بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ملداش

ملداش

ملداش

4.0
6 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

5

خواهم خواند

5

رمان «ملداش» روایتی است از یک روحانی جوان به نام هدایت است که برای تبلیغ در ماه رمضان از قم به روستایی در مازندران می‌رود. رمان ملداش نوشته‌ی مهدی کرد فیروزجانی است و برای اولین بار در سال 1402 توسط نشر بین الملل انتشار یافت. ملداش در طول رمان ملداش، شخصیت اصلی داستان یعنی هدایت با چالش‌های متعددی روبرو می‌شود. وی علاوه بر وظیفه تبلیغی که بر دوش دارد، با مشکلات شخصی و مالی نیز دست و پنجه نرم می‌کند. رمان «ملداش» با شروعی طوفانی آغاز می‌شود و در همان صفحات اول رمان با بیان تنش‌ها و معضلاتی که هدایت درون خود و در محیط اطرافش تجربه می‌کند، روبه رو می‌شویم. هدایت با تلاش برای حل مشکلات مختلف، با شخصیت‌های متعددی روبرو می‌شود که هرکدام دارای خصوصیات و ویژگی‌های منحصر به فردی هستند. این تعاملات و ارتباطات با شخصیت‌های مختلف به هدایت کمک می‌کند تا به تدریج تغییراتی در خودش ایجاد کند و در مسیر تحول و رشد شخصی قرار بگیرد. در ادامه رمان، هدایت با اندیشه‌های ژرفتری در ارتباط با مفهوم دین، ارزش خانواده، عشق و صداقت مواجه می‌شود. او با تفسیر اعتقادات و عقاید خود، به تدریج به روش‌ها و مسیرهای جدیدی برای رسیدن به خوشبختی و همینطور ایجاد یک تعادل در زندگی پی می‌برد. در این رمان ما می‌توانیم به راحتی پختگی هدایت را شاهد باشیم و از طرف دیگر به ما یادآور می‌شود که تکامل شخصیتی یک فرد نیازمند قدرت عقلانیت، توانایی تجربه‌گری و انعطاف‌پذیری است نویسنده کتاب ملداش سعی کرده که تا به خواننده نشان دهد که تکامل شخصیت و رشد فردی مسیری طولانی و پرچالش است، اما ارزشمندترین چیزی است که یک فرد می‌تواند در زندگی خود به دست آورد. یکی دیگر از موضوعاتی که کتاب ملداش سعی کرده از آن بهره ببرد استفاده از مضامین دینی است برای نمونه احکام ذبح و ماجرای کشته شدن گاو شیربان که اشاره‌ای ظریف نویسنده به یادآوری ماجرای گاو بنی‌اسرائیل در داستانهای دینی است.

