یادداشت‌های احمدرضا کوکب (76)

زیر تیغ ستارهٔ جبار
          1- کتاب بسیار جذاب است. این را همین اول بگویم. قلم نویسنده خوب است، وقایع جدا ارزش خواندن دارند، هیجان کافی وجود دارد و داده‌های جدیدی که نمی‌دانیم. از جمیع این جهات کتاب جذاب است. در موادر بعدی، بیشتر به علل آن یک ستاره ای که ندادم میپردازم و تمام تلاشم را میکنم تا جایی که راه دارد، داستان را فاش نکنم؛ اما فقط تا جایی که راه دارد!

2- موقعیت نویسنده بسیار ویژه است. با کتابی چون «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» مقایسه اش نکنید. هر دو از زبان زن(ان) زندگی کرده در حکومت‌های کمونیستی است؛ اما آن کتاب قصه کسانی است که در طبقه فرودست کمونیسم بودند و این کتاب قصه کسی است که همسر یکی از فرادستان است! مشکل این است که انتظار میرود کسی با چنین موقعیتی، حرف های خیلی بیشتری برای گفتن داشته باشد. نه اینکه بد روایت کرده باشد، اما به هر دلیلی چون خودش را خیلی با کار همسرش قاطی نمیکرده و شاید اصلا نمیتوانسته، قصه جزئیات مهمی را به آدم نمیدهد.

3- روایت کردن تاریخ همیشه این ضعف بزرگ را دارد که ناگزیر است از روایت نکردن تاریخ. یعنی حتما چیزهایی در سرگذشت پراگ، از دوران نازیسم تا همین اواخر کمونیسمش هست که ما اثری از آنها را در این کتاب نمی‌بینم. در جایی، وقتی که نویسنده از مشکلاتش حرف میزند، عکسی از آن دوران خود گذاشته که در آن لباس بسیار شیکی پوشیده است! خب، نشد دیگر.

4- چیزهای دیگری در ذهن داشتم ولی الان از ذهنم رفت. پس همین. تمام.
        

31

اسلام قدرت بزرگ فردا: سخنرانی شهید عبدالحمید دیالمه (مکان: دانشکده ادبیات - مشهد)
          1- این تقریبا برایم به یک عادت تبدیل شده که هر بار مشهد می‌آیم، یک کتاب کوتاه از کتاب‌فروشی‌های حرم یا اطرافش بخرم و در همان سفر هم بخوانم. معمولاً کتب اخلاقی را انتخاب می‌کردم، ولی این بار، اتفاقا این کتاب چشمم را گرفت.

2- این اولین تجربه من از آثار شهید دیالمه که ظاهرا همه سخو‌رانی هستند، بود. پیش از این می‌دانستم که به روشن فکری و پخته بودن معروف است و ظاهرا پیش‌بینی‌هایی درباره انقلاب کرده که محقق شده اند.

3- حرف حساب کتاب برای جوان انقلابی امروز، خیلی جدید نیست و شاید تکراری به‌نظر برسد؛ اما فکر می‌کنم چنین افق نگاهی در انقلابیون آن زمان انگشت شمار بوده است. از این جهت هیجان انگیز است.

4- وقتی این کتاب را می‌خوانید، متوجه می‌شوید که خیلی از حرف‌های داغ امروز که جدید به‌نظر می‌رسند، آن موقع هم بوده است. مثلا بر ما مسلم است که امام هرچه بود، تنها نبود! از سرباز صفر تا سردار و عالم و همه جور آدمی در رکابش داشت. ولی شهید در نصف صحبتش سعی می‌کند تبیین کند که چرا یک عده اینقدر اصرار دارند که بگویند امام تنها شده و کسی را ندارد!

5- چون خیلی تاریخ معاصر ایران را نمی‌دانم، کامل نفهمیدم و نتوانستم حرف‌ها را بر اشخاص کامل تطبیق بدهم.
        

