معرفی کتاب طاعون اثر آلبر کامو مترجم حسین کاظمی یزدی

طاعون

طاعون

آلبر کامو و 1 نفر دیگر
4.0
291 نفر |
68 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

69

خوانده‌ام

710

خواهم خواند

355

شابک
9786005906998
تعداد صفحات
288
تاریخ انتشار
1393/9/25

توضیحات

        کتاب حاضر، رمانی فرانسوی از نویسنده ای معروف است. وقایع رمان در شهری از «الجزایر» به نام «اُران» رخ می دهد و از زبان راوی که بعدها خود را دکتر «ریو» معرفی می کند نقل می شود. کتاب با توضیحی از مردم و شهر آغاز می شود و سپس به زیاد شدن تعداد موش ها در شهر و مرگ آن ها اشاره می کند. آقای «میشل»، سرایدار منزل دکتر «ریو» بر اثر بیماری ای با بروز تاول ها و خیارک ها می میرد و مرگ چند نفر دیگر با همین علائم باعث می شود دکتر «ریو» علت مرگ را بیماری احتمالاً مسری بداند و کمی بعد از دکتر «کاستل» این بیماری را طاعون تشخیص می دهد. با سستی مسئولین برای واکنش، بعد از مدتی در شهر طاعون و وضع قرنطینه اعلام می شود. با اعلام وضع قرنطینه، اعضای خانواده های زیادی از هم جدا ماندند. عده ای اقدام به فرارهای متوالی کردند و عده ای تا جایی که می توانستند با بیماری مبارزه کردند. «ژان تارو» یکی از مسافرانی بود که همراه با دکتر «ریو» اقدام به تشکیل سازمان بهداشتی داوطلبی برای مقابله با بیماری می کند.
      

یادداشت‌ها

          شاید قسمت زیادی از شهرت آلبر کامو (دست کم تا جایی که می‌دانم) به خاطر کتاب بیگانه باشد. اما این کتاب به کلی با آن متفاوت است؛ در کتاب بیگانه، تنها روش طرح بحث کامو، ادبیات absurd است؛ اما در این کتاب از تمام تکنیک های فیلسوفانه‌اش بهره برده است. و اگر بخواهم نظر خودم را دخیل کنم، باید بگویم این رمان بهترین و زیباترین نوشتۀ فلسفی کامو است. 

داستان کلی کتاب دربارۀ همه‌گیری بیماری طاعون در یک شهر خیالی (احتمالا اگر در اوایل همه‌گیری ویروس کرونا این کتاب را می‌خواندید، خیلی با فضای دلهره‌آور این شهر همذات‌پنداری می‌کردید) و جنب و جوش شخصیت های کتاب برای رهایی از این بیماری است. سردستۀ کاراکترهای داستان، دکتری است به نام ریو که به همراه دوستانش خودش را تماما وقف مبارزه علیه طاعون می‌کند.
کلیت داستان شاید همین باشد و احتمالا همانطور که حدس می‌زنید در آخر داستان طاعون از شهر می‌رود و برای تکمیل تراژدی، برخی از شخصیت های محبوب داستان در اثر بیماری جان خود را از دست ‌می‌دهند. اما در ادامه قصد دارم برداشت خودم از کتاب را بنویسم.

طاعون در آن شهر خیالی، به مثابۀ هرج و مرج در ذهن کامو است. کامو به عنوان یک انسان، در افکارش با یک سرگشتگی مواجه است که مجبور است با تمام قوا علیه آن مبارزه کند تا در نهایت به معنایی برسد (خیلی ها کامو را فیلسوف اگزیستانسیالیست می‌نامیدند اما خودش از این لقب خوشش نمی‌آمد. اما به هر حال نمی‌توانیم تلاشش برای آفریدن معنا به روش فیلسوفان اگزیستانسیالیست خداناباور را انکار کنیم). قهرمان داستان (دکتر ریو)، کاملا با خود کامو تطابق دارد؛ از توصیفات ظاهری‌اش تا تفکرات و اعتقاداتش:
" تارو: اگر به خدا اعتقاد ندارید، این همه ایثار واسه‌ی چیه؟ پاسخ شما میتونه کمکم کنه خودم جواب بدم.
دکتر بی آن که از تاریکی بیرون بیاید، گفت که قبلا پاسخش را داده ["توی تاریکی گرفتارم و سعی میکنم روشن بین باشم"] و بیان کرده که اگر به پروردگار قادر مطلق اعتقاد داشت از معالجه بیماران دست می‌کشید و مداوای آنان را به او می‌سپرد. اما هیچ کس توی این دنیا، حتی پالونو [(کشیش شهر)] که خیال میکنه به‌اش اعتقاد دارد، چنین خدایی را باور ندارد؛ زیرا هیچ کس خود را دربست به امان خدا رها نمی‌کند و او، ریو، حداقل از این بابت یقین دارد در طریق حقیقت گام بر می‌دارد زیرا با ناهمواری های خلقت مبارزه می‌کند.
ص 122"

