فاطمه عباسی

@fatemeh25

15 دنبال شده

30 دنبال کننده

                      مادر _دانشجو
                    

یادداشت‌ها

                [احتمال لو رفتنِ بخش یا کل داستان]
خواندن این کتاب در دوران کرونا اکیدا توصیه می‌شود.
طاعون، این بیماری مهلک، در شهر اورانِ الجزیره اتفاق می‌افتد شهری که زیبایی‌های گذشته‌اش را ندارد و مردمش محکوم به عادت شده‌اند.
راوی این رمان همان شخصیت اصلی داستان هست که تصمیم داشته از زبان مردم سخن بگوید.
دکتر ریو در راه پله‌ی ساختمانش موشِ مرده‌ای می‌بیند. رفته رفته تعداد موش‌ها زیاد می‌شود به طوری که سرایدار کلافه می‌شود. موش‌هایی که در کوچه و خیابان‌های شهر یا در خون خود غلطیده‌اند یا خشک شده‌اند و به شکل تشنج گونه‌ای برای فرار از تاریکی به روشنایی پناه می‌آورند آنقدر می‌چرخند که در نهایت می‌میرند. 
این اتفاق مردم را به وحشت می‌اندازد. در آخرین روز طبق آماری که مسئولین به مردم می‌دهند حدود هشت هزار موشِ مرده جمع آوری کرده‌اند. کم کم آثار بیماری بر چهره‌ی آقای میشل، سرایدار ساختمان، پدیدار می‌شود؛ تب شدید، غده‌های دردناک در سر تا سر بدن... و مردی که زیرلب فقط می‌گوید موش‌ها. دکتر کاستل، همکار سالخورده دکتر ریو ) این بیماری را طاعون می‌خواند.
شهر قرنطینه می شود. دکتر ریو در همان دوران همسرش را به علت بیماری به آسایشگاهی در خارج از شهر می‌فرستد. کشیش شهر طاعون را عذاب الهی معرفی می‌کند و تنها راه نجات را دعا به درگاه خدا می‌داند.
آنچه از ابتدای داستان مرا مجذوب خودش کرد دکتر ریو، پزشک انسان دوست و کمک رسان به هم نوعانش، بود؛ مردی که به محله‌های فقیرنشین سر می‌زند و رایگان معالجه می‌کند. البته دکتر ریو اعتقادی به خدا ندارد و راه نجات را در دستان خودش می‌بیند، نه نگاه و کمک از آسمانی سرد و خاموش که خدا در آن نشسته است. نگاهی که یکی از دو سرِ طیفِ مواجهه با رنج / شر است. آدمی در مواجهه با رنج یا به سمتِ انکارِ قدرت برتر حرکت می‌کند و یا پی بردنِ به عجز، آدمی را به سوی پناه بردن به قدرتی لایزال سوق می‌دهد. 
مردمِ این شهرِ طاعون‌زده می‌پذیرند که طاعون هست و نمی‌رود. آنان به این دردها و مرگ و میرها «عادت» می‌کنند امّا نویسنده یک جمله‌ی درخشان را بیان می‌کند: «عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.»
دکتر ریو در بخشی از کتاب می‌گوید: «بعد لازم شد مردنِ انسان‌ها را ببینم. می‌دانید کسانی هستند که نمی‌خواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیده‌اید که در لحظه‌ی مرگ فریاد می‌زند: «هرگز!» من شنیده‌ام. و بعد متوجه شده‌ام که نمی‌توانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم می‌شد. از آن وقت متواضع‌تر شدم. فقط هیچ وقت به دیدنِ مرگ خو نگرفتم.»
مهم‌ترین مسئله در دورانِ طاعون همبستگی مردم و کمک به یکدیگر است؛ مردمی که به یک‌باره شجاع می‌شوند، فردیت از بین می‌رود و «ما» به وجود می‌آید. چه چیز از این همبستگی بالاتر؟ نقطه‌ی مثبتی که در آغاز، هیچ اثری از آن نیست و رفته رفته به وجود می‌آید .
این رمان به دلیل نزدیکی با شرایط کنونیِ ما و دوران سخت و جان‌فرسای کرونا نقطه‌ی عطفی است برای پذیرش اینکه گرچه طاعون می‌تواند بیاید و بمیراند «اما نمی‌ماند...» روزی طاعون از شهر اوران می‌رود و مردم هلهله می‌کنند امّا باید دانست همیشه و همه جا طاعون در کمین است در هر جا با شکل و شمایلی دیگر. 
از این رو باید دل‌خوش باشیم... هر چند به لحظات کوتاه و شیرینی که در زندگیمان می‌گذرد حتی در این دوران 
سخت. 
برشی کوتاه از کتاب:
«قصد مردن ندارم و مبارزه خواهم کرد. اما اگر بازی را باخته باشم می‌خواهم که خوب تمام کنم.»
        