4

دیدار اتفاقی با دوست خیالی و هشت جستار دیگر
          وقتی جستار اول این کتاب را در باغ کتاب خواندم و داشتم از خوش حالی و هیجان روی ابرها پرواز می‌کردم، یکی از کارکنان مجموعه آمد و تذکر داد که لطفا از هر کتابی بیشتر از دو سه صفحه را نخوانید! حق داشت بنده خدا. تقریباً سه ساعت بود که آنجا بودم و چند ده جلد کتاب را زیر و رو کرده بودم و از خیلی‌هایشان هم تکه‌های زیادی خوانده بودم. می‌خواستم برای طرحی به اسم «کتاب ماه» که مربوط به محیط کارم هست و به تازگی مسئولش شده بودم، چند سری کتاب بخرم. باید انتخاب می‌کردم. نمی‌دانم بگویم خوش‌بختانه یا متأسفانه، کل کتاب را بر اساس جستار اولش قضاوت کردم و بعدا در نمایشگاه کتاب 16 جلد خریدم.

جستار اول این کتاب که همان دیدار اتفاقی با دوست خیالی است، واقعا عالی ست. یکی از بهترین‌هایی که خوانده ام. اما در ادامه‌ی کتاب، فقط چند جستار خوب پیدا می‌شود. من فقط «صندلی راننده»، «مردم به دکتر مراجعه می‌کند» و تا حدی هم «اعتصاب فرانسوی» را دوست داشتم. بعضی را حتی نیمه رها کردم.

واقعیت این است که کتاب زیادی در فضای خارج از ایران (حال چه آمریکا و چه فرانسه و چه...) سیر می‌کند و بعضی وقت‌ها به سختی می‌شود ارتباط گرفت. خیلی از جستارها یکهو زیادی پیچیده می‌شدند و از داستان تهی. این بود که دیگر هیچ لذتی نداشتند. انتظار داشتم جستار «اطلاعات» که در مورد اینترنت و حوزه پژوهشی من است برایم جالب باشد؛ ولی الان حتی یادم نمی‌آید موضوعش چه بود. القصه، سه ستاره‌ای که دادم، برای همان سه جستار خوبش بود؛ مخصوصا جستار اول.
        

29

اتحادیه ی ابلهان
          1. صوتی این کتاب را گوش دادم. از یک طرف، ارزش کاغذی خواندن هم داشت و از طرف دیگر، آنقدر برخی شخصیت‌ها خوب اجرا شده بودند که یک ارزش افزوده نسبت به نسخه کاغذی محسوب می‌شد.

۲. کتاب عجیب و متفاوتی برای من بود. شخصیت ها را خیلی دوست داشتم. در مقدمه ترجمه آورده شده است که چندین منتقد به عنوان یکی از خنده دار ترین کتاب ها از آن اسم برده اند؛ ولی واقعیت این است که بیشتر از خنده دار، می‌شود گفت «نمکین» است. آدم را به ندرت به قهقه می‌اندازد.

3. ما ها فضای آمریکای 70-80 سال پیش را نمیفهمیم، احتمالا بخش های زیادی از این کتاب را هم به اندازه کافی نمیفهمیم (یک ستاره کمتر برای همین است). شاید دلیل قهقه نزدن ها هم همین باشد!

4. شاید از اینجا به بعد اسپویل باشد. قطعا شخصیت اصلی داستان ایگنیشس است؛ اما قهرمان داستان، آقای لیوای هست. یک آدم معمولی با محسابه عقلایی که گیر یک مشت آدم دیوانه افتاده است. منفورتر از خانم لیوای برایم قابل تصور نیست و جدا میخواهم چنین شخصیتی را پاره پاره کنم.

5. کتاب جدا ابعاد عمیق زیادی دارد و خیلی قابل تأمل است. شاید روزی یک بار دیگر کاغذی اش را خواندم و بیشتر به چیزهایی که خوب نفهمیده ام، دقت کردم.
        