بقیه شخصیت‌ها و پدیده‌های داستان هم المان‌های واقعی دیگری هستند که در زندگی اکثر ما کاملا ملموس اند: کشیشی که به سوی خدا می‌خواند و تمام چیزها را به او ارجاع می‌دهد، کودکی معصوم که به طرز دردناکی جان می‌دهد (و کامو چقدر ماهرانه در این صحنه احساساتتان را بر می انگیزاند) و نمایانگر پدیدۀ شر در عالم است، عاشقی که از معشوقش دور مانده و جز او معنایی دیگر برای زندگی‌اش نمی‌تواند متصور شود، انسانی که از زندگی‌اش ناامید شده است و اقدام به خودکشی می‌کند، کارمند سالخورده‌ای که تمام عمرش را صرف کار های اداری کرده است و در زندگی‌اش کار مهم دیگری انجام نداده است، سیاستمداری که از کرده‌هایش پشیمان است و... 
ریزه‌کاری‌های دیگری نیز هست که هر کدام نشانگر عمق اندیشه های فلسفی اوست و نمیتوان تمام آن‌ها را نام برد، تنها باید کتاب را خواند و از فکر کردن پیرامون آن لذت برد. اگر با این ملاحظات کتاب را بخوانید احتمالا هر چه بیشتر کامو را ستایش خواهید کرد. و اگر با این رمان او اخت بگیرید، می‌توانید ادعا کنید که ایده های فلسفی او را نیز فهمیده اید و در این راه ‎هم‌مسلک اویید.




        

25

          بسم الله الرحمن الرحیم
توصیفات کامل و با جزئیاتی در این کتاب بیان میشود و در واقع این توصیفات جامع و کامل مزیت  قلم و نقطه قوت متن محسوب میشود. اوایل کتاب این توصیفات به درک بهتر فضای خوفناک طاعون زده شهر کمک میکند اما از اواسط تا انتهای کتاب بسیاری از مطالب تکراری ست و در واقع بخش اعظمی از کتاب تکرار توصیف  این فضا ست که از جذابیت متن کاسته و مطالعه ادامه کتاب را خسته کننده می کند.فضای طاعون زده شهر ،بسیارشبیه دوران همه گیری کروناست و درک این وضعیت را برای مخاطب آسان میکند.
دیالوگ ها در این کتاب ،دیالوگ های ماندگاری نیستند و در واقع بخش های کمی از کتاب قابل ارائه به عنوان بخشی از کتاب اند.ترجمه پرویز شهیدی ترجمه مناسبی ست و نارسایی در کلام به چشم نمیخورد و علاوه بر این ،این کتاب پایان بندی خوبی دارد. در بیان مقایسه ای ،از حیث توصیفات کتاب "بیگانه" موجز تر است  اما از حیث سادگی و رسایی زبان "طاعون" بسیار ساده تر از "سقوط" است.خوش بخوانید.
        