                «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چینها بیاید»
این جمله‌ی هرچند کوتاه، سرشار از حسِ انسان دوستی، مهربانی و لطافت است .
اولین بار این جمله‌ی تا ابد حک شده در ذهنم را سر کلاس ادبیات شنیدم و معلمی که همیشه روخوانی‌ها را به دست ما می‌داد. بدون ذره‌ای درنگ ایستاد و گفت: امروز سووشون را خودم می‌خوانم !
داستانِ روایت شده درباره‌ی یوسف و زری که یکی عاشق، حامی و یاری رسان مردم است و برای نگه داشتن این مرز و بوم می‌جنگد و جان می‌دهد و دیگری که داغ او را بر دل می‌نهد و راهش را به مهر و جد پی می‌گیرد. 
این داستان روایت عشق و فداکاری و دلدادگی به میهن است. 
شروعِ داستان با عروسیِ دخترِ حاکم رقم می‌خورد. ناهمگونىِ مجلس عقد از همان ساعت‌های ابتداییِ جشن توی ذوق می‌زند: میهمانانی که بیشترشان با لهجه‌ی غریبِ خود بساطی بر پا کرده‌اند، خوش خدمتیِ صنف نانوا که در اوجِ قحطی نان سنگکی  به آن بزرگی را درست می‌کند و مردمِ نداری که نان خشک می‌خورند و جیکشان هم در نمی‌آید. 
یوسف، اربابی آگاه و فرنگ رفته، خشم امانش را می‌برد؛ آخر مردی که همیشه مراقب رعیت بوده است چگونه می‌تواند این بساط را تحمل کند و دم نزند؟ یوسفِ قصه از این وضعیّت به ستوه آمده است و تحمل این وضع برایش غیر ممکن است. همه‌ی زمین داران و اربابان برای سودِ بیشتر انبار آذوقه‌شان را بر روی اجنبی‌ها باز کرده‌اند. 
یوسف در این میان صدای مردمش می‌شود. آن هم در شرایطی که مردم چند روزی است گرسنه‌اند و نانی برای خوردن ندارند. خوانینِ قشقایی سعی دارند تا برای مقابله با حکومت و به دست آوردنِ سلاح معامله‌ای با انگلیسی‌ها داشته باشند. یوسف و همراهانش چنین آشوبی را برنمی‌تابند و شاید همین موضوع بود که از او سیاوش ساخت. سیاوشی که خونِ به ناحق ریخته‌اش زمین را سرخ کرد.
ممکن است مسایل سیاسیِ رمان برایتان جالب نباشد که بعید هم هست امّا به خواندن ادامه دهید. مگر می‌شود این اثر بی نظیر سیمین دانشور را ناتمام گذاشت؟
در جایی از این کتاب می‌خوانیم :
«آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعه‌ی خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.» 
زری زنی است دلیر که در این دنیا فقط به دنبال پابرجا نگه داشتنِ زندگی‌اش است و چیزی جز آرامش نمی‌خواهد. اما به نقطه‌ای می‌رسد که چاره‌ای نمی‌بیند جز اینکه برخیزد و با یوسف هم قدم شود. او که دلش برای مردم می‌تپد و در قبال آنان احساس وظیفه می‌کند .
برای ایجاد پس‌زمینه‌ای در مورد عنوان این کتاب، «سووشون» این اشارات که احتمالا از زبانِ دبیرهای ادبیات شنیده‌اید کمک‌کننده است: 
سووشون: سووشون گویشِ محلیِ اسطوره‌ی سیاوشان است که از جمله اساطیری است که حتی در قالب ساختاری شبیه به تعزیه اجرا می‌شده است. حضورِ سواری که از راه می‌رسد و جلادی که لباس غضب بر تن کرده است آن را بسیار شبیه به واقعه‌ی کربلا کرده است و از سوی دیگر تنها بودن در برابر دشمنانِ ظالم و حماسه‌ای که «یک نفر یک تنه با آن همه دشمنِ لعین جَر بکند!»
        
                ملت عشق یا چهل قاعده عشق؟
در ماه مه سال 2008 الا روبینشتاین مادر و همسر خانه‌داری - که سال‌های زندگی متاهلی‌اش را وقف خانه‌داری و همسرداری و مراقبت از سه بچه کرده بود - دست خوش تغییر شد.
الای ساکت و آرام چیزی از عشق نمی‌دانست یا دست کم عشق را داشتن همسر و بچه‌های بی‌نظیرش می‌دانست، گرچه زمانه این نگاه به فرزند و همسر را تغییر داد. الا بعد از فارغ‌التحصیلی به شکل تمام‌وقت جایی کار نکرده بود. اما حالا در آستانه‌ی چهل سالگی با تلاشِ همسرش دستیارِ دستیارِ ویراستار ادبی شده بود. خواندنِ رمانی تاریخی عرفانی از نویسنده‌ای ناشناس اوّلین وظیفه‌ی الای آرام ما بود. 
نویسنده‌ی ملّت عشق این گونه آغاز کرده بود: 
دست نوشته‌ام را از آمستردام می‌فرستم امّا این داستان در قرن سیزدهم در قونیه اتفاق افتاده است و مربوط به دوستیِ بی‌مثال مولانا و شمس تبریزی است. اعتقاد دارم این داستان از بُعد زمان و مکان و اختلاف‌های فرهنگی جدا است.
در ابتدای سخن بگویم این رمان به صورت موازی زندگی الا و دیدار شمس با مولانا را عنوان می‌کند. 
حقیقت محضِ این رمان عشق و نقش آن در دنیای مدرن امروز نسبت به گذشته است و به طرز عجیبی آن را از غرب به شرق گسترش می‌دهد که به زندگی رنگ و بویی سرشار از عرفان می‌دهد. اینکه چگونه تکه سنگی کوچک برکه‌ای راکد و خاموش را به تلاطم و جنب وجوش می‌اندازد. 
در این کتاب می‌خوانیم که عشق جوهره‌ی اصلی زندگی است و به گفته‌ی مولانا عشق روزی گریبان همه را می‌گیرد حتی آنکه از عشق فراری است یا آنکه کلمه‌ی رمانتیک را به گناه تعبیر می‌کند. 
در ادامه‌ی داستان الا ارتباط روحی عمیقی بین خود و نویسنده‌ی ملت عشق می‌بیند. جایی در کتاب تصمیم می‌گیرد دست از خواندنش بردارد اما آن پیوند عمیق اجازه نمی‌دهد.
عزیز زاهارا یا همان نویسنده‌ی کمتر شناخته شده در نوشته هایش این گونه می‌گوید که شمس از دراویش قلندریه بود با زبانی تند و تیز با همان آتش عشق به خدا در جانش.
دیدار شمس با مولانا همانند تلاقیِ دو دریا با هم است این تشبیهی است که قرن ها بعد صوفیان از آنها داشتند و در سایه‌ی دوستی با شمس توانست پایش را از دایره‌ی قواعد مرسوم فراتر بگذارد و به اهلِ دلی مخلص و مدافع آتشین عشق بدل شود .
الا خواندن نوشته‌ها را ادامه می‌دهد، لذت میبرد و سعی دارد تا ارتباطی با عزیز برقرار کند. در وجود الا انقلابی برپا شده است. تصمیم به سفر می‌گیرد تا عزیز زاهارا را پیدا کند. 
درست‌ترین تعبیر از عشق همان قاعده‌ی چهلم شمس تبریزی است:
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت ‌زایده می‌شود. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
دلیل اصلی من برای خواندن این کتاب شمس تبریزی، همان درویش فانی و سوخته‌ی عاشق خدا، بوده و هست. 

