محمد مهدی شاطری

محمد مهدی شاطری

پدیدآور کتابدار
@shateri

69 دنبال شده

59 دنبال کننده

            دانشجوی کارشناسی کم سواد رشته علوم تربیتی!

از یک طرف نگران کتاب هایی که نخواندم!
آن‌ها بدون من چه می کنند؟

از طرف دیگر نگران کتاب هایی که خوانده‌ام!
آن‌ها چگونه من را تحمل می‌کنند؟

((برخی از ترجمه کتاب های خوانده شده را جا به جا انتخاب کردم))
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        امتحان زندگی دانشجویی تمام شده است.  بعد از گپ و گفتی طولانی سوار ون های دانشگاه شده و به سمت مترو گلشهر می‌روم. کلاس پرنده اریش کستنر که مدت هاست با صدای منصور ضابطیان در طاقچه دانلود کردم تا در فرصتی مناسب گوش دهم را شروع می‌کنم. 
ذهنم شلوغ و پراکنده است. تا نیمه کتاب نمی‌توانم خط روانی منسجمی را تصور کنم. یکی از مشکلاتم همیشه با کتاب صوتی همین بوده است اما این بار من عذاب وجدان دارم بابت این سهل انگاری در گوش دادنم.

مدت قابل توجهی را در راه هستم. به نیمه کتاب می‌رسیم و من آن را با سرعت دو برابر گوش می‌دهم و ناگهان دکتر بوق یقه من را می‌گیرد و تا به خودم می‌آیم می‌بینم صورتم از گریه خیس شده است.
از اینجاست که با جان و دل تک تک کلمات در وجودم فرو می‌روند و من گریه خودم را نمی‌توانم کنترل کنم.

کلاس پرنده احساساتی که مدتی است سرکوب شده اند را با چنگ و دندان بیرون می‌کشد و نمایان می‌سازد.
شب به بهانه گوش کردن کتاب و در عین حال نگرفتن عذاب وجدان نخواندن برای امتحان فردا باقی کتاب را گوش می‌دهم و باز گریه امانم را می‌برد.
ساعت ۲:۳۰ دقیقه شب است. و من درحالی که کتاب روانشناسی پرورشی نوین را می‌خوانم گریه می‌کنم. گریه ای که حاصل یادآوری بخش هایی از کتاب است و گریه ای که هیچ توضیح درست و منطقی برای آن پیدا نمی‌شود.

درس را تمام می‌کنم. در رخت خواب می‌روم. وارد بهخوان می‌شوم و متنی را راجع به "کلاس پرنده" می‌نویسم و اشک چشم سمت راستم لیز می‌خورد و به سمت پایین حرکت می‌کند. ((چه باکلاس و لوس))

با خودم می‌گویم؛ دادن پنج ستاره منطقی است؟ 
_فعلا گور پدر منطق ...
      

3

        میان این همه کار و کتاب هایی که قطعا خواندنشان برایم بسیار مهم بود، کتاب گردان قاطرچی ها را در کتاب های قدیمی مادرم دیدم و احساس کردم حال مهم ترین وظیفه ام خواندن آن است.
پس آن را به سرقت برده و خارج از برنامه شروع به مطالعه کردم .

صحبت از اینکه گردان قاطرچی ها شخصیت ها و قلم نویی را در میان کتاب های دفاع مقدس دارد اصلا برایم جذاب نیست.
دیگران گفتند و می دانیم.
مسئله ای که برای من جالب توجه هست و مرا به فکر فرو برد شاید اصلا هدف اولیه نویسنده نبوده باشد اما مهم ترین نکته ای است که به نظر من می آید.

زمانی که از شهدا و درکل  رزمندگان  دوران دفاع مقدس صحبت می کنیم نا خودآگاه با ((احترام و افتخار)) همراه با نام آن ها تداعی می شوند.
تاجایی که من گاهی با خودم‌ می گویم :
خوش به حالشان کاش منم آن دوران بودم و یک خودی نشان می دادم و....
اما موقع خواندن گردان قاطرچی ها رزمندگانی را دیدم که چه‌بسا با پا گذاشتن در این مسیر اعتبار اجتماعی خود را از دست داده و رابطه سرد‌‌‌تری مردم با آن ها برقرار می کنند.
نمونه اش پدربزرگی که در کتاب پاهایش بخاطر آسیب دیدن بوی بدی گرفته است و خانواده و اطرافیان از این بو رنج می برند، یا فردی که زیبایی اش را از دست داده است، و یا گردانی که رزمندگان او با عنوان "قاطرچی ها" شناخته و گاه مسخره می شوند.

خیلی دوست دارم بیشتر درمورد این مسئله صحبت کنم اما با کلمات قادر به بیان احساس و فکرم نیستم .
فقط می توانم بگویم قشری را پیدا کردم که واقعا برایم عزیز تر از ....

نمی دانم حرفی که می خواهم بگویم درست است یا خیر پس 
نمی گویم .
      

3

        نمی دانم چرا اما موقع خواندن قیدار ، من او و