15

          [احتمال لو رفتنِ بخش یا کل داستان]
خواندن این کتاب در دوران کرونا اکیدا توصیه می‌شود.
طاعون، این بیماری مهلک، در شهر اورانِ الجزیره اتفاق می‌افتد شهری که زیبایی‌های گذشته‌اش را ندارد و مردمش محکوم به عادت شده‌اند.
راوی این رمان همان شخصیت اصلی داستان هست که تصمیم داشته از زبان مردم سخن بگوید.
دکتر ریو در راه پله‌ی ساختمانش موشِ مرده‌ای می‌بیند. رفته رفته تعداد موش‌ها زیاد می‌شود به طوری که سرایدار کلافه می‌شود. موش‌هایی که در کوچه و خیابان‌های شهر یا در خون خود غلطیده‌اند یا خشک شده‌اند و به شکل تشنج گونه‌ای برای فرار از تاریکی به روشنایی پناه می‌آورند آنقدر می‌چرخند که در نهایت می‌میرند. 
این اتفاق مردم را به وحشت می‌اندازد. در آخرین روز طبق آماری که مسئولین به مردم می‌دهند حدود هشت هزار موشِ مرده جمع آوری کرده‌اند. کم کم آثار بیماری بر چهره‌ی آقای میشل، سرایدار ساختمان، پدیدار می‌شود؛ تب شدید، غده‌های دردناک در سر تا سر بدن... و مردی که زیرلب فقط می‌گوید موش‌ها. دکتر کاستل، همکار سالخورده دکتر ریو ) این بیماری را طاعون می‌خواند.
شهر قرنطینه می شود. دکتر ریو در همان دوران همسرش را به علت بیماری به آسایشگاهی در خارج از شهر می‌فرستد. کشیش شهر طاعون را عذاب الهی معرفی می‌کند و تنها راه نجات را دعا به درگاه خدا می‌داند.
آنچه از ابتدای داستان مرا مجذوب خودش کرد دکتر ریو، پزشک انسان دوست و کمک رسان به هم نوعانش، بود؛ مردی که به محله‌های فقیرنشین سر می‌زند و رایگان معالجه می‌کند. البته دکتر ریو اعتقادی به خدا ندارد و راه نجات را در دستان خودش می‌بیند، نه نگاه و کمک از آسمانی سرد و خاموش که خدا در آن نشسته است. نگاهی که یکی از دو سرِ طیفِ مواجهه با رنج / شر است. آدمی در مواجهه با رنج یا به سمتِ انکارِ قدرت برتر حرکت می‌کند و یا پی بردنِ به عجز، آدمی را به سوی پناه بردن به قدرتی لایزال سوق می‌دهد. 
مردمِ این شهرِ طاعون‌زده می‌پذیرند که طاعون هست و نمی‌رود. آنان به این دردها و مرگ و میرها «عادت» می‌کنند امّا نویسنده یک جمله‌ی درخشان را بیان می‌کند: «عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.»
دکتر ریو در بخشی از کتاب می‌گوید: «بعد لازم شد مردنِ انسان‌ها را ببینم. می‌دانید کسانی هستند که نمی‌خواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیده‌اید که در لحظه‌ی مرگ فریاد می‌زند: «هرگز!» من شنیده‌ام. و بعد متوجه شده‌ام که نمی‌توانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم می‌شد. از آن وقت متواضع‌تر شدم. فقط هیچ وقت به دیدنِ مرگ خو نگرفتم.»
مهم‌ترین مسئله در دورانِ طاعون همبستگی مردم و کمک به یکدیگر است؛ مردمی که به یک‌باره شجاع می‌شوند، فردیت از بین می‌رود و «ما» به وجود می‌آید. چه چیز از این همبستگی بالاتر؟ نقطه‌ی مثبتی که در آغاز، هیچ اثری از آن نیست و رفته رفته به وجود می‌آید .
این رمان به دلیل نزدیکی با شرایط کنونیِ ما و دوران سخت و جان‌فرسای کرونا نقطه‌ی عطفی است برای پذیرش اینکه گرچه طاعون می‌تواند بیاید و بمیراند «اما نمی‌ماند...» روزی طاعون از شهر اوران می‌رود و مردم هلهله می‌کنند امّا باید دانست همیشه و همه جا طاعون در کمین است در هر جا با شکل و شمایلی دیگر. 
از این رو باید دل‌خوش باشیم... هر چند به لحظات کوتاه و شیرینی که در زندگیمان می‌گذرد حتی در این دوران 
سخت. 
برشی کوتاه از کتاب:
«قصد مردن ندارم و مبارزه خواهم کرد. اما اگر بازی را باخته باشم می‌خواهم که خوب تمام کنم.»
        

10

وقتی شروعش
          وقتی شروعش  کردم، فکر نمیکردم که ادامه‌ش بدم. یه روزی  یه تایمی خالی داشتم و خیلی یهویی و تصادفی، توی طاقچه بازش کردم و چتدصفحه ای ازشو خوندم؛ به خودم که اومدم متوجه شدم که اگر نخونم یا  ادامه ندم اصلا بیقرارم.
یکی از جذابترین اتفاقها، اینه که بصورت روایتگونه بیان کرده کل داستان رو، و در هر لحظه ای اتفاقی میفته و  کاملا متعجب و غافلگیر میکنه مخاطب رو. از تغییرات بگیر تا مرگ ها...
یکی از تیکه های کتاب، مرگ یک نوجوان رو بیان میکنه، و فقط همون یه تیکه میتونه یه فیلم سینمایی جذاب باشه اونقدر که دقیق، لحظه به لحظه، با جزییات کامل و... تصویرسازی میشه و پیش میره و آدم خودش رو کنار اون پسر نوجوان تصور میکنه...
و در آخر بنظرم مخاطب این رو یاد میگیره که چطوری باید سخت نگرفت، و چطوری باید در عین بدترین اتفاق ها، آرامش رو حفظ کرد تا حدی که حتی مرگ عزیزترین آدمها هم آرامشمون رو برهم نزنه.
در کل شروع نه چندان بد، سیر داستانی قوی، جزییات فوق العاده دقیق و قوی و در آخر، پایانی غافلگیرکننده در انتظار خواننده کتابه.
پیشنهاد میکنم که این کتاب رو، نه بعنوان یک رمان یا کتاب یا...، بلکه بعنوان یه فیلم سینمایی مورد مطالعه قرار بدید.

پ.ن.: تصویر، توسط هوش مصنوعی از شخصیت پدر پانلو، یکی از شخصیت های کتاب، ایجاد شده و بخاطر اینکه شدیدا با تصویر ذهنیم مطابقت داشت، قرار دادمش.
        

4

اولین کتاب
          اولین کتاب هایی که از کامو خواندم بیگانه و سیزیف بودند، اما هیچ‌کدام روی من چندان اثری نداشتند و حرف هایشان در نظرم به طرز بدیهی‌ای مسخره می‌آمد.
اما طاعون،
طاعون همه محتوای مقاله سیزیف را در زندگیِ عینی به تصویر می‌کشید. طاعون برای من یک داستان نبود. یک متنِ اعتقادی محض بود. به طوری که هنوز گاهی نیمه شب ها به صحنه مرگ پسربچه و به تمام آن سوال ها فکر می‌کنم.
آنجا که ریو واکسن طاعون را به کودک می‌زند‌ و تن نحیف کودک بی‌نوا در تکاپو با طاعون، بی‌اختیار از روی تخت بالا و پایین می‌شود و پسرکِ بی‌هوش ناله های وحشتناک سر می‌دهد و دکتر ریو می‌گوید بیماری هنوز فروکش نکرده اما پسرک درنتیجه واکسن بیشتر از بقیه بیمار ها مقاومت نشان داده،
پدر پانلو می‌گوید در این صورت اگر قرار شود بمیرد رنج بیشتری تحمل کرده است!
من هنوز نیمه شب ها به این سوال فکر می‌کنم. که اگر واکسن درنهایت طاعونِ خشنِ وحشی را درمان نکند، آیا تلاش برای طولانی کردن زنده ماندن، فرآیند طولانی‌تر کردن رنج نیست؟
زیرا طاعونی که کامو از آن حرف می‌زند‌، بیماری نیست. طاعون خودِ زندگی است. درد است. رنج است. رنجی بی پایان که به مرگ ختم می‌شود.
رنجی که انسان در آن تنهاست و تنهایی باید رنجش را به ثمر برساند. خانواده فرد طاعون زده از او می‌گریزند و او هرچقدر هم در زندگی‌اش کسانی را داشته باشد که دوستش دارند، باز هم در تنهایی خویش درد می‌کشد و در تنهایی می‌میرد.
فردای آن روز وقتی کودکِ بی‌نوا در نهایت درد و رنج با اشک های گرمِ روی گونه هایش یک‌دفعه آرام می‌گیرد و کاستل می‌گوید تمام کرد، دکتر ریو انگار بخواهد همه خشمش را خالی کند، سر پدر پانلو داد می‌کشد که این یکی که دیگر کودکی بی‌گناه بود!
و من هنوز این سوال را از خودم می‌پرسم که اصلاً از اول چرا رنج باید وجود داشته باشد؟ و چرا آن کودک باید رنج بکشد؟ چرا کودکان هم باید رنج بکشند؟ به قول ایوان در برادران کارامازوف برای من مهم نیست چه بلایی بر سر بزرگسال ها می‌آید. آن ها سیب ممنوعه را خورده‌اند و طعمش را چشیده‌اند. اما چرا کودکان؟ چرا رنج اینقدر وحشی است؟
        

2

تاکومی

تاکومی

1402/11/10

        در ابتدای کتاب هم جذابیت داشت و هم دافعه جوری که هم میخواستم بخونم هم حوصله‌م یکم سر می‌رفت، هر چی جلوتر می‌رفت و ما با شخصیت‌های داستان آشناتر میشدیم داستان روان‌تر می‌شد. دو بخش آخر کتاب بخش‌های مورد علاقه من هستن. چون اون لب مطلب رو تو اونا میگه و کیف میکنی. 
شخصیتای مورد علاقه‌‌م تارو، گران و دکتر ریو بودن‌. تارو اون شخصیت بچه مثبتی بود که دنبال پیدا کردن راه زندگی بود، گران اونی بود که هدف خاصی تو زندگی نداره ولی دلشم نمیخواد زندگیش هرتکی بگذره و ریو اون ناظر به کل بود که احساساتشو به خوبی کنترل می‌کرد.

پ‌ن: متشکر از دوست عزیزم که خفتش کردم برام طاعون بگیره.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

29

          "طاعون در زندگی جمعی، همان است که بیگانه در زندگی فردی بود. همانسان که «مورسو» بر اثر ضربه‌ای بزرگ که به عصیان می‌انجامید زیبایی زندگی را کشف می‌کرد، سراسر یک شهر، وقتی که خود را در برابر بلای مهلک، از دنیا جدا می‌بیند، وجدانش بیدار می‌شود." 

«آندره موروا» 

شاهکار. 
یکی از بهترین تجربه‌های من در کتاب‌خوانی بود. 
کامو در طاعون، که نه فقط بیانگر طاعون و روایت یک قصه ساده بلکه یک داستان چندوجهی (همونطور که خودش گفته) رو بازگو می‌کنه.
برای من کتاب یک داستان نیست،بلکه  انگار متن سرچشمه گرفته از افکاری هست تکان‌دهنده. 
شخصیت‌های طاعون که هرکدوم به نوعی نماینده یک سبک زندگی و تفکر هستن، بسیار پیچیده و جذابن، وقتی داخلشون دقیق بشیم، انگار قرار نیست به هیچ انتهایی برسیم.
یک تلنگری هست در ابعاد بزرگ.
کامو با هوش‌مندی تمام، به نوعی زندگی تمام مارو در حین روایت قصه، زیر ذره‌بین و نگاهی میبره که به نوعی سراسر انتقاده. 
کتاب بیشتر بر پایه حوادث و مشاهدات پیش‌میره و شخصیت‌ها نه با دیالوگ‌ها، بلکه با واکنش‌ها و رفتارشون در موقعیت‌های مختلف، به خوبی به ما شناسونده می‌شن. 
کتاب سه شخصیت اصلی داره؛ ریو، رامبر، تارو که هرکدوم به نوبه خودشون، بسیار جالب و تفکربرانگیزن. نه فقط شخصیت‌های اصلی، بلکه اون‌هایی که به نوعی فرعی هستن هم، به طرز خارق‌العاده‌ای جذاب و به یاد موندنی هستن. 
طاعون، نه فقط روایتگر سرگذشت مردم یک شهر طاعون زده، بلکه کنایه‌ای هست به زندگی تمام ما. کنایه‌ای به انسانیت. 
خوندش این شاهکار بسیار واجب و برای من بسیار لذت‌بخش بود. 
ترجمه جناب سیدحسینی هم بسیار برازنده بود. 


"سوال من این است: «چرا خود شما اینهمه فداکاری به خرج می‌دهید در حالی که به خدا ایمان ندارید.»

ریو بی‌آنکه از تاریکی خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست برمی‌داشت و این کار را به خدا وا می‌داشت."
        

28

          صحنه های آشنای این روزها
در این روزهای قرنطینه کرونایی یکی از بهترین کتاب هایی که میتوانید دست بگیرید این رمان است. چرا که وادارتان میکند یک تامل اگزیستانسیال داشته باشید نسبت به وضعیتی که بیش از چهار میلیارد نفر از ابنای بشر به شکل مستقیم با آن درگیر هستند. و این یعنی یک آگاهی فراتر از سیاست و دین و نژاد نسبت به وجود.
خیلی از صحنه هایی که در رمان توصیف می شوند را ما همین روزها در کشورهای مختلف شاهد بودیم و هستیم:
"همه چیز زیبایی و لطافت فصل انسان را به صفا و آرامش دعوت می کرد. با وجود این در ظرف چهار روز، تب چهار جهش حیرت آور کرد: شانزده مرده، بیست و چهار، بیست و هشت و سی و دو . چهارمین روز، افتتاح بیمارستان کمکی را در یک کودکستان اعلام کردند. همشهریان ما که تا آن وقت می کوشیدند نگرانی شان را در زیر نقابی از شوخی پنهان دارند، دیگر در کوچه ها شکسته و خاموش جلوه می کردند..."
و
"مقامات کلیسایی شهر ما تصمیم گرفتند که با امکانات خودشان با طاعون نبرد کنند و یک هفته دعای همگانی تشکیل دادند. این مراسم عبادت همگانی باید روز یکشنبه با آئین مجللی با استمداد از "سن روش" قدیس طاعون زده پایان می یافت. به این مناسبت از کشیش "پرپانلو" خواسته بودند که رشته سخن را به دست گیرد. از پانزده روز پیش کشیش مجبور شده بود کارهای خود را کنار بگذارد.او مأموریتی را که به عهده اش گذاشته شده بود با قاطعیت پذیرفت."
و
"تا آن زمان طاعون بیشتر در محله های بیرون شهر که پر جمعیت تر و کم آسایش تر بود قربانی داده بود. اما گوئی ناگهان به محله های تجارتی نزدیک تر شد و در آن جا نیز مستقر گشت. ساکنان این محله ها باد را به حمل نطفه بیماری متهم می کردند. مدیر هتل می گفت: «باد ورق ها را بر می زند!» اما در هر حال محله های مرکز شهر وقتی که شبانه بیخ گوششان و به طور روزافزونی صدای صفیر آمبولانس ها را می شنیدند، می دانستند که نوبت آنها رسیده است."
و
 "شکل نامطبوعی که تشریفات خاکسپاری گرفته بود استانداری را مجبور ساخت که خویشان مردگان را از مراسم تدفين دور کند. فقط موافقت می کردند که آنها تا دم در گورستان بیایند اما این هم رسما مجاز نبود. در انتهای گورستان، دو گودال وسیع کننده بودند. یکی گودال مردان بود و دیگری گودال
زنان. از این نظر ، مقامات مسئول مراعات اصول اخلاقی را می کردند و بعدها بود که زنان و مردان را آمیخته با هم و بر روی هم به خاک سپردند..."
و
 "دکتر ریو و دوستانش پی بردند که تا چه حد خسته هستند. عملا اعضای سازمان های بهداشتی دیگر موفق نمی شدند این خستگی را تحمل کنند. دکتر ریو با توجه به بی اعتنائی عجیبی که در دوستانش و در خود او نیز رشد می کرد به این موضوع پی می برد، مثلا این مردمان که تاکنون چنان علاقه شدید به تمام اخبار مربوط به طاعون نشان می دادند، دیگر به هیچوجه به آن توجه نداشتند..."
و
 "نوئل آن سال به جای آنکه جشن انجیل باشد بیشتر جشن دوزخ بود. دکانهای خالی و محروم از روشنائی، شکلات های تقلبی با جعبه های خالی در ویترین ها، ترامواهای آکنده از چهره های در هم رفته، هیچکدام اینها نوئل های گذشته را به یاد نمی آورد. در این عیدی که سابقأ همه مردم، ثروتمند یا فقیر، گرد هم می آمدند، هیچ امکانی نبود، مگر برای چند خوشی منفرد و شرم آور که پولداران در ته پستوهای کثیف به قیمت گزاف برای خود فراهم می کردند..."

