زهرا زارعی

@z.zarei

18 دنبال شده

11 دنبال کننده

                      
                    

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

                نشسته است پای کتاب و گره ی ابروهایش باز نمی شود. هر چه صدایش می زنم جواب نمی دهد. با بشکن جلوی صورتش، سر را بلند می کند. از نگاهش می فهمم که نباید حرف الکی بزنم. باز صدایش گرفته است.« به خدا خیلی سنگینه. نیم ساعت رو دو تا از جمله هاش موندم، آخه نمیگی شیخ، ما این کتابارو چجوری بفهمیم؟ اونایی که تو مَدرس تون بودن کلی سوال داشتن دیگه وای به حال ما»
انگار صدای زن شیخ است که به گوشم می خورد”جماعتی در چند صد سال هم نمی توانند بنویسند و حتی شک دارم بتوانند بخوانند... ”
دلداری اش می دهم که خدا کمک می کند ولی می دانم تا صبح چشم برهم نمی گذارد. قول داده ام تا جایی که می توانم بیدار بمانم تا دلگرمی اش شود. او با مکاسب شیخ و من با نارنج اش
واقعا برایم سوال شده؛ مگر در میان نخل ها نارنج پیدا می شود؟! کتاب را تمام می کنم و یک دور تمام صحنه ها را مرور می کنم. آنجاهایی که بیشتر ماندگار شده... از کودکی شیخ و خواب مادرش تا سفرهای شیخ، هنوز که هم کاشان همان گونه است که راوی بیان کرده؛ با بافت های قدیمی و خونگرمی مردمان و پله های سنگی کنار درها برای نفس تازه کردن پیاده گان... عطر بابونه های دزفول اتاق را پر می کند و رود خروشان می رود تا نجف، درست رو به روی باب القبله و صدای قرآن خواندن امیر المومنین و نگاه گرم سید علی که همراه شیخ شده است. شنیده بودم که عالمان راه نجف تا کربلا را پیاده می رفتند ولی نمی دانستم که شیخ اولین آن ها بعد از جدش،عبدالله انصاری بوده است.چ
یک جایی از زندگی شیخ برایم لذت بخش ترین و ترسناک ترین بود...آنجایی که راوی می گفت”با خود عهد کرده بود مذاقش را با طعم چیزی که برای زنده ماندنش ضرورتی نداشت،آشنا نکند. با هر چشیدن جدیدی، خواهش جدیدی متولد می شد و در هر خواهش جدیدی، ذلت جدیدی نهفته بود”.
اما اینبار صدای خنده ی دخترک است که اتاق را پر می کرد و از بردن نان و تره ناراحت نیست و من با چشم هایم می خندیدم. صدایش آهسته بود ولی نه به قدری که نشنوم...«خانوم ما رو باش» نیم خیز که می شوم خنده اش می گیرد. «بهت قول دادم و زیر قولم نمی زنم.» دختر عموی شیخ است که حرف میزند.شده بانوی خانه ی شیخ و قول داده است تا آخر همراهی اش کند”یک بار قسم خوردم که در رنج تو شریک خواهم بود. قسمم را نخواهم شکست”
و اما شیخ و بانوی او کجا و ما کجا
 و در نهایت تشکر از آقای یامین پور نویسنده ی خوب کتاب نخل و نارنج که همه با چهره ی سیاسی شان او را می شناسند ولی با خلق این اثر ثابت می شود انسان ها بعد های مختلفی دارند.
        
                گاهی می شود با یک کتاب زندگی کرد. سوار بر اسب شد و در بیابان های بی آب و علف تک و تنها، روبنده زد و مخفیانه از شهری به شهر دیگر رفت. پای درس عالمی نشست و سوال های عجیب و غریب پرسید. می شود مانند پری سبک وارد زندگی شخصی اش شد و رخنه کرد در تار و پود زندگی اش و هرچه راز مگو دارد را پیدا کرد. عالمی که همه قبولش دارند و نزد مردم امانت دار است. همه ی این ها هنرهای زنی است که شما را تا عمق داستان با خودش همراه می کند. زنی به اسم نسیبه که وارد بازی سیاست شده و از زندگی عادی اش چیزی نمانده است. و اما در مقابلش داستان مردی است که بلد است راه شبهه ناک و باطل را از حق تشخیص بدهد. مردی که می داند ممکن است انسانی عاقبت به خیر نشود حتی اگر وکیل امام باشد. حیان مردی است که تنها با یک نامه می تواند خودش را از منجلاب وقوف نجات دهد. وقوفی که در کل تاریخ در حال تکرار است  آن هم برای مال ومقام دنیایی که همه اش پوچ می شود. چشم شان را زرق و برق طلاها و اموال امانتی گرفته و قصد ندارند آن را به امام بعد تحویل بدهند پس چه کاری بهتر از توقف در امامت... 
کتاب من خواب دیده ام رمانی تاریخی در بستر تخیلی بودن شخصیت های اصلی است که به خواننده کمک می کند بیشتر با اتفاقات و رویدادهای زمان امامت امام کاظم علیه السلام آشنا شود. شخصیت های تخیلی راه را برای ورود به همه عرصه ها باز کرده اند و نویسنده توانسته با خلق آن دو داستان را در دو جانب متفاوت پیش ببرد. اتفاقات درون داستان خواننده را متوجه این می سازد که انحراف برای هرکس و هر زمانی هست چه آن زمان که امام ظاهر و آشکار بر مردم بوده اند و چه حالا که حاضر اند و مردم غائب.
        
                #تسخیرشدگان
برادر بزرگ یعنی تکیه گاه خواهری بعد از پدر، مخصوصا اگر داغ دیدن جسد پدر هم مانده باشد روی دلت... و چه سخت است دیدن گرفتار شدن این تکیه گاه به گیاه سِسی که خون آشام است و ذره ذره دور وجود تنها حامی ات میپیچد و بالا میرود و نفسش را میگیرد. زندگی ”بهاری” که به این درد دچار شده؛ آن هم گیاه سسی که خیلی از جوانان دوران خود را نابود کرد. منافقین بعداز انقلاب یا بهتر بگویم مجاهدین خلقی که جز داعیان پر مدعای حمایت از بشر چیزی نداشتند و هرچه داشتند خرابکاری و نابودی و ترور بود.
روزبه برادر بزرگ بهار که دانشجو است، وارد این سازمان شده و بهار دختر نوجوانی است که هیچ اطلاعاتی در اینباره ندارد و تمام تلاشش بر این است که برادرش را نجات دهد... چون بعداز شهید شدن پدر همه چشم امید مادر به روزبه است و تنها پشتیبان برای بهار...اما فهمیدن اینکه این سازمان چه کارهایی میکند و رمزگشایی آن برای دختری که خود را از سیاست دور میکند کار ساده ای نیست؛ در پی فهمیدن نامه ای که از جیب روزبه برداشته پای مدیر مدرسه به این ماجرا باز میشود و چهره واقعی زندگی مدیر برای بهار آشکار میشود
رمان تسخیر شدگان نوشته خانم شائیلوزاده با قلمی بسیار روان و جذاب در پی نشان دادن تنها بخشی از ظلم های سازمان منافقین است که جوانان پاک و ساده را به کمین خود انداخته و با آینده آن ها بازی میکند. سازمانی که هرکاری انجام میدهد تا به اهداف شوم خود برسد و مهم نیست کسی که مقابلشان ایستادگی کند جزئی از خودی هاست یا غیرخودی...
آشنایی نوجوانان امروز با مشغله ها و درگیری های نوجوانان دهه شصت آن ها را به این باور میرساند که به سادگی این انقلاب و کشور حفظ نشده و برای ذره ذره خاکش خون های زیادی ریخته شده است

        
                «به قول نازلی نقاشی آدم را کر می‌کند، شنوایی آدم را می‌برد توی رنگ‌ها و نقاش وقتی به نقاشی فکر می‌کند، یا وقتی دارد تابلویش را می‌کشد، هم رنگ‌ها را می‌بیند و هم رنگ‌ها را می‌شنود. بو و مزه‌ای که حس می‌کند، بو و مزه رنگ است و با دمب باریک و بلند قلم مو، لمسش را هم به تن تابلو می‌ریزد و گاهی اصلا هوس می‌کند به این لمس آنقدر میدان بدهد که از نوک انگشتش برای درهم کردن و ساختن رنگ‌ها استفاده کند. همیشه خدا کناره منفذها و زیر ناخن انگشت اشاره‌مان رنگی بود و موقع کشیدن و فکر کردن به نقاشی، صدایی غیر از رنگ نمی‌شنیدیم.»

به نظر شما رنگ هم مگر صدا دارد؟ این جمله ی البرز است. شخصیت اصلی داستان که کنار همبازی دوران بچگی عاشقی می کند؛ آن هم عاشقانه ای از دید و نگاه یک مرد. البرز عاشق نازلی و نقاشی است و کنار عشقش خواننده را با اصول و کار نقاشی هم آشنا می کند. کتابی چهارفصلی که پر از ماجراهای ناب و دل چسبی است که نمگی ذارد لحظه ای آن را رها کنید. قصه، ماجرای زندگی البرزی است که پسر خدمتکار یک ارتشی است. اما رفته رفته وارد ماجراهایی می شود که کل زندگی اش را زیر و رو می کند. او نه تنها عشقش را از دست می دهد، بلکه باید دنبال هویت اصلی خودش نیز بگردد. رفت و برگشت های داستان درون زمانی اتفاق می افتد که هر آدم هنریِ از پیله ی تنیده خود بیرون می آید و به سیل جمعیت متصل می شود؛ زمانی به شکوفایی منقلب شدن یک ملت.
        
                (علی سرش را به سینه پدرش چسبانده بود. صدای قلب پدرش در میان صدای بلند و گوش خراش گلوله ها گم شده بود. علی چشم گرداند. خیابان پر بود از جنازه. چند نفری در حال تلاش برای انتقال زخمی ها بودند که یکی از آنها گلوله ای به سرش خورد و نقش زمین شد. بقیه زخمی ها را رها و فرار کردند. رد خون به سمت جوب کنار خیابان راه افتاده بود. رد پاهایی خونی کف آسفالت سیاه، نشان از سرگردانی مردم در میان گلوله ها داشت. پدرش نتوانست راهی برای فرار پیدا کند. یکدفعه  صدای «آخخخخ» ضعیفی شنید. با هم زمین خوردند. پدرش رویش افتاده بود. سرش محکم به آسفالت خورد و درد تمام بدنش را گرفت. داغی آسفالت و فشار جسم بیحرکت پدرش و سردردش نیمه جانش کرده بود. بالاخره با کلی دست و پا زدن از زیر پدر درآمد. برخواست. کنار جنازه پدرش ایستاده بود و گریه میکرد. خون از کتف چپ پدرش بیرون می‌زد. صدای گلوله نزدیکتر شده بود. سربازها به طرف حرم حرکت کردنده بودند. علی لباس پدرش را گرفته و می کشید. می خواست او را بلند کند. زورش نمیرسید. هوای گرم به همراه بوی خون تف دیده همه جا را پر کرده بود. دست بزرگی زیر کتفش افتاد و حلقه شد دور کمرش. مردی با کفش گیوه ای او را زیر بغل گرفته و به طرف حرم میدوید. سرش بالا و پایین میپرید. در همان حال به گنبد حرم حضرت معصومه نگاه میکرد. مرد او را به سمت حرم میبرد. حالا دیگر صدای گلوله کمتر می آمد. دیگر جنازه ای نمی دید. به حرم که نزدیک شدند دیگر رد خونی هم ندید. از در اتابکی وارد حرم شدند. بقیه مردم هم به حرم پناهنده شده بودند. از اطراف صدای گریه و شیون میشنید. مرد او را از لای جمعیت به طرف یکی از حجره های دور صحن آینه برد. در آن را باز کرد. خنکی مرطوبی به صورت علی خورد. مرد گیوه اش را در آورد و به کسی که وسط حجره ایستاده بود گفت: 
«اکبر این بچه اون وسط بود. فک کنم پدرش کشته شده» 
این را گفت و علی را پایین گذاشت.) 

 همان علی که از وسط کشت و کشتار خرداد ماه ۴۲ زنده ماند و بزرگ شد اما ترسی بزرگ تر همراه همیشگی زندگی اش بود. ترس از ماجراهایی که نمیخواست وارد آنها شود اما ناخواسته قدم در جریان هایی گذاشته بود که نمیدانست کدام حق و کدام باطل است. هرکس به عقیده و فکر خودش نقشه ی راهی کشیده بود و برای رسیدن به هدف تلاش میکرد اما برای علی مهم بود که کدام راه نیز مقدس است تا او را به هدف مقدسش برساند.  فصل بی هراسی اثری از محمدحسین فاضل است که فصل فصل اش پر است از اتفاقات حساس و نهایی قبل از انقلاب که هر کدام از این فصل ها مخاطب را باگروهک های مختلف و سازمان مجاهدین آشنا میکند. 
        
                یادداشت من در مجله شهر بیست... 

طهران با طعم ترنج
صندلی ام را عقب تر کشیده ام. دور میز نشسته اند، هرچهارتایشان؛ داخل کافه ای خلوت و آرام. از میان قهوه خانه و رستوران و تیاتر کافه را ترجیح دادم. علی قلی با شیر قهوه اش و ترز با کلاه خز قرمزش بازی میکند. هاشم فنجان چای سیلان را از کنار طپانچه ماوزرسی۹۷برداشته و مائده کنار لیوان سکنجبین اش نارنج را قاچ میکند.
با هر چهارتایشان انگار زندگی کرده ام. دست در دست ترز خیابان ها راه رفته ام و سیگار از دست معشوقه گرفته ام؛
درس لمعه و فقه را با شیخ مرور کرده ام و دوست داشته ام طبیبک روبنده بالا بدهد؛
کتاب مخزن الادویه را از بر کرده و در عوض کبر چیده شده، ساک درست کرده ام؛
از گل دادن های مرد ایرانی ام ذوق کرده و خود را در... انداخته ام. 
این سه نقطه اینجا هم دامن گیر من شده است... همان سه نقطه هایی که کاش طبیبک برایش دوایی تجهیز میکرد تا مثل چشم های خسته ی علی قلی تار نشود از دوری محبوبش و من را مثل احوال پریشان هاشم میان حق و باطل حیران نگذارد... دانه های ریز باران به شیشه تاریک کافه میخورد. باز تهران و پاریس دل گرفته است... شاید دلش برای مشروطه خواهان اجنبی گرفته و شاید هم برای مشروعه خواهان...
درست است شیخ را به کافه نیاورده ام. یعنی نبود که بیاورمش... پیش گویی اش درست بود و شربت شهادت را بالای تیر دار نوش جان کرده بود. ناصر و صابر را هم فرستادم پاتوق خودشان تا قلیانی چاق کنند و کلپچی بزنند. اما هیچ کدام حواسشان به من نیست... به من که کنارشان نشسته و از بودنشان لذت میبرم...از این که همراه آن ها و به جایشان زندگی کرده ام؛
از این که مرا با خود به پاریس برده و تکان تکان هایشان را دیده ام... یا این که با نامه های مرد انگلیسی درمانده شده و خواسته اند که برگردم،برگردم به کشورم و مشروطه را نجات دهم؛ که دیگر دیگ پلوهای سفارت جواب نمیدهد و شیخ چوب لای چرخ میگذارد، اما بدون محبوب، مگر میشود بدون ترز زندگی کرد؟!
از مدرسه علمیه قم به سنگلج رفته و کنار مرد مبارز نشسته ام و از مشق چاقو به تپانچه ای رسیده ام که در بیابان احراق کرده و بین درخت سیب و چاه آب هفت بار سعی کرده ام تا شاید آبی بر آتش درونم بریزم، و بوی نارنجی که  تا اعماق ریه هایم نفس کشیده و درست در زمانی قلبم گرم شده است که به عشق فکر نمیکردم؛ درست در وسط مأموریتی خطرناک... 
با ترز نبودم. شاید به خاطر درک نکردن اش از این که اجازه بدهد دوست صمیمی اش با معشوقش راحت
باشد، حسادت، زن ایرانی و فرنگی نمیشناسد... و شاید این بار را بهتر زندگی کرده باشم... با همان طبیبک ترنج به دست که از لرزش دستهای هاشم فهمیده ام تب ندارد. شاید هم تب دارد اما تب عشق کجا و تب زکام کجا؟ با همان شعرهای افسون گرم، مجنونش کرده ام ولی به قول عموهای مسگرم هم ریش پدرم هست و امین و چه بلایی سر این امین در آورده ام که به خاطر من تیغ هندوانه ابوجهل دستش
را بریده است.
و شاید هم با تب عشق من دست از قتل شیخ برداشته است؟ نه زنگار دل را کسی میتواند از بین ببرد که علم الهی دارد نه علم طب....
قربانی طهران حکایت روزهای پرتب و تاب مشروطه است که با عشقی نا به هنگام همراه میشود... عشقی که طعم هوس دارد و در پاریس می ماند و عشقی دیگر با طعم حیا که در طهران ماندنی است ولی هر دو معشوقه شان درگیر مشروطه اند و هر دو در صدد از بین بردن شیخ و غافل از حق و باطل بودن مسیرشان...
و سپاس از خالق اثری که با طعم عشق تلخی تاریخ و
مشروطه را برای ما شیرین کرد و با قلمی شیوا و رسان مرز بین حق و باطل را نشان داد؛ اگرچه پیش ازین نام آقای اشتری را در ابتدا و انتهای چند رمان دیده بودم و تشکر نویسنده ها در کتاب هایشان از او گفت که با هنرمندی داستان شناس طرفم اما گمان نمی کردم اولین رمان مستقلشان بتواند اینگونه میخکوبم کرده و با طعم قهوه و نارنج لحظاتی ماندنی را برایم رقم بزند.
        

باشگاه‌ها

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها