یادداشت
1401/5/29
اولین کتاب هایی که از کامو خواندم بیگانه و سیزیف بودند، اما هیچکدام روی من چندان اثری نداشتند و حرف هایشان در نظرم به طرز بدیهیای مسخره میآمد. اما طاعون، طاعون همه محتوای مقاله سیزیف را در زندگیِ عینی به تصویر میکشید. طاعون برای من یک داستان نبود. یک متنِ اعتقادی محض بود. به طوری که هنوز گاهی نیمه شب ها به صحنه مرگ پسربچه و به تمام آن سوال ها فکر میکنم. آنجا که ریو واکسن طاعون را به کودک میزند و تن نحیف کودک بینوا در تکاپو با طاعون، بیاختیار از روی تخت بالا و پایین میشود و پسرکِ بیهوش ناله های وحشتناک سر میدهد و دکتر ریو میگوید بیماری هنوز فروکش نکرده اما پسرک درنتیجه واکسن بیشتر از بقیه بیمار ها مقاومت نشان داده، پدر پانلو میگوید در این صورت اگر قرار شود بمیرد رنج بیشتری تحمل کرده است! من هنوز نیمه شب ها به این سوال فکر میکنم. که اگر واکسن درنهایت طاعونِ خشنِ وحشی را درمان نکند، آیا تلاش برای طولانی کردن زنده ماندن، فرآیند طولانیتر کردن رنج نیست؟ زیرا طاعونی که کامو از آن حرف میزند، بیماری نیست. طاعون خودِ زندگی است. درد است. رنج است. رنجی بی پایان که به مرگ ختم میشود. رنجی که انسان در آن تنهاست و تنهایی باید رنجش را به ثمر برساند. خانواده فرد طاعون زده از او میگریزند و او هرچقدر هم در زندگیاش کسانی را داشته باشد که دوستش دارند، باز هم در تنهایی خویش درد میکشد و در تنهایی میمیرد. فردای آن روز وقتی کودکِ بینوا در نهایت درد و رنج با اشک های گرمِ روی گونه هایش یکدفعه آرام میگیرد و کاستل میگوید تمام کرد، دکتر ریو انگار بخواهد همه خشمش را خالی کند، سر پدر پانلو داد میکشد که این یکی که دیگر کودکی بیگناه بود! و من هنوز این سوال را از خودم میپرسم که اصلاً از اول چرا رنج باید وجود داشته باشد؟ و چرا آن کودک باید رنج بکشد؟ چرا کودکان هم باید رنج بکشند؟ به قول ایوان در برادران کارامازوف برای من مهم نیست چه بلایی بر سر بزرگسال ها میآید. آن ها سیب ممنوعه را خوردهاند و طعمش را چشیدهاند. اما چرا کودکان؟ چرا رنج اینقدر وحشی است؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.