و این نمونه ها آن قدر زیاد هستند که از ذکر کردنشان می گذرم.
دوست دارم به شکل ویژه به دو شخصیت رمان اشاره کنم و به این بهانه دو مفهوم را که در رمانهای اگزیستانسیالیستی با آنها برخورد کرده ام مورد اشاره قرار بدهم

مسئولیت اگزیستانسیال
یک خبرنگار به نام "رامبر". او به طور اتفاقی در دوره شیوع طاعون به شهر "Oran" آمده و حالا مجبور است در قرنطینه بماند. او به هر دری می زند تا به مقامات مسئول حالی کند که اهل این شهر نیست و باید از این شهر ساحلی الجزایر به پاریس نزد همسر جوانش باز گردد. اما از لحاظ پزشکی این کار خطای بزرگی است. همه مردم اوران در قرنطینه هستند تا مردم شهرهای دیگر جهان آلوده نشوند. رامبر حتی به فکر فرار می افتد و تا جایی پیش می رود و ناکام می ماند اما پس از ناکامی با مشاهده تلاش های دکتر ریو و دیگران به همان آگاهی اگزیستانسیال که زندگی روزمره همیشه ما را از آن غافل میکند می رسد: او پیش از این که یک فرانسوی یا یک خبرنگار یا حتی یک همسر باشد یک انسان است و باید بماند و با طاعون بجنگد.
من یاد کتاب "روان درمانی اگزیستانسیال" از اروین یالوم افتادم. یکی از تمرین های روان درمانی اگزیستانسیال که یالوم پیشنهاد می دهد این است که بیمار روانی تمام نقش های خود اعم از نقش شغلی، اجتماعی و خانوادگی را روی کاغذ بنویسد و بعد آنها را پاره کند. گویا همین کار خیلی ساده تاثیر تکان دهنده ای در برخی بیماران می گذارد و شروع سیر درمان آنها است. در واقع کامو تردستانه کاری میکند که رامبر یکی یکی حجاب ها را کنار بزند و به یاد بیاورد که تفاوتی نمیکند این بلا برای او پیش آمده باشد یا مردم این شهر غریبه. او باید بماند و مبارزه کند.
این موقعیت داستانی در واقع همان معنایی است که فیلسوف اگزیستانسیالیست "ژان پل سارتر" در کتاب "اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر" میگوید: (نقل به مضمون) هر انسانی باید آن گونه زندگی کند که می پسندد همه افراد بشر آن گونه زندگی کنند.
از این نگرش است که مفهوم مسئولیت اگزیستانسیال زاییده میشود که تبلورش را می توانید در رمان های اگزیستانسیالیستی دیگری چون "زن در ریگ روان" و "تنهایی پر هیاهو" ببینید و بخوانید.

