معرفی کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو مترجم سیدحبیب گوهری راد

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
90
خواندهام
1,839
خواهم خواند
465
توضیحات
در پشت چراغ قرمز، راننده اتومبیلی ناگهان کور می شود. این مرد به کوری عجیبی دچار شده، یعنی همه چیز را سفید می بیند و گویی در دریای شیر فرورفته است. مرد دیگری او را به خانه اش می رساند اما اتومبیل این کور را می دزدند. همسرش او را به چشم پزشکی می رساند اما علت کوری کشف نمی شود. چشم پزشک و دزد اتومبیل هم به همین ترتیب کور می شوند، چشم پزشک مسئولین بهداشت را باخبر می سازد. این فاجعه را هیولای سفید می گویند. مسئولین برای جلوگیری از سرایت آن کورها و نزدیکانشان را در ساختمان بیمارستانی قرنطینه می کنند، اما روز به روز تعداد کورها بیشتر می شود و...
بریدۀ کتابهای مرتبط به کوری
نمایش همهپستهای مرتبط به کوری
یادداشتها
1403/11/18
این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
جنگ، کورها همیشه در جنگ هستند، همیشه در جنگ بودهاند! زندگی در شهر کورها با بینایی راحتتر است یا بدون آن؟ کوری داستانی با چند لایه است که که در آن تمام مردم کور میشوند به جز یک نفر. جامعهای که رفته رفته تمدن را از یاد میبرد و مردم آن تنها دغدغهی بقا دارند. (( اگر نمیتوانیم کاملا مثل آدم زندگی کنیم، دستکم هرچه در توان داریم بهکار گیریم تا کاملا حیوان نشویم! )) کوری در لایهی اول داستان شهری است که تمام اهالی آن به کوریِ سفید مبتلا شدند به جز یک نفر. در لایهی دوم نویسنده به از بین رفتن تمدن بشر با هرج و مرج، به اعمال انسان وقتی بداند کسی آن را تماشا نمیکند، به شهوت و قدرت طلبی انسان در هر شرایطی اشاره میکند. و در لایهی آخر داستان نویسنده به کوری اشاره میکند اما نه کوری که در آن بینایی را از دست میدهیم، او به کوری واقعی بشر در تمام تاریخ اشاره میکند. به جنگ بین انسانها، به سواستفاده کردن از بدبختی دیگران، به بیتوجهی به درد و حتی مرگ همنوعان. به کوریِ حقیقی که سالهاست انسانها مبتلا به آن هستند! (( آنچه هميشه ثابت مانده، سوءاستفاده عدهاى از بدبختى ديگران است كه از اول تاريخ وجود داشته و به ارث رسيده و نسل اندر نسل منتقل شده. )) (( بیتفاوت گذشتن از کنار جنازهها از رسوم دیرینه است. )) ما در داستان شخصیت زنی داریم که تا آخر به کوری مبتلا نمیشود و از دیدن دنیایی که همه در آن کور هستند رنج میبرد؛ انگار که نویسنده میخواهد رنج آگاه بودن در دنیایی که همه کور هستند را با آن شخصیت به ما نشان بدهد. اینکه تمام شخصیتهای داستان اسم نداشتند و ما فقط به شغل، ویژگی ظاهری یا به واسطهی همسرشان آنها میشناختیم، میتواند بیانگر این باشد که مسئلهی نویسنده هویت نیست، انسان است. یکی از بهترین بخشهای داستان پایانش بود. زمانی که انسان فهمید کاری از خدایان، پیامبران و ... برنمیآید و فقط خودش میتواند به خودش کمک کند، بیناییاش بازگشت. یکی از بخشهای دیگری که توجه من را به خود جلب کرد، رابطه دختر و پیرمرد بود. زمانی که دختر چشمهایش نمیدید فارغ از جسم شکسته و ضعفهای پیرمرد عاشق او شد. ساراماگو قصد به تصویر کشیدن عشق واقعی را داشت یا نیاز ما به عشق در شرایط سخترا؟ و شاید فقط مثالی بود برای فرار از تنهایی. ساراماگو سبک خاصی در نوشتن دارد که ممکن است خیلی طرفدار داشته باشد اما برای من، استفادهی کمترین علامت نگارشی، جمله بندیهای بسیار طولانی، دیالوگهای تفکیک نشده و یک دست بودن کل متن کمی خواندن را سخت کرده بود. کتابی که همیشه در ذهنم خواهد ماند و شاید بارها آن را بازخوانی کنم و از آن بنویسم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.