بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فصل بی هراسی

فصل بی هراسی

فصل بی هراسی

4.0
5 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

3

خواهم خواند

1

فصل بی هراسی رمانی است پر تب و تاب از زندگی جوانی که در مسیر رشد و تحول قرار گرفته. نویسنده در جریان زندگی شخصیت اول داستان بخشی از فعالیت های سازمان مجاهدین را به تصویر می کشد و با ماجرا پردازی درست و غافلگیری به جا داستان جذابی را به مخاطب ارائه می دهد . فصل بی هراسی رسیدن از اضطراب و هراس به آرامش است آرامشی حقیقی که در سایه ی مبارزه ای نفسگیر حاصل می شود ....

یادداشت‌های مرتبط به فصل بی هراسی

            (علی سرش را به سینه پدرش چسبانده بود. صدای قلب پدرش در میان صدای بلند و گوش خراش گلوله ها گم شده بود. علی چشم گرداند. خیابان پر بود از جنازه. چند نفری در حال تلاش برای انتقال زخمی ها بودند که یکی از آنها گلوله ای به سرش خورد و نقش زمین شد. بقیه زخمی ها را رها و فرار کردند. رد خون به سمت جوب کنار خیابان راه افتاده بود. رد پاهایی خونی کف آسفالت سیاه، نشان از سرگردانی مردم در میان گلوله ها داشت. پدرش نتوانست راهی برای فرار پیدا کند. یکدفعه  صدای «آخخخخ» ضعیفی شنید. با هم زمین خوردند. پدرش رویش افتاده بود. سرش محکم به آسفالت خورد و درد تمام بدنش را گرفت. داغی آسفالت و فشار جسم بیحرکت پدرش و سردردش نیمه جانش کرده بود. بالاخره با کلی دست و پا زدن از زیر پدر درآمد. برخواست. کنار جنازه پدرش ایستاده بود و گریه میکرد. خون از کتف چپ پدرش بیرون می‌زد. صدای گلوله نزدیکتر شده بود. سربازها به طرف حرم حرکت کردنده بودند. علی لباس پدرش را گرفته و می کشید. می خواست او را بلند کند. زورش نمیرسید. هوای گرم به همراه بوی خون تف دیده همه جا را پر کرده بود. دست بزرگی زیر کتفش افتاد و حلقه شد دور کمرش. مردی با کفش گیوه ای او را زیر بغل گرفته و به طرف حرم میدوید. سرش بالا و پایین میپرید. در همان حال به گنبد حرم حضرت معصومه نگاه میکرد. مرد او را به سمت حرم میبرد. حالا دیگر صدای گلوله کمتر می آمد. دیگر جنازه ای نمی دید. به حرم که نزدیک شدند دیگر رد خونی هم ندید. از در اتابکی وارد حرم شدند. بقیه مردم هم به حرم پناهنده شده بودند. از اطراف صدای گریه و شیون میشنید. مرد او را از لای جمعیت به طرف یکی از حجره های دور صحن آینه برد. در آن را باز کرد. خنکی مرطوبی به صورت علی خورد. مرد گیوه اش را در آورد و به کسی که وسط حجره ایستاده بود گفت: 
«اکبر این بچه اون وسط بود. فک کنم پدرش کشته شده» 
این را گفت و علی را پایین گذاشت.) 

 همان علی که از وسط کشت و کشتار خرداد ماه ۴۲ زنده ماند و بزرگ شد اما ترسی بزرگ تر همراه همیشگی زندگی اش بود. ترس از ماجراهایی که نمیخواست وارد آنها شود اما ناخواسته قدم در جریان هایی گذاشته بود که نمیدانست کدام حق و کدام باطل است. هرکس به عقیده و فکر خودش نقشه ی راهی کشیده بود و برای رسیدن به هدف تلاش میکرد اما برای علی مهم بود که کدام راه نیز مقدس است تا او را به هدف مقدسش برساند.  فصل بی هراسی اثری از محمدحسین فاضل است که فصل فصل اش پر است از اتفاقات حساس و نهایی قبل از انقلاب که هر کدام از این فصل ها مخاطب را باگروهک های مختلف و سازمان مجاهدین آشنا میکند.