تنهایی اگزیستانسیال
شخصیت دیگری که برایم بسیار بسیار جذاب بود "کُتار" نام دارد. یک مجرم فراری از قانون که در شرایط معمولی هیچ گاه نتوانسته به راحتی زندگی کند. وقتی طاعون همه گیر میشود و تقریبا همه مردم شبیه او می شوند و احساس ترس و تعقیب از طرف بیماری دارند او یگانه انسان شاد و راضی در شهر است. حالا او دیگر یک موجود "بیگانه" و فراری نیست. حالا مثل همه است. وانگهی شیوع طاعون باعث شده روند تعقیب از طرف پلیس متوقف شود. و البته پس از اتمام همه گیری بیماری بلافاصله پلیس تعقیب را از سر می گیرد و حالا که همه شاد هستند او غمگین و فراری است
کتار استعاره ای از انبوه انسان هایی است که در روند زندگی سرشار از غفلت شهرهای بزرگ احساس تک افتادگی میکنند و کسی را برای همدردی نمی یابند. او که همیشه تنهایی اگزیستانسیال را حس می کرد برای مدتی از تنهایی درآمده بود

پزشکان یا پیامبران؟
مختصر درمورد نگاه کامو به مذهب عرض کنم که در این رمان گرچه به شکل واضح مذهب را ناتوان از رفع درد بشر در بلایا نشان میدهد اما نهایت احترام را برای مومنین قائل است. مرگ کشیش با طاعون مجازا همان "خدایان مرده اند" نیچه است اما خود کشیش با صلابت تمام مرگ را می پذیرد و از پذیرفتن درمان توسط پزشکها (که پیامبران عصر جدید هستند) طفره می رود و لحن روایت هم در ماجرای مرگ کشیش محترمانه است. اگرچه خطابه قرایی که کشیش در کلیسا میکند بسیار مطلقا تهی از احساس همدردی با بشر است. او فقط صدای خدا است و خود را موظف نمی بیند مومنین را تسلا دهد:
 "کشیش که صدائی قوی داشت با یک جمله تند به مردم حمله کرد و گفت: برادران من، بدبختی به شما روی آورده است، برادران من شما مستحق آن بودید .نخستین بار در تاریخ که این بلا پیدا می شود برای مجازات دشمنان خداوند است. فرعون با تصميمات الهی مخالفت می ورزد و آنگاه طاعون او را به زانو در می آورد. از همان آغاز تاریخ، بلای خداوندی، سرکشان و کوردلان را در برابر او به خاک می اندازد. در این باره بیندیشید و به زانو بیفتید"

شاید دردناک ترین فراز رمان فصل مرگ کودک بی گناه آقای قاضی است که کامو با قصاوتی که لازمه قدرت قلم اوست آن را با تفصیل تمام و کشدار و جانفرسا توصیف میکند. اینجا برای من همان جایی بود که کامو تا جایگاه "Fyodor Dostoyevsky" بالا رفت و همان سوال اساسی و بی پاسخ را پرسید:
حتی اگر بپذیریم که بزرگسالان میوه ممنوعه را خورده اند و باید در دنیا رنج بکشند اما کودکان چرا باید رنج بکشند؟ در رمان "برادران کارامازوف" مهم ترین اقامه دعوای داستایوسکی علیه تظام الهی رنج کشیدن کودکان است که هم از زبان ایوان علم گرا مطرح میشود و هم با مرگ کودکی که پدرش تحقیر شده نشان داده میشود. اینجا هم بعد از مرگ کودک است که دکتر ریو شفاف و دقیق مشکلش را با دین بیان میکند:
 "دکتر: من برای عشق مفهوم دیگری قائلم. و تا دم مرگ نظامی را که درآن بچه ها شکنجه می بینند طرد خواهم کرد.
کشیش: آه حال می فهمیم که بخشایش یعنی چه!
دکتر: پدر! ما باهم برای چیزی کار میکنیم که ما را در ورای ناسزاها و دعاها با هم متحد کرده است. همین به تنهائی مهم است.
کشیش: بلی شما هم برای رستگاری بشر کار می کنید.
دکتر: رستگاری بشر برای من کلمه بسیاربزرگی است. من این همه دور نمی‌روم.سلامت بشر مورد علاقه‌ام است. در وهله اول"
و یکی از مهم ترین گفتگوهایی که بین دکتر ریو و کشیش در می گیرد هم است که کامو نشان میدهد در چنین بلای عظیمی اگرچه هر دو به هم نزدیک شده اند اما تفاوت منظر این دو شخصیت که یکی نماینده علم است و دیگری نماینده دین بسیار زیاد است

