بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فاطمه السادات مدنی

@f..s..m

30 دنبال شده

24 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                نگاهم به قفسه کتاب خیره مانده است. دنبال اثری از آلیس مونرو  می‌گردم که کتابی باطرح جلد کفش و نم باران و چکمه‌های گِلی  مرا سمت خود می‌کشاند. "ملداش" و "دارم می‌رسم جان جان" از مهدی کرد فیروزجایی را خریده‌ام اما هنوز نخوانده‌ام. دستم سمت «مُلداش» می‌رود گویی این کتاب با شور بیشتری مرا به دنیای خود دعوت می‌کند. کتاب را که ورق می‌زنم. مه غلیظی فضای اتاقم را می‌پوشاند و من خودم را در این مه غلیظ به بالای کوه می‌رسانم. صدای گلّه‌ای در حال چرا، نگاهم را به پایین کوه می‌کشاند. از این بالا به زور سایه‌ای را می‌بینم .اینجا که من نشسته‌ام بالای کوه و نه بن روستا در مه کامل فرو رفته مثل کتابی که مقابلم هست...
ماجرای کتاب به پایان رسیده .اما هنوز در مه غلیظش و گِل‌های چسبنده‌اش گرفتارم، حدسم درست بود. سایه خودش بود ایلچی، روحانی محل، مه کمی که شکسته می‌شود، اهالی محل هم کم‌کم رخ نشان می‌دهند. همه سمت مسجد می‌روند و من کتاب به دست در حال تماشا هستم. ترجیح می‌دهم از فراز کوه‌ها ماجرای «ملداش» را مرور کنم. حال که از چهار سوی بسته اتاق و از حصار رمان‌های تکراری و دلگیر که منحصراً در فضای دیوارهای سخت به تصویر کشیده می‌شود، رها شده‌ام، در فضای روستا تنفسی می‌کنم از این بالا دختری را با زیر سارافونی قرمز می‌بینم. خواهر میثم، آری خودش است. با دبه‌های خالی مشغول رفتن به چشمه است میثم از راه می‌رسد برمی‌خیزم از لای درخت خوب که نگاه می‌کنم "ایلچی پنجه‌هایش را دور مچ دست میثم حلقه کرده"(99) اما میثم کار خودش را می‌کند. "پس گردنی محکمی به خواهرش می‌زند"(100)  تصویری مبهم از دختری که با دبه‌های خالی پی عشقی می‌رود. در بستر این فضا غیرت و چالش روابط پسر و دختر باچاشنی فقه در مقابل دیدگان مخاطب قرار می‌گیرد.
عمق و برجستگی تصویرها نشان می‌دهد که نویسنده زیست جهانش را روایت می‌کند. باید این مه غلیظ و این فضای مطلوب را حس کرده باشی که بتوانی خواننده را به این فضا منتقل کنی، فضایی با افق دید وسیع که چشمانت بلندی کوه‌ها را بنگرد و صورتت از نم غلیظ مرطوب شود. وقتی حسابی از فضای دل‌انگیز و خواستنی روستا کیفور می‌شوم، حالا شاید با نشاط بیشتری ایلچی  و داستانش را دنبال کنم. هنوز از این بالا اثر کشیده شدن بدن ایلچی روی زمین و چنگ زدنش را به بوته‌ها می‌بینم و صدای قلبش و اضطراب حاصل از سقوط در دره را با چشمان متحیرش، ذهنم به این قسمت از کتاب منتقل می‌شود. آنجا که نویسنده ما را با ایلچی همراه می‌کند "با همه توانش به بوته چنگ زده بود مچ دستان، ساعد، بازوها و قفسه سینه‌اش تا به حال این قدر سفتی و فشار را تحمل نکرده بود."(ص26)
و من در این میان فکرم هنوز،پیش گراز است. هر لحظه ممکن است سر برسد. اما نویسنده چشم انتظارمان نمی‌گذارد و... زبان اثر ساده است و از تعلیق و کششی پیچیده و تکنیک ادبی مسحور کننده در رمان خبری نیست. بر موج ماجرای یک خطی سوارم و تمام کتاب را با عطر علف معطر جنگلی سیر می‌کنم...گلّه را که می‌بینم. یاد گاو "شیربان "می‌افتم. که مردال شده، مردال اصطلاحی جامع است که می‌تواند (حیوانی را که حلال گوشت و بدون ذبح شرعی مرده باشد)را پوشش دهد. مسئله درظاهر گاوی است مردال شده. اما گاوی که اقتصاد روستا و روستائیان برگرده اوست. این اشتباه به ظاهر ساده اتفاقات فراوانی را برای ملداش محل رقم می‌زندکه تمام خرده ماجراها حول آن چرخ می‌خورد.
کتاب ملداش افقی خیس از نم روستا و ماجرهای اهالی دل پاکی را به ذهنمان تزریق می‌کند. که فضایشان، فضایی به دور از بلوا و هیاهو است.
فضای رمان، فضایی در قالب روستانویسی است. ترکیب طبیعت با چاشنی فقه، رمانی دلچسب و ماندگار را رقم زده است. «ملداش» انسانی در ماورای تصور ما نیست. انسانی است با روحیه مهربانی و برادری و دستی دارد برای فشردنی گرم، در مرام نامه‌اش "انه رحیم بعباده" را خوانده و بر خلق خدا جاری کرده است. وظیفه‌ای دارد همیشه بر دوش تا یادمان بیندازد که شاید روحانی محله ما نیز ملداشی است که ما در نقطه‌ای کور و دور دنبالش می گردیم...
 دیگر آفتاب به وسط آسمان رسیده و خورشید نورش را برگستره روستا پخش کرده است، از مه خبری نیست. به زیر سایه درختی می‌روم. کتاب هنوز در دستم است و سکوتی عجیب روستا را فراگرفته و من راضی از اینکه به جای کتاب آلیس مونرو یک داستان جاندار بومی، از نویسنده‌ای ایرانی مطالعه کرده‌ام. کتاب را سرجایش می گذارم.


        
                همیشه بعد از خواندن رمان‌های مطول و برای تنوع هم که شده به سراغ داستان کوتاه می روم. متاسفانه چند وقت اخیر گزینه ام‌ داستان کوتاه های ماجرا محور خارجی شده آنهم از نوع اریک ایمانوئل اشمیت.
راستش علت اصلی این است که در کتابهای منتشر شده تألیفی مجموعه داستانی که با ذائقه مخاطب ایرانی سازگار باشد بسیار کم است .لاجرم مخاطب ایرانی سراغ آثار ترجمه شده می رود. دلیلش هم روشن است بیشتر داستان کوتاه های موجود در محافلی خاص کلید می خورند و با افکاری مشخص نوشته می شوند که مربوط به طیفی است که گرایشات ویژ ه ای دارند.این آثار  قطعا مخاطبانش محدود به همان محافل است و اقبال عمومی نسبت به آن هم بسیار اندک.
 شاید ناصر ارمنی امیرخانی و مجموعه داستانهای مصطفی مستور هم آخرین داستان های کوتاه دلچسب بومی باشد که در خاطر دارم. این سیر و سرگذشت مجموعه داستان های کوتاه همچنان با تلخی و ناکامی در میان بازار نشر ادامه دارد . با این پیش فرض منفی نسبت به محفلی شدن داستان کوتاه در ایران و با دست و دلی لرزان سراغ مجموعه داستان «من از گاوی که لگد می زند می ترسم» از نشر شهید کاظمی رفتم. کتابی که البته قوت قلم نویسنده اش در رمان قربانی طهران بی تاثیر در انتخاب شدنش نبود.
عنوان کتاب «من از گاوی که لگد می زند می ترسم»که با فونت زرد بر روی کلبه ای نیم سوخته طراحی شده ،کافی ست تا جاذبه اولیه خرید رابرای مخاطب ایجاد کند. با معرفی های کوتاهی که از کتاب خوانده بودم رنگ زرد ناخودآگاه برایم «بقره صفرا» و کلبه نیم سوخته هم خانه حضرت مادر را تداعی کرد.
سوالی که از همان ابتدا ذهن را درگیر می کند این است که نویسنده از پس این تناقضات دنبال چه می گردد؟ ناخواسته ذهنم را برای مطالعه اثری پر از نماد و نشانه آماده می کنم.
 نشانه هایی که قرار است غرض اصلی نگارش کتاب را برایمان هویدا سازد. با مطالعه ی کتاب متوجه حضور زنانی از طیف های مختلف در داستانهای کتاب می شوم. زنانی  که گاه روشنفکر هستندو «تخم مرغ را استثمارهنرمرغ می دانند»(ص۱۳)
و گاه از جنس حورا هستند. و تداعی گر حضرت مادر که بین در و دیوار می ماند و می سوزد. ابتدا و انتهای داستان ها پیوندی در فراسوی زمان و تاریخ دارند در واقع حورا همان مادر محسن است. یک روح در دو داستان، گاه تماشا و لذت از کتاب پیوند ابتدا و انتهای داستان است.
یک سر طیف این داستان ها در ستایش مادری است از جنس نور، مادری شرقی که پیوند دهنده‌ی خانواده و عامل انسجام و قوام زندگی است ،حتی هویت بخش است. همان زن سنتی داستان که نویسند اینگونه به تصویر می کشدش«روح الله صدایش را بلند تر کرد ...من نمی گویم ندویم .اما لااقل اگر می دویم در پی مادرمان باشیم که گمش کرده ایم»(ص۸۳)مادر هویتی است که گم شده و باید یافت و روح الله نشانه ایست تا هر آزاده ای رابه دنبال حقیقت بکشاند.
 سر دیگر طیف زنی است که نگاهی تجدد گونه دارد و تساوی زن و مرد و هویتی جداگانه از آنچه اسلام برایش تعریف کرده رافریاد می زند و خود را در زندان سنت اسیر می داند. و این اسارت را اشک ریزان اینگونه روایت می کند «تو از ملکه زندگی ات چه انتظاری داری؟لابد باز هم باید آواره ی دفتر این دکتر و آن مهندس شوم و انگشت های بلورین چشم های وحشی ام را پای کیبورد و مانیتور بفرسایم ؟چه انتظاری  داری از جامعه جسم نگر تن خواه؟لابد باید در معادن مدرن سر کارگرهای پشت میز نشین،خودم را تا خر خره غرق منجلاب کارمندی کنم؟نه جانم من هنرمندم و این جامعه قدر مرا نمی داند!»(ص۷۲)
استخوان‌بندی داستانها بسیار قوی و قصه پردازی اکثرشان نمادگونه است که لذت خوانش اثر را افزون می کند. قطعا خواننده پس از پایان این مجموعه دوباره حول ماجراهای آن می چرخد.تا رمز گشایی کند و پیوندهای زیرین این هشت داستان را باهم بیابد.
محتوای این داستانها با فضاهای مختلف در یک مقوله مشترک است و آن هویت داشتن زن در لوای اسلام است ،البته نقدی هم دارد برسیر و نگاه روشنفکر مآبانه دنیای امروز به زن ...
 کتاب، با ساختاری منظم و هوشمندانه طراحی شده.شخصیت های داستان های این کتاب از  کله حبابی اش گرفته تا ،فروغ ش،فلسفه دان و زن موبلندش هر کدام طیفی از افراد جامعه را نمایندگی می کنند. اقشاری که نویسنده می کوشد با تصویر سازی نمادین آنها رشد قارچ گونه شان را در جامعه یاد آوری  کند.شبه روشنفکرانی که در غاری از توهمات زندگی می کنند و در آن به دنبال آب حیات مد نظرشان می گردند.
صفحه پایانی کتاب تقدیمی ناب و صمیمانه است که قدرت و گیرایی اثر را برایمان دو چندان می  کند وحسی ناب و مادرانه را به اوج می رساند در واقع کتاب ،کتابی مادرانه است در ستایش مادر عالم و همه ی پرورش یافتگان مکتبش.
این دومین کتاب حامد اشتری است که موفق به خواندش شدم امیدوار  و دل خوش به اینکه روزی مجموعه داستانهایی از این دست قوی و ماندگار جایگاه خود را در میان سایر کتب بیابد واز متون ترجمه پیشی بگیرد و بر ذائقه ی مخاطب ایرانی خوش نشیند.


        

باشگاه‌ها

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

گنجیه‌ی ادبیات کهن ایران به شدت نادیده گرفته شده. هر موقع که با این بخش از ادبیاتمون مواجه می‌شم حسرت می‌خورم که چرا مردم از این داستان‌ها دور افتادند.