        
                الکس هیلی نویسنده‌ی آمریکایی آفریقایی تبار این رمانِ جذاب را براساس زندگی نیاکان خودش نوشته است و قطعا برای مخاطب بسیار جذاب و ملموس خواهد بود...
داستان در دهکده‌ای به نام ژوفوره در گامبیا آفریقای غربی شروع می‌شود که مردمی مسلمان و به دنبال آرامش و صلح‌اند.
داستان با تولد فرزندِ پدر و مادری به نام امورو کینته و بینتا شروع می‌شود. مردم مسلمانی که در صفحات آغازینِ رمان نشان داده می‌شود که جایگاه انتخاب نام کودک در فرهنگشان چه ارزشی دارد. آنها تلاش کردند نامی برگزینند که شریف و ماندگار بماند. اعتقاد داشتند فرزندِ اولِ پسر، برای خانواده و حتی خویشان آنها برکت می‌آورد. همان طور که در احادیث می‌خوانیم نامی نیکو برای فرزندانتان انتخاب کنید. بعد از آنکه امورو سه بار در گوش نوزاد اسمش را تکرار کرد او را بر روی دستانش به سمت آسمان گرفت و گفت بنگر این تنها چیزی است که از تو بزرگتر است.
کونتا کینته قهرمان اصلی  ریشه‌ها زندگی‌اش در میان طبیعت غنی و بخشایشگر آفریقا آغاز شد.پدرش او را با فرهنگ مذهبی‌شان آشنا می‌کند و به او یاد می‌دهد جز راست چیزی بر زبانش نیاورد... کونتا کینته سه برادر دیگر دارد و سن خودش هفده باران است. اگر در اصطلاح بومیان دقت کنیم گذر عمرِ آدمی را با باران حساب می‌کنند.
در نظر سفید پوستان غربی آنها وحشی و جنگلی‌اند.اما در ادامه‌ی داستان با خلق و خوی آرام آنها مواجه می‌شویم.
کافو مدرسه‌ای است که مرحله‌ی از عمر کودک در آن به آموزش تعلیماتی خاص می‌پردازد. کونتا سه کافوی خود را گذرانده و حالا برای خودش مردی شده است. مردی با هفده باران سن. توصیفات زیبا و دقیق نویسنده ما را با فضای زندگی کونتا آشنا می‌کند  آنچه از عقاید مذهبی آنها می‌گوید برعکس آن است که ما در عمومِ فیلم‌ها و سریال‌ها می‌بینیم. هدف آنها کرامت روح و روان آدمی است نه آن سیاهان آدم خواری که سینمای غرب نشان می‌دهد. در پس همه‌ی این خوبی‌ها در ذهن کینته ترسی است. ترس از توبوب‌ها یعنی سفیدها.
سفیدهایی که با کشتی می‌آیند و آنها را می‌برند و به بردگی می‌گیرند. سیاهانی که در کشتی جان می‌سپارند و به دست سفیدها تکه تکه می‌شوند. 
شاید برایتان سوال پیش بیاید در آن زمان سفیدها از جان سیاهان چه می‌خواستند؟
کوه طلا... آری نخسین چیزی که پای توبوب‌ها رو به افریقا باز کرد.
اما سفیدِ زیادی‌خواه به همه‌ی این غنائم طبیعی اکتفا نمی‌کند و در تلاش برای سیر کردن روح خبیثش به همه چیز دست می‌زند.رشته‌ی زندگی پرآرامش سیاهان پاره می‌شود و زندگی سختشان آغاز می‌شود.
کونتا کینته اسیر دست توبوب‌ها می‌شود. تا به خودش می‌آید دست و پایش اسیر غل و زنجیر شده است. آهنی داغ میان دو کتفش چسبانده بودند و درد آن برایش در مقابل بوی تعفن و استفراغ خودش چیزی نبود.
کینته را به آمریکا می‌برند. پسری که تا پیش از این آزاد و شریف زندگی کرده است. حالا باید صبح تا شب عرق بریزد و کار کند و دست‌رنجش را دیگران چپاول کنند. 
کونتا کینته زبان انگلیسی نمی‌داند و این باعث تحقیر شدن توسط دیگر بردگان سیاه می‌شود.
کونتا به حال آنان افسوس می‌خورد و معتقد است آنان از اصل خود دور شده‌اند و سرسپرده‌ی سفیدها شده‌اند. با دانستن زبان می‌فهمد که آنان هیچ وقت آفریقا را ندیده‌اند و در واقع برده‌زاده‌اند. به تدریج با آنها احساس همدردی می‌کند. دست از عقایدش برنمی‌دارد و پیوسته تلاش می‌کند. نویسنده داستان در بخش‌های پایانی کتاب شرح حالی از خودش می‌گوید از انگیزه‌اش برای نوشتن این اثر پرفروش پرده برمی‌دارد. مخاطب اصلی کتاب نه فقط سیاه وسفید است بلکه همه‌ی مردم با همه‌ی نژادها هستند داستانی که هیلی تعریف می‌کند گویا ترین شاهد شکست ناپذیر و رام نشدنی روح انسان است.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            این کتاب و به طور کلی ایده‌ی دبی‌فورد مبتنی به نظریه‌ی «سایه‌ی شخصیتِ» یونگ است که وی یکی از مشهورترین باورمندان به این نظریه است. او کتابی نیز با عنوانِ «تاثیر سایه‌» منتشر کرده است و به طور کلی نیز کتاب‌هایش حول همین محور است. 
به طور اجمالی این نظریه می‌گوید انسان همیشه در تعارضی است میانِ «آنچه هست» و «آنچه باید باشد» و اساسا، «دوگانگی»، مرکزی‌ترین کانونِ تجربه‌ی انسانی است(دوگانه‌هایی مانند خیر و شر، نور و تاریکی، صداقت و فریبکاری و...). امّا جالب اینجاست که انسان در بسیاری اوقات این دوگانگی را انکار می‌کند. «سایه» همان نیمه‌ی تاریکی است که یا در انکار آن هستیم یا از آن غافلیم. 
دیتاهای بیرونی - که همواره به صورتِ شبانه‌روزی به سمتِ ما سرازیر است - موجب شده است تا عمومِ ما علاوه بر توهّمِ آگاهی، از آگاهی نسبت به جهان درونِ خود غافل شویم و در نهایت گویی که با این جهان بیگانه‌ایم. جهانی که به اعتقاد دبی‌فورد مهم‌ترین بخشِ هویّتِ انسانی‌ست. 
این کتاب بنا دارد تا به این جهانِ جداافتاده از ما بپردازد و قدم به این نیمه‌ی تاریکِ ناشناخته را روشن سازد. مسیری که بتوان از طریقِ آن این دو عرصه‌ی وجودِ درون و بیرونِ آدمی را یکپارچه سازد. «تاریکیِ» مدّ نظرِ این کتاب بارِ منفی ندارد و بیشتر مراد از تاریکی، ناشناخته بودنِ آن است. به یاد تعبیرِ زیبای جوردن پیترسون افتادم: «اگر می‌خواهی با اژدها بجنگی باید به آشیانه‌اش بروی، پیش از آنکه او به دهکده‌ی تو بیاید.» این کتاب قصد سفر به این نقطه‌ی تاریک و ناشناخته بده. 
دبی‌فورد، نویسنده‌ی این کتاب، سختی‌ها و رنج‌های مختلفی در زندگی را از سر گذرانده است. از طلاق والدین، اعتیاد(مصرف روزانه 100 قرص!) و خیانت گرفته تا اینکه در نهایت طی یک دوره‌ی مبارزه با سرطان در سن پنجاه‌وهفت‌سالگی درگذشت. خواندنِ کتاب و آشنایی با نظراتِ کسی که سختی‌هایی را کشیده است - که هریک از آنها برای برخی عاملی برای ناامیدیِ مطلق است - تجربه‌ی جالبی است. 
در مرحله‌ی نخست باید با این نیمه‌ی تاریک روبه‌رو شد و دست از این خیال برداشت که او که در آیینه می‌بینیم ما هستیم و این جمله‌ی بیهوده را کنار بگذاریم: «اشکالی ندارد، اوضاع بهتر خواهد شد». باید بپذیریم که بخشِ تاریکِ وجودمان جزئی از ماست. همان بخشی که حتی ممکن است یادآوریِ آن برای خودمان دشوار باشد. امّا برای رسیدن به آرامش و رهایی چاره‌ای جز پذیرش و قدم گذاشتن به این بخشِ تاریک نداریم. 
شکل‌گیریِ این نیمه‌ی تاریک وجود از اوایلِ کودکی آغاز می‌شود. هرقدر هم که پدر و مادری خوب و مهربان داشته‌ایم امّا مساله اینجاست که کودکِ انسانی اینگونه است که هرگونه مخالفت با خود را به حسابِ بدیِ خود می‌گذارد. حتی مخالفتی مانند اینکه «این بیسکوییت را نباید قبل از شام می‌خوردی». این را بگذاریم کنارِ برچسب‌های مختلفی که اجتماعِ اطرافمان به ما زده است. 
فصل نخست در تبیینِ مرادِ نویسنده از جهان بیرون و درون و لزوم پذیرش این تاریکی‌هاست. فصل دوم در ردِ شاید قدیمی‌ترین تصور ماست: تقسیم‌بندی انسان‌ها به خوب و بد! که بر اساس آن همیشه سعی داشته‌ایم بدی‌هایمان را بپوشانیم. فصل سوم در اثباتِ وجودِ تمامیِ ویژگی‌های هستی در هر انسان است. فصل چهارم مقابله با ویژگیِ فرافکنیِ انسان است. فصل پنجم به «روشِ» شناختِ سایه اختصاص دارد که از طریق آن می‌توان خود را شناخت. در فصل ششم می‌پذیریم که ما «مالکِ» این ویژگی‌های پنهان وجودمان هستیم. فصل هفتم گفت‌وگو با این نیمه‌ی تاریک و شنیدنِ پاسخ‌های آن است. فصل هشتم: شناخت و برخوردِ صحیح با ویژگی‌هایی است که مطلوب ما نیستند و در ایجاد آن نقشی نداشته‌ایم. فصل نهم درباره‌ی رها شدن و شکوفایی انسان و فصل آخر به بازتعریفی از انسان در ساختاری به هم پیوسته اختصاص دارد.
          