مرگ میتواند زندگی ببخشد
همان طور که "Irvin D. Yalom" میگوید اگرچه خود مرگ کشنده است اما اندیشیدن به آن میتواند زندگی بخش باشد و بسیاری دغدغه های روانی را کاهش دهد یا محو کند. اما کیست که جرئت داشته باشد مستقیم در چشمان مرگ خیره شود؟ این ترس از مواجهه با مرگ را نگهبان پیر هتل با سادگی خودش بیان می کند:
"نگهبان پیر به هر کسی که از راه می رسید بادآوری می کرد که این بلا را پیش بینی کرده بود. تارو تصدیق می کرد که پیش بینی بدبختی را از دهن او شنیده است اما تذکر می داد که پیش بینی او خبر از یک زلزله می داد. نگهبان پیر به او جواب می داد: «آه! کاش زلزله بودا تنها یک تکان است و بعد هم تمام می شود ... مرده ها و زنده ها را می شمارند و دیگر کار تمام است. اما این مرض لعنتی! حتی کسانی هم که دچارش نیستند آن را در قلبشان دارند.»" 
در عین حال طاعون گویا که دقیقا میداند به سراغ چه کسانی باید برود: آنان که هرچه بیشتر از مرگ می گریزند! ولی به سراغ دکتر ریو که بیش از هر کس با آن مواجه شده نمیرود چون میداند او هراسی از مرگ ندارد و این را در پایان رمان در مواجهه او با مرگ خمسرش میبینیم. همچنین بیان استعاری این شجاعت چشم دوختن در چشمان مرگ را در این گفتگو میخوانیم:
"- باید شما فردا برای تلقیح واکسن پیشگیری به بیمارستان بیائید. اما برای اینکه این بحث را خاتمه بدهیم و پیش از اینکه وارد این ماجرا شوید بدانید که شما فقط یک شانس در سه شانس دارید که جان سالم بدر ببرید.
- دکتر، شما هم مثل من می دانید که این تخمین ها مفهوم ندارد. صد سال پیش یک اپیدمی طاعون تمام سکنه یکی از شهرهای ایران را کشت بجز مرده شوی را که لحظه ای از کارش دست برنداشته بود."

 غفلت باز میگردد!
و بالاخره با سرد شدن هوا طاعون دست از سر مردم شهر اران بر میدارد و قرنطینه برچیده میشود و سلامتی باز می گردد و بلافاصله پس از آن "غفلت" از درسهایی که باید از آن گرفته میشد. در این جملات دکتر ریو که به راستی خود کامو است کلمه "حواس پرتی" مهم است:
"این اپیدمی به من هیچ چیز یاد نمیدهد، جز اینکه باید آن را دوش به دوش هم شکست داد. من به علم‌الیقین می دانم که هر کسی طاعون را در درون خود دارد؛ زیرا هیچکس، نه، هیچکس در دنیا در برابر آن مصونیت ندارد.
انسان باید پیوسته مواظب خود باشد تا مبادا در یک لحظه حواس پرتی با تنفس به صورت دیگری، طاعون را به او منتقل کند. آنچه طبیعی است، میکروب است. و باقی، سلامت، کمال و پاکی نتیجه اراده است، و اراده ای که هرگز نباید متوقف شود."
  وقتی که بلا دور شد، همه چیز دوباره در هم می ریزد. بیماری همه گیر فرو می نشیند. قرنطینه برداشته شده است، دروازه های شهر باز می شود، و آدمها فراموش می کنند. پس از این طاعون که جنگ بزرگی بود، چه بسا قهرمانان بی مانند که به ضعف های خودشان باز می گردند. به دنبال طاعون جسم، طاعون روح زنده می ماند...
و بالاخره رمان با این سطور پایان می یابد:
"عده ای دیگر که در تمام شدن اپیدمی خود را تسلیم خاطره موجود از دست رفته ای می کردند، شاد نبودند و احساس جدائی در آنان به اوج خود رسیده بود. برای اینان، یعنی مادران، شوهران و عاشقانی که همه نشاط زندگی شان را همراه موجودی که اکنون در گودالی ناشناس ناپدید شده و یا به صورت مشتی خاکستر در آمده بود از دست داده بودند، همیشه طاعون برقرار بود.
اما چه کسی به این تنهائی ها فکر می کرد؟ دکتر فریادهای شادی را که از شهر برمیخاست می شنید و به یاد می آورد که این شادی پیوسته در معرض تهدید است. زیرا در کتابها می توان دید که باسيل طاعون هرگز نمی میرد و از میان نمی رود، و می تواند دهها سال در میان اثاث خانه و ملافه ها بخوابد، توی اتاق ها، زیرزمین ها، چمدان ها، دستمال ها و کاغذ پاره ها منتظر باشد و شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسان ها، موش هایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند."
حرفهای زیادی ناگفته ماند از آن جمله این که فلسفه هم در دوره طاعون می میرد. نماینده فلسفه یک شخصیت لاادری گر است به نام تارو. فلسفه و دین نمی توانند بشر را نجات بدهند. محبت بشری است که میتواند بشر را نجات بدهد و یکی دو جا اواخر رمان به این نکته اشاره میشود.
        

1