا به ذهنیات او هم پی‌ می‌بریم. حس شخصی من این است که گیر افتاده! مثل هر زن دیگری که میان عشق، و سنت و عرف گیر افتاده و مدام دست‌وپا می‌زند. انگار در بازی نیست و بقیه او را در بازی‌شان نقش می‌دهند. برای همین به سمت دین می‌رود؟ راه گریز؟ من نمی‌دانم.
بخشی از قصه به دین می‌پردازد و برای من که مدت‌ها است از دین بیرون آمده‌ام این بخش اضافه بود و انگار وصل شده بود به قصه. انگار یک‌هو سارا از بازی حذف می‌شود و این دو مرد، و مخصوصاً بندریکس وارد درگیری‌اش با دین می‌شود.
        

0

          به نظر من آگاهی از زندگی شخصی «گراهام گرین» و شناخت ویژگی‎های شخصیتی او برای من، مکمل لازم برای درک داستان «پایان رابطه» یا شاید هم بقیه کتاب‌های اوست. 
گرین در داستان «پایان رابطه» روابطی را روایت می‌کند که در ذهنم نگاه جانبدارانه و تعمدی نویسنده به نفی وجود خدا به نظر می‌رسید . به تدریج که با خواندن کتاب پیش رفتم و مروری هم بر زند‌گی‌نامه گرین داشتم، فهمیدم که او اتفاقاً در دوران جوانی از گرایشی دیگر به کلیسای کاتولیک پیوسته و در این مسیر، باورهای همسرش هم در این تصمیم مؤثر بوده است. گرین، در نهایت مذهبی متعصبی نبوده ولی در داستان‌هایش و به خصوص این کتاب، از رابطه عاشقانه پر رنج و آمیخته به نفرت و حسادت، به دیدگاه‌های متعالی‌تری می‌رسد که در طول داستان این استحاله شخصیتی پررنگ‌تر می‌شود و شخصیت موریس (نویسنده، عاشق سارا و بی‌ایمان) و هنری (کارمند دولت، همسر سارا و کم‌وبیش معتقد) در نبودِ سارا، پخته‌تر و نزدیک‌تر به خدا می‌شوند.
بر خلاف تصور که از ابتدای کتاب، تصور رمانی عاشقانه می‌شود، به تدریج متوجه می‌شویم که مباحث اعتقادی در جریان روابط شخصیت‌ها عمیق‌تر است و به تدریج در شکل‌گیری هویت آن‌ها نقش مهمی دارد. 
پیشنهاد شخصی برای خودم، مرور دوباره کتاب هست تا دلنشینیِ تغییراتِ شخصیتی کاراکترهای داستان، بیشتر زیر زبانم مزه کند.
        

10