14

آتش بدون دود: اتحاد بزرگ
          باید از این به بعد، وقتی از نادر ابراهیمی چیزی می‌خوانم، یک قلم و کاغذ بگذارم کنار دستم تا چیزهایی که برای این یادداشت به ذهنم می‌رسد را بنویسم. در واقع، وقتی می‌خواهم درباره کل کتاب صحبت کنم، فقط بهت زده‌ام. چطور ممکن است؟ واقعا چنین کتابی چطور ممکن شده است؟
اول اینکه قهرمان‌های نادر ابراهیمی، هیچ کدام معصوم و کامل مطلق نیستند و اتفاقاً اصلاح و به‌روزرسانی می‌شوند. این را خیلی دوست دارم.
دوم (و شاید آخر!) اینکه، جداً به عشقی شبیه عاشقانه‌های نادر نیاز دارم و حتی شاید به نفرتی شبیه نفرت قصه‌های نادر. انگار چنین احساست واقعی و عمیقی، فقط مال قدیم‌ها است. در این زندگی مکانیکی و تنظیم شده‌ی ما، واقعاً چنین عشقی پیدا می‌شود؟ نمی‌دانم. اصلاً دل‌ها برای این حجم از احساسات پخته نیست. ما، تربیت شدگان نظام تربیتی معیار، کودن‌تر از آن هستیم که بتوانیم این طور عاشق شویم. این حسرت بزرگی است.
خیلی برای جلد بعد نگرانم. نگران اینکه به سرازیری بیوفتد. تا اینجا، هر جلد واقعا شگفتانه بوده و برگ جدیدی رو کرده که اصلاً فکرش را نمی‌کردم. خیلی می‌ترسم از اینکه دلم را بزند. خدا کند نادر کار را خراب نکرده باشد.
        

46

واقع گرایی سرمایه دارانه
          1. این کتاب کوتاه همین امروز به دستم رسید و همین امروز خواندمش. مدت‌ها بود که چنین کاری نکرده بودم و از اینکه (با هر سختی که داشت) انجامش دادم، راضی هستم.

2. این کتاب را نباید یک کتاب اقتصادی و یا حتی اقتصاد سیاسی فرض کرد؛ بلکه بیشتر اثری در حوزه فلسفه سیاسی است. لذا بیشتر از اسمیت و کینز و امثالهم، به فوکو و بودریا و ژیژک ارجاع میدهد.

3. واقع گرایی سرمایه دارانه تقریبا همان پست مدرن است؛ لایه فرهنگی و ایدئولوژیک اقتصاد سرمایه داری.

4.  شاید بتوان ایده اصلی کتاب را در این جمله از خود کتاب پیدا کرد: ... واقع‌گرایی سرمایه‌دارانه متضمن تسلیم شدن در برابر واقعیتی بی‌نهایت تغییر پذیر است که می‌تواند در هر لحظه پیکربندی‌اش را عوض کند. (ص۸۵) همان طور که گفتم، آنچه کتاب در پی تبیین آن است، بسیار به آنچه ما از واژه پست مدرنیسم متوجه می‌شویم نزدیک است. جهانی که در آن هیچ تمرکزی وجود ندارد. خیر عمومی معنا ندارد. ارزش محوری، بی ارزش بودن است. در واقع هر کسی ارزش هایی دارد ولی قرار نیست تا ابدا آنها را داشته باشد. همه این سیالیت، ناشی از تسلیم شدن بشر پست مدرن در برابر «واقعیت» جهان هستیم. آنچه اصیل است، واقعیت است و بقیه چیزها اهمیتی ندارند. در واقعیت هم هیچ ارزشی وجود ندارد. البته کتاب سعی دارد توضیح بدهد که اتفاقا خیلی هم ارزش‌ها وجود دارد که همه برآمده از سرمایه‌داری و ناشی از آن هستند.

5. حال کتاب برای توضیح این ایده‌ی خود از جهات مختلفی به سمت موضوع حمله می‌کند. هر چیزی را دستاویز می‌کند تا منظور خود را برساند. از نقش دولت در جهان پسافوردیسم گرفته تا رشد بیماران روانی در دهه‌های اخیر. سرمایه داری همواره سعی می‌کند چنین اتفاقاتی را به «فرد» و کوچک ترین عضو ممکن نسبت بدهد؛ اما کتاب توضیح می‌دهد که ما درگیر یک فساد سیستماتیک هستیم و توصیه‌های اخلاقی برای رفتار بهتر تک تک افراد، کمک خاصی نمی‌کند.

6. کتاب آسان نبود. پر از ارجاع به فیلم‌ها و سریال‌هایی که ندیده بودم و تقریباً هیچ شناسی هم برای دیدنشان نداشتم! از بس معمولا قدیمی بودند. لذا نمیتوانم ادعا فهم کامل کتاب را بکنم. آنچه گفتم، برداشت خودم بود.
        

29

چراغ ها را من خاموش می کنم
          جزو لیست «عمراً بخوانم»م بود. از اسمش و حتی اسم نویسنده اش (دومی را واقعا نمی‌دانم چرا!) معلوم بود از این کتاب‌های عاشقانه‌ی آبکی است که عاشق، مورد بی‌لطفی معشوق قرار گرفته و قرار است شاهد صفحات متمادی، خودخوری و حرف‌های پر از عشق و سوز و البته ناله‌ی عاشق باشیم. دو نفر که اصلا معلوم نیست در چه جهانی زندگی میکنند و جز خودشان در مورد هیچ چیزی صحبت نمی‌شود.
با این وجود، پیشتر هم گفتم که در کتاب صوتی سخت نمیگیرم و اگر هم از کتابی خوشم نیامد، خب، رها می‌کنم. تا حالا هم از این قاعده بد ندیده ام. مثل همین کتاب که واقعاً عالی بود.
در واقع نیم ستاره ای که کم کردم به خاطر اسم مزخرف و بازارپسندش هست. کتاب واقعا فکر دارد و عجیب اینکه از فکر پشت سرش هم خوشم می‌آید. یک ایده‌ی فمنیستی لوس و مسخره نیست و اتفاقا خیلی واقعی به توصیف احساسات زن و بی‌مهری‌هایی که می‌بیند می‌شود. داستان کاملاً کانتکس دارد و زیادی هم دارد. هم شخصیت ها ارمنی ایرانی هستند که خب، خیلی جدید و متفاوت است. هم در ایام قبل از انقلاب، در محله شرکت نفت اتفاق می‌افتد که باز هم جدید است و ما معمولا چیز زیادی در موردش نمی‌دانیم. هم تنوع شخصیتی خوبی دارد و هم چیزهای دیگر. حتی پایان داستان هم خوب بود. از کسی که اسمش زویا باشد، بی خود و بی جهت انتظار داشتم که یک پایان زرد خانمان برافکن غیرواقعی برای داستان ترسیم کند؛ ولی اتفاقاً خیلی هم واقعی و خوب بود. دست مریزاد.
        

18

سفر به آن سوی دریاها
          مجموعه‌ی خوبی برای صوتی گوش دادن هست. به نظرم باید برای نوجوون‌ها جذاب‌تر و مفیدتر باشه. برای خود من این جوری نیست که بتونم سیر وقایع رو کاملا تو ذهنم نگه دارم و خب، حقیقت اینه که چندان هم برام مهم نیست. بیشتر یه جزئیات جالبی توی قصه هاشون داره که توجه م رو جلب می‌کنه و خب، این یعنی با یه کتاب صوتی خوب طرف هستیم برای وقتایی که قراره حیف بشن.

چند تا از قسمت هایی که برام جالب بود:
1- اینکه اولین بار ملوانان بدون اینکه بدونن کوپرنیک کیه، نظریه‌ش در مورد جلوزدن یا عقب افتادن از روزهای هفته در صورت دور زدن زمین رو به صورت تجربی اثبات کردن. ملوانا می‌بینن طبق محاسبات دقیق اونها، باید چهارشنبه باشه ولی توی اون جزیره ای که پیاده میشن پنج‌شنبه بوده. نکته چیه؟ اینکه هفته یه پدیده‌ی کاملاً اعتباری نیست. احتمالاً یه ریشه دینی داره که توی سرزمین هایی که هیچ وقت دست آدم بهش نرسیده هم وجود داره و دقیقاً هم با بقیه ی دنیا تطابق داره!

2- کریستف کلیپ و یه سری دیگه از کاشفانی که در واقع سردسته‌ی استعمارگران بودن، آخر عمرشون رو در فقر و بدبختی مردن. چون ملکه یا پادشاهشون خواسته اونا رو بپیچونه و سهمی که بهشون قول داده بود رو بهشون نده.

3- سرزمین‌هایی که طلا زیاد بوده، اونقدر طلا براشون ارزشمند و مهم نبوده. چون خوشکل بوده ازش استفاده میکردن ولی طمعی که اروپایی براش داشتن اصلا وجود نداشته.
        