            اگر می‌خواهید با حافظ به طور عمیق و دقیق آشنا شوید از بهترین منابع آثار استاد بهاءالدین‌خرمشاهی است. آثاري دقیق و فارغ از برداشت‌های شخصی و شهودی، همراه با ارجاعاتِ بسیار به آثارِ دست اولی که تا به امروز در مورد حافظ نگاشته شده است.  
	مزیّت کتاب «حافظ» برای من غنای این کتاب، در عین حجم کمترِ آن نسبت به دیگر نگاشته‌های استاد خرمشاهی است. در این کتاب به طورِ منسجم و مبتنی بر وقایعِ تاریخی و سروده‌های حافظ به باورها و اندیشه‌های حافظ پرداخته می‌شود. 
همه‌ی ما جسته‌گریخته با موضع‌گیری‌های اجتماعیِ حافظ آشنا شده‌ایم امّا در این کتاب به طور مستقل و مفصّل به سلوکِ سیاسیِ حافظ در زمانه‌ی او می‌پردازد که مفصل‌ترین فصل کتاب و شاید بتوان گفت منحصر به فردترین و بهترین بخش کتاب است. 
مهم‌ترین مسائلی که برای من در این کتاب جالب بود و در یک یادداشت می‌توان به آن اشاره کرد: 
شرحی از زمانه‌ی حافظ
اگرچه استاد خرمشاهی تاکید می‌کند که پرداختش به زمانه‌ی حافظ نه بر اساس این است که نوابغ، تماماً، زاییده‌ی زمانه‌ی خویش‌اند بلکه باور دارد این نوابغ‌اند که تاریخ‌سازی می‌کنند. به باور وی: «انسان به‌حدی [...] فردیّت دارد که داده یا فرآورده‌ی طبیعت یا تاریخ نیست.» اگرنه می‌بایست از آن محیط چندین یا یک نسل از نوابغ پدید می‌آمد. 
زمینه‌ی فرهنگی حافظ 
پس از اینکه تصویری از شرایط فرهنگیِ زمانه‌ی حافظ و زیستِ فرهنگیِ او ارائه می‌کند به مساله‌‌ی جالب دیگری می‌پردازد که حافظ چه کتاب‌هایی می‌خوانده است و در کدام یک متبحّر بوده است. علومی که حافظ در آن تخصص داشته است عبارت بوده است از علوم قرآنی و بلاغی. 
نگارنده در فصل سوم به اندیشه‌ی سیاسی و سلوک فردی و اجتماعی حافظ می‌پردازد. از جمله نکاتی که به آن اشاره می‌کند و بسیار مشاهده می‌کنیم این است که نمی‌توانیم حافظ را با فهم، اصطلاحات و به طور کلی وضعیّت امروزه درک کنیم. باید توجه کنیم که مسائلی مانند دموکراسی، آزادی(به معنای سیاسیِ امروز) و... از دسته‌مسائلی است که دست‌یافته‌های قرن اخیر است لذا نمی‌توان حافظ را در این ساختار فهم کرد. 
به طور مثال زمانی که حافظ از جورِ یک امیر / امیرزاده شکوه می‌کند به این معنا نیست که او بنیانِ نظامِ سلطنتی را جائرانه‌و... بداند. این مساله سبب می‌شود که جای دیگری به دام بیافتیم: 
اگر او مخالفِ اساسیِ استبداد و... هست، چگونه می‌توان مدحِ او از شاه‌شجاع یا دیگران را توجیه کرد؟ پس باید حافظ را در زمانه‌ی خودش فهم کرد. همچنین در موردِ سوالِ پرتکرارِ «مدیحه سراییِ حافظ از شاهان» نیز سخن گفته شده است که بحث جذابی است. 
در فصل چهارم، بخش نخست، با مقایسه‌ی اشعاری از حافظ با سعدی نشان داده شده است که حافظ چگونه حتی تعابیرِ بلند و بدیعِ سعدی را نیز اعتلا بخشیده تا آنجا که غزل‌هایش نسبت به سعدی دارای تنوع مضمونیِ بسیار بالاتری است. در بخش دوم نیز از سبک «پاشانِ» حافظ و انقلابی که او با این روش در غزل ایجاد کرده است سخن گفته است. 
در ادامه نیز به اندیشه‌های «فلسفی» و سپس «کلامیِ» حافظ، باورهای دینی و طنزها و شبهه‌های دینیِ رندانه‌ی او اشاره دارد. یکی از شیرین‌ترین بخش‌های کتاب به اندیشه‌های عرفانی حافظ و در عین حال طعنه‌های او به صوفی و خانقاه می‌پردازد. 
در پایان کتاب نیز مهم‌ترین آثاری که درباره‌ی حافظ نوشته شده است همراه با توضیحاتی آورده شده است که برای علاقه‌مندان بسیار سودمند است. 
آنچه این کتاب به دست من داد این بود که حافظ نه تنها یک شاعر زبردست که عالمی ذوفنون بوده است که به تعبیرِ خود او «از دولتِ قرآن» و نبوغِ ذاتی‌اش در حیطه‌های مختلف علمی و عرفانی به عرصه‌هایی وارد شده است که برای هریک از آنها نادره‌ای از همان علم نیاز بوده است.ب
          
            جردن پیترسون امروز یکی از پرمخاطب‌ترین روانشناسانِ دنیاست که نظراتش با ایده‌های غالبِ امروز متفاوت است. 
به عقیده‌ی او اگرچه فکر می‌کنیم که با رسیدن به موفقیّتی خاص خوشحال می‌شویم امّا این شادی موقّتی خواهد بود. به باور او اصالت دادن به شادی در زندگی، ره‌آوردی جز اضطراب و افسردگی ندارد. لذا در جهانی که تاروپودِ آن با رنج عجین شده است باید برای زندگی معنایی والاتر از شادی جست‌وجو کرد. به نظر وی معنایی که می‌توان برای زندگی یافت می‌تواند این باشد: «توسعه و رشد شخصیّت در رویارویی با رنج و درد». 
او این کتاب را با همین هدف نگاشته است. برای نیل به این مقصود دوازده قانون را معرفی می‌کند که با آگاهی از آنها می‌توان به چهارچوبی دست یافت تا بهترین مواجهه‌ها را در برابر رنج‌های زندگانی داشته باشیم. به گمانم رازِ دیده‌شدنِ میلیونی در یوتیوب و اقبال به آثار او همین «معنای او از زندگی» است. اگرچه، در قسمت‌هایی، کتاب دچار اطناب شده امّا حتما خواندنش را پیشنهاد می‌کنم. 

1. صاف بایستید و شانه‌ها را به عقب بدهید: 
پایین انداختنِ شانه‌ها ریشه در عصب‌شناسیِ مغز دارد. این کار نتیجه‌ی کاهشِ مادّه‌ای به نام سروتونین است. مادّه‌ای که در داروهای مقابله افسردگی وجود دارد. لذا این کار باعث ترشّحِ بیشترِ این مادّه در بدن می‌شود. 

2. با خودتان همانگونه رفتار کنید که با کسی که مسئولیّت کمک به او بر عهده‌ی شماست رفتار می‌کنید: 
دارو نخوردنِ کسانی که عمل‌های سختی مانندِ پیوند کلیه داشته‌اند ممکن است به مرگشان ختم بشود امّا در موارد بسیاری دیده می‌شود که این افراد خوردن داور را قطع می‌کنند همان افراد به احتمال زیاد این کار را در قبال حتی حیوان خانگی‌شان انجام نمی‌دهند! لذا باید با خودمان مانند کسی رفتار کنیم که مسئولیّتِ او را به ما سپرده‌اند. 

3. با کسانی دوستی کنید که خواهانِ بهترین‌ها برای شما هستند. 
دوستانِ واقعی حامی و مشوّقِ شما هستند امّا دوستانِ سمّی به شما آسیب می‌زنند؛ یا با بدخواهی یا به واسطه‌ی انفعال و «بی‌حرکت‌‌بودنشان»! 

4. خودتان را با کسی که دیروز بودید مقایسه کنید، نه با امروزِ شخصی دیگر. 
مقایسه‌ی خود با دیگران از آسیب‌زننده‌ترین و غیردقیق‌ترین کارهایی‌ست که انجام می‌دهیم. این کار هرگز پایانی ندارد. چراکه همواره شخص بهتری هست. در حالی که «عاقلانه‌تر» است که خود را با دیروز خود مقایسه کنیم. 

5. اجازه ندهید فرزندانتان کاری کنند که دیگران از آنها بیزار شوند. 
اگر از آن دسته والدینی هستید که فرزندتان را حتی زمانی که به خود، شما یا دیگران آسیب می‌رسانند آزاد می‌گذارید بدانید که در حال پرورشِ یک دیکتاتورِ منفور هستید! 

6. پیش از انتقاد از دنیا در خانه‌ی خود را در کمالِ نظم و پاکیزگی نگه دارید. 
افراد زیادی هستند که اگرچه ایده‌های جهان‌شمولی برای تغییر بنیادین در هستی دارند امّا درواقع از پس تمیزکردنِ اتاق خود نیز برنمی‌آیند. تغییر را از اتاقِ خود شروع کنیم. 

7. به دنبال چیزی باشید که معنایی دارد نه به دنبال مصلحت! 
مغز ما در قبال کاری که انجام می‌دهیم به دنبال معناست. اگر به واسطه‌ی مصلحت، از معنای کارتان غفلت کردید، از نظر مغز کاری نکرده‌اید. پس دغدغه‌تان معنای کارتان باشد نه سختیِ آن کار! 

8. حقیقت را بگویید یا دست‌کم دروغ نگویید. 
چون دروغ می‌تواند عواقب ناخواسته‌ای به بار بیاورد. 
9. فرض کنید کسی که دارید به او گوش می‌کنید چیزی را بداند که شما نمی‌دانید. 
چون «شنیدن» راهِ اصلیِ فهم و تجسّم گفته‌های طرف مقابل است. 
10. صریح و دقیق سخن بگویید. 
11. بچه‌ها را هنگام بازی با اسکیت‌بورد تنها بگذارید. 
بدون روبرو شدن با خطراتِ حین بازی فرزندان مقابله با آشوبِ زندگی را نخواهند آموخت. 

12. وقتی در خیابان به یک گربه برخوردید نوازشش کنید. به این معنا که حتی در یک روز بسیار بد نیز خود را از اتفاقاتِ ساده‌ی خوب محروم نکنیم.
          
            [احتمال لو رفتنِ بخش یا کل داستان]
خواندن این کتاب در دوران کرونا اکیدا توصیه می‌شود.
طاعون، این بیماری مهلک، در شهر اورانِ الجزیره اتفاق می‌افتد شهری که زیبایی‌های گذشته‌اش را ندارد و مردمش محکوم به عادت شده‌اند.
راوی این رمان همان شخصیت اصلی داستان هست که تصمیم داشته از زبان مردم سخن بگوید.
دکتر ریو در راه پله‌ی ساختمانش موشِ مرده‌ای می‌بیند. رفته رفته تعداد موش‌ها زیاد می‌شود به طوری که سرایدار کلافه می‌شود. موش‌هایی که در کوچه و خیابان‌های شهر یا در خون خود غلطیده‌اند یا خشک شده‌اند و به شکل تشنج گونه‌ای برای فرار از تاریکی به روشنایی پناه می‌آورند آنقدر می‌چرخند که در نهایت می‌میرند. 
این اتفاق مردم را به وحشت می‌اندازد. در آخرین روز طبق آماری که مسئولین به مردم می‌دهند حدود هشت هزار موشِ مرده جمع آوری کرده‌اند. کم کم آثار بیماری بر چهره‌ی آقای میشل، سرایدار ساختمان، پدیدار می‌شود؛ تب شدید، غده‌های دردناک در سر تا سر بدن... و مردی که زیرلب فقط می‌گوید موش‌ها. دکتر کاستل، همکار سالخورده دکتر ریو ) این بیماری را طاعون می‌خواند.
شهر قرنطینه می شود. دکتر ریو در همان دوران همسرش را به علت بیماری به آسایشگاهی در خارج از شهر می‌فرستد. کشیش شهر طاعون را عذاب الهی معرفی می‌کند و تنها راه نجات را دعا به درگاه خدا می‌داند.
آنچه از ابتدای داستان مرا مجذوب خودش کرد دکتر ریو، پزشک انسان دوست و کمک رسان به هم نوعانش، بود؛ مردی که به محله‌های فقیرنشین سر می‌زند و رایگان معالجه می‌کند. البته دکتر ریو اعتقادی به خدا ندارد و راه نجات را در دستان خودش می‌بیند، نه نگاه و کمک از آسمانی سرد و خاموش که خدا در آن نشسته است. نگاهی که یکی از دو سرِ طیفِ مواجهه با رنج / شر است. آدمی در مواجهه با رنج یا به سمتِ انکارِ قدرت برتر حرکت می‌کند و یا پی بردنِ به عجز، آدمی را به سوی پناه بردن به قدرتی لایزال سوق می‌دهد. 
مردمِ این شهرِ طاعون‌زده می‌پذیرند که طاعون هست و نمی‌رود. آنان به این دردها و مرگ و میرها «عادت» می‌کنند امّا نویسنده یک جمله‌ی درخشان را بیان می‌کند: «عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.»
دکتر ریو در بخشی از کتاب می‌گوید: «بعد لازم شد مردنِ انسان‌ها را ببینم. می‌دانید کسانی هستند که نمی‌خواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیده‌اید که در لحظه‌ی مرگ فریاد می‌زند: «هرگز!» من شنیده‌ام. و بعد متوجه شده‌ام که نمی‌توانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم می‌شد. از آن وقت متواضع‌تر شدم. فقط هیچ وقت به دیدنِ مرگ خو نگرفتم.»
مهم‌ترین مسئله در دورانِ طاعون همبستگی مردم و کمک به یکدیگر است؛ مردمی که به یک‌باره شجاع می‌شوند، فردیت از بین می‌رود و «ما» به وجود می‌آید. چه چیز از این همبستگی بالاتر؟ نقطه‌ی مثبتی که در آغاز، هیچ اثری از آن نیست و رفته رفته به وجود می‌آید .
این رمان به دلیل نزدیکی با شرایط کنونیِ ما و دوران سخت و جان‌فرسای کرونا نقطه‌ی عطفی است برای پذیرش اینکه گرچه طاعون می‌تواند بیاید و بمیراند «اما نمی‌ماند...» روزی طاعون از شهر اوران می‌رود و مردم هلهله می‌کنند امّا باید دانست همیشه و همه جا طاعون در کمین است در هر جا با شکل و شمایلی دیگر. 
از این رو باید دل‌خوش باشیم... هر چند به لحظات کوتاه و شیرینی که در زندگیمان می‌گذرد حتی در این دوران 
سخت. 
برشی کوتاه از کتاب:
«قصد مردن ندارم و مبارزه خواهم کرد. اما اگر بازی را باخته باشم می‌خواهم که خوب تمام کنم.»
          
            راهنمای ترجمه‌های «ناطور دشت»


ترجمه‌ی فارسی ناطور دشت، نخست بار در دوهزار نسخه، در انتشارات مینا به سال یکهزاروسیصدوچهل‌وپنج به چاپ رسید. نخستین مترجم کتاب، احمد کریمی، The Catcher in the Rye  را در فارسی به «ناطور دشت» برگرداند که از این بیت از باب پنجم بوستان سعدی به عاریه گرفته بود: 
جهاندیده پیری بر او بر گذشت                 چنین گفت خندان به ناطور دشت
این اسم بر این اثر ماند و آن‌قدر خوش بر تارک آن نشست که در ترجمه‌های بعدی کسی آن را تغییری نداد؛ هرچند که ناطور دشت نیز به سرنوشت شازده کوچولو دچار شد که هر که توانست یک ترجمه از آن به بازار داد اما دست‌کم شازده کوچولو چند ترجمه‌ی خوب هم داشت، از بخت بد، ناطور دشت شد کتابی که چند و چند ترجمه‌ی بد یا ماقبلِ بد از آن در بازار هست. 
در این یادداشت کوتاه به معرفی  اجمالی دو ترجمه‌ی خوب از آن خواهیم پرداخت و باقی را واخواهیم¬گذاشت.

1. ترجمه‌ی احمد کریمی: او نخستین مترجم ناطور دشت در فارسی است. کسی که این نام را بر این کتاب نهاده، کسی که ترجمه‌اش را سروریراستار آن زمان فرانکلین، یعنی نجف دریابندری پسندیده بوده است، و البته کسی که کریم امامی آن مقاله‌ی تند، «بحث لحن در ترجمه؛ یا چگونه از کلاغِ فرنگی بلبلِ پارسی‌گوی نباید ساخت»*، را درباره‌ی لحن ترجمه‌اش در این رمان نوشته است. زبانی که در این کتاب به کار برده زبانی سالم است و کتابی، یعنی برخلاف چیزی که معمولاً درباره‌ی ناطور دشت شنیده‌اید، این نسخه زبان را نشکسته و در نتیجه زبان گفتاری به کار نبرده است. کریمی خود در دفاع از این لحن و زبان می‌گوید ایراد امامی را وارد نمی‌داند و «با لهجه‌ی تهرانی نمی‌شود رمان انگلیسی ترجمه کرد. تعداد چیزهایی که در زبان انگلیسی در محاوره می‌آیند بسیار ناچیز است. بنابراین معتقدم، ناطور دشت جز با همین لحنی که برای آن انتخاب کرده‌ام جور در نمی‌آید». (کرگدن 128: 49)

2. ترجمه‌ی محمد نجفی: ترجمه‌ای با زبانی گفتاری، اما متناسب و درست و به‌قاعده، که در دهه‌ی هفتاد شمسی چاپ شد _سی سال بعد از ترجمه‌ی کریمی_ و متأسفانه برخی از روی همان سعی کرده‌اند ترجمه‌ای ظاهراً جدید ارائه دهند. نجفی عملاً به توصیه‌ی امامی در این ترجمه عمل کرده است. این ترجمه احتمالاً برای خواندن نوجوانان متناسب‌تر باشد و با آن بیش از پیش ارتباط بگیرند.    

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مقاله‌ی کریم امامی را می‌توانید در کتاب مجموعه‌ی مقالاتش، «از پست و بلند ترجمه»، بخوانید. 
- گفت‌وگو با احمد کریمی در مجله‌ی «کرگدن»، شماره‌ی 128 سال 1399 به چاپ رسیده است. 



 

          
            
رمان ملت عشق، که نام اصلی آن «چهل قاعدۀ عشق» است، در مدت زمان کوتاهی به یکی از مشهورترین رمان‌های عاشقانه تبدیل شد. الیف شافاک نویسنده ترک این کتاب توانسته با روایت موازی دو داستان سفری از غرب به دل شرق و فرهنگ صوفیانۀ آن بزند و قصۀ جذاب عاشقانه‌ای را تعریف کند. او از تغییری صحبت می‌کند که عشق در زندگی انسان‌ها ایجاد می‌کند. از معنایی که به واسطۀ تجربۀ عشق انسان‌ها در زندگیشان می‌توانند درک کنند.
این کتاب دو داستان و گویی دو رمان را به صورت همزمان روایت می‌کند. داستان اول مربوط به زنی به نام اللا روبینشتاین است که در قرن بیست و یکم در بوستون آمریکا زندگی می‌کند. اللا که همسر و مادر خانواده‌ای آمریکایی است تمام زندگی و وقت خود را صرف خانواده‌اش کرده است. با اینکه همسر او، دیوید، دندانپزشکی موفق است اما رابطۀ آن‌ها چندان عاشقانه نبوده و اللا سال‌های زندگی‌اش را در سکوت و بی‌علاقگی صرفاً صرف امور خانواده کرده است. اما داستان دوم این کتاب، به طور کلی، داستان متفاوتی است. این داستان مربوط به زندگی شمس تبریزی و سفرهای او به سمرقند، بغداد و قونیه و دیدار مشهورش با مولانا است.
اللا که تا چهل سالگی کاری جز پرداختن به بچه‌ها و انجام امور خانه‌داری و منزل نداشته است درست در آستانه چهل سالگی تصمیم به تغییری بزرگ در زندگی‌اش می‌گیرد. او که به تازگی در یک انتشارات مشغول به کار ویراستاری شده با نسخه خطی کتاب «ملت عشق» روبرو می‌شود و حین شروعِ ویراستاری این کتاب وارد داستانی عظیم و عجیب می‌شود که تمام زندگی و افکار او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. این کتاب، که نوشتۀ عزیز زاهارا است، بازگوکننده دیدار شمس و مولانا و ورود شمس به زندگی مولاناست. کتابی که در آن چهل وادی عشق روایت شده و چنان قدرتی دارد که اللا کم‌کم با نویسنده این کتاب احساس نزدیکی بسیاری کرده و بعد از یک سری ایمیل تصمیم به سفر و دیدار او می‌گیرد. دیداری که وعده عشقی عظیم و اساطیری را به اللا می‌دهد.
حالا دیگر زندگی اِللا و هستی شخصی او در اولویت قرار می گیرند. عشق بالاتر از هر اولویتی در لیست اولویت‌های او قرار می‌گیرد. عشق به عزیز، نویسنده رمانی که اِللا کار ویرایش آن را به عهده دارد، زندگی اِللا را زیر و رو می‌کند. اِللا شناکردن در دریای عشق را می آموزد، عاشق می‌شود. جرأت زندگی دوباره می‌یابد. عشق به عزیز زندگی خاموش و بی‌روح او را به سمت شور و عشق زندگی می‌کشاند.
هر کسی که رمان ملت عشق را خوانده باشد، بی‌شک از آن تاثیر می‌گیرد. دلیلش بیشتر به خاطر شمس تبریزی است. از قواعد عشق او تا شخصیت قوی‌اش و اعتقادش به خدا.
چهل قاعدۀ عشق که از زمان‌های مختلف توسط شمس نقل شده است، می‌تواند دیدگاه مخاطب را به زندگی و روابطِ آشکار او با فلسفه زیستن و انسانیت تغییر ‌دهد، این همان چیزی است که شمس در مولانا ایجاد کرد:
خدا را در هر ذره از کائنات می‌توان یافت،‌ صفت او در هر ذره هست زیرا او همه‌جا هست.
اگر در زندگی به گوشه‌نشینی و عزلت غنائت کنی هرگز موفق به کشف حقیقت نخواهی شد.
به هر سو که می‌خواهی سفر کن اما بدان که هر سفر، سیاحتی به درون است. هر آن که به درون خود سفر کند همانا طی‌الارض کرده است.
ما چیزها را همانطور که هستند نمی‌بینیم، ما آن‌ها را همانطور که هستیم می‌بینیم.
و...
ملت عشق در پنج فصل نوشته شده:
خاک:عمق و آرامش
آب: تغییر و جریان یافتن
باد: رفتن یا کوچ کردن
آتش: گرما و نابودی
خلا: تاثیر نبود چیزها