یادداشت‌های مرتبط به ملداش

            نگاهم به قفسه کتاب خیره مانده است. دنبال اثری از آلیس مونرو  می‌گردم که کتابی باطرح جلد کفش و نم باران و چکمه‌های گِلی  مرا سمت خود می‌کشاند. "ملداش" و "دارم می‌رسم جان جان" از مهدی کرد فیروزجایی را خریده‌ام اما هنوز نخوانده‌ام. دستم سمت «مُلداش» می‌رود گویی این کتاب با شور بیشتری مرا به دنیای خود دعوت می‌کند. کتاب را که ورق می‌زنم. مه غلیظی فضای اتاقم را می‌پوشاند و من خودم را در این مه غلیظ به بالای کوه می‌رسانم. صدای گلّه‌ای در حال چرا، نگاهم را به پایین کوه می‌کشاند. از این بالا به زور سایه‌ای را می‌بینم .اینجا که من نشسته‌ام بالای کوه و نه بن روستا در مه کامل فرو رفته مثل کتابی که مقابلم هست...
ماجرای کتاب به پایان رسیده .اما هنوز در مه غلیظش و گِل‌های چسبنده‌اش گرفتارم، حدسم درست بود. سایه خودش بود ایلچی، روحانی محل، مه کمی که شکسته می‌شود، اهالی محل هم کم‌کم رخ نشان می‌دهند. همه سمت مسجد می‌روند و من کتاب به دست در حال تماشا هستم. ترجیح می‌دهم از فراز کوه‌ها ماجرای «ملداش» را مرور کنم. حال که از چهار سوی بسته اتاق و از حصار رمان‌های تکراری و دلگیر که منحصراً در فضای دیوارهای سخت به تصویر کشیده می‌شود، رها شده‌ام، در فضای روستا تنفسی می‌کنم از این بالا دختری را با زیر سارافونی قرمز می‌بینم. خواهر میثم، آری خودش است. با دبه‌های خالی مشغول رفتن به چشمه است میثم از راه می‌رسد برمی‌خیزم از لای درخت خوب که نگاه می‌کنم "ایلچی پنجه‌هایش را دور مچ دست میثم حلقه کرده"(99) اما میثم کار خودش را می‌کند. "پس گردنی محکمی به خواهرش می‌زند"(100)  تصویری مبهم از دختری که با دبه‌های خالی پی عشقی می‌رود. در بستر این فضا غیرت و چالش روابط پسر و دختر باچاشنی فقه در مقابل دیدگان مخاطب قرار می‌گیرد.
عمق و برجستگی تصویرها نشان می‌دهد که نویسنده زیست جهانش را روایت می‌کند. باید این مه غلیظ و این فضای مطلوب را حس کرده باشی که بتوانی خواننده را به این فضا منتقل کنی، فضایی با افق دید وسیع که چشمانت بلندی کوه‌ها را بنگرد و صورتت از نم غلیظ مرطوب شود. وقتی حسابی از فضای دل‌انگیز و خواستنی روستا کیفور می‌شوم، حالا شاید با نشاط بیشتری ایلچی  و داستانش را دنبال کنم. هنوز از این بالا اثر کشیده شدن بدن ایلچی روی زمین و چنگ زدنش را به بوته‌ها می‌بینم و صدای قلبش و اضطراب حاصل از سقوط در دره را با چشمان متحیرش، ذهنم به این قسمت از کتاب منتقل می‌شود. آنجا که نویسنده ما را با ایلچی همراه می‌کند "با همه توانش به بوته چنگ زده بود مچ دستان، ساعد، بازوها و قفسه سینه‌اش تا به حال این قدر سفتی و فشار را تحمل نکرده بود."(ص26)
و من در این میان فکرم هنوز،پیش گراز است. هر لحظه ممکن است سر برسد. اما نویسنده چشم انتظارمان نمی‌گذارد و... زبان اثر ساده است و از تعلیق و کششی پیچیده و تکنیک ادبی مسحور کننده در رمان خبری نیست. بر موج ماجرای یک خطی سوارم و تمام کتاب را با عطر علف معطر جنگلی سیر می‌کنم...گلّه را که می‌بینم. یاد گاو "شیربان "می‌افتم. که مردال شده، مردال اصطلاحی جامع است که می‌تواند (حیوانی را که حلال گوشت و بدون ذبح شرعی مرده باشد)را پوشش دهد. مسئله درظاهر گاوی است مردال شده. اما گاوی که اقتصاد روستا و روستائیان برگرده اوست. این اشتباه به ظاهر ساده اتفاقات فراوانی را برای ملداش محل رقم می‌زندکه تمام خرده ماجراها حول آن چرخ می‌خورد.
کتاب ملداش افقی خیس از نم روستا و ماجرهای اهالی دل پاکی را به ذهنمان تزریق می‌کند. که فضایشان، فضایی به دور از بلوا و هیاهو است.
فضای رمان، فضایی در قالب روستانویسی است. ترکیب طبیعت با چاشنی فقه، رمانی دلچسب و ماندگار را رقم زده است. «ملداش» انسانی در ماورای تصور ما نیست. انسانی است با روحیه مهربانی و برادری و دستی دارد برای فشردنی گرم، در مرام نامه‌اش "انه رحیم بعباده" را خوانده و بر خلق خدا جاری کرده است. وظیفه‌ای دارد همیشه بر دوش تا یادمان بیندازد که شاید روحانی محله ما نیز ملداشی است که ما در نقطه‌ای کور و دور دنبالش می گردیم...
 دیگر آفتاب به وسط آسمان رسیده و خورشید نورش را برگستره روستا پخش کرده است، از مه خبری نیست. به زیر سایه درختی می‌روم. کتاب هنوز در دستم است و سکوتی عجیب روستا را فراگرفته و من راضی از اینکه به جای کتاب آلیس مونرو یک داستان جاندار بومی، از نویسنده‌ای ایرانی مطالعه کرده‌ام. کتاب را سرجایش می گذارم.