10

دنیای قشنگ نو
          نمی‌دانم این یادداشت، فاش کردن داستان محسوب می‌شود یا نه. به هر حال اگر قصد دارید در آینده‌ی نزدیک این کتاب را بخوانید، پیشنهاد می‌کنم از مطالعه‌ی این یادداشت صرف نظر کنید.

یک
امتیازی که به این کتاب داده شده، به تناسب سطح انتظاری ست که از آن داشتم. در قیاس با رقیب چغر و بد بدنی مثل 1984. پس شاید به خودیِ خود، آنقدرها هم بد نباشد.

دو
ایده کتاب را که حکما می‌دانید. به اینها، ژانر ضداوتوپیا می‌گویند اگر اشتباه نکنم. بر خلاف تصور اولیه ام، حدود 20 سال قبل از 1984 منتشر شده و نه بعد از آن. من فکر می‌کردم جوابی به اورول باشد؛ اما انگار هاکسلی جلوتر از او بوده. کتاب، یک روایت است از آینده ی سرمایه داری با این ایده که فکر نکنید خیلی هم چیز تحفه‌ای خواهد شد.

سه
من چیزی در مورد سوسیال یا مارکسیست بودن هاکسلی ندیدم. هرچند در آن زمان، این چیزها هنوز خیلی باب نشده بوده؛ ولی از یک فیلسوف انتظار میرود که فراتر از عرف زمانش باشد. به هر حال، آنچه مشخص است، هاکسلی از مسیری که سرمایه داری طی می‌کرده خیلی راضی نبوده است.

چهار
وارد بررسی خود کتاب بشویم. اصلی ترین ایراد کتاب واضح است: آنچه هاکسلی پیش بینی کرده بود اتفاق نیوفتاد. در واقع، ما به آنچه هاکسلی توصیف میکند، نزدیک هم نشدیم بلکه از جهات دیگر دور هم شده ایم. البته این رمان برای بیش از 90 سال پیش است و انصافا خود من نمی‌دانم اگر در مورد 90 سال آینده حرفی بزنم، چقدر به واقعیت شباهت خواهد داشت.

پنج
پایان کتاب واقعا ضعیف بود. نه فقط به این دلیل که مبهم و غیرجذاب بود؛ بلکه به این دلیل که با اولیات سرمایه داری در تعارض بود. انگار که نویسنده چیزی از حصارکشی زمین نمی‌داند. مگر زمین مفت است بنده ی خدا؟

شش
نویسنده هیچ تصوری از شرکت، مالکان سرمایه و برند ندارد. اساسا اجتماعی-سیاسی تحلیل می‌کند. حال آنچه قضیه خیلی اقتصادی است. خیلی عجیب است که در یک رمان در مورد آینده ی سرمایه داری، اینقدر کم اقتصاد حضور داشته باشد.

هفت
نویسنده واقعا خلاقانه زمین بازی داستان یا همان کانتکس را طراحی کرده است. هرچند، متأسفانه باید گفت که واقعیت امروز جهان غرب، شاید از آنچه هاکسلی گفته است هم وحشتناک تر باشد!

هشت
اینکه هاکسلی پوچی لذت گرایی محض را فهمیده و توضیح میدهده انسان به دنبال چیزی بیشتر از آن است، اصلی‌ترین ایده‌ی داستان و بهترین بخش آن است. شاید تنها بخش جذاب آن. البته اگر نویسنده خود مارکسیست بود (یا اگر هم بوده من نمیدانم) حتما به او می‌گفتم که پایان مارکسیسم یا هر فلسفه ی مادی دیگری چیزی جز همین نیست. البته به نظر نویسنده مادی گرا نبوده و اشاراتی به تعالیم مسیح در کتاب خود دارد.

نه
یک اشتراک جالب با 1984. در هر دو، این عشق است که به انسان توجه به چیزهایی فراتر از بدیهیات را ممکن می‌کند. جرقه، در عاشق شدن است. هرچند، به نظرم آنچه اینجا دیدیم خیلی ضعیف تر از نسخه 1984ش بود.

ده
صرفا برای رند شدن بخش‌ها.

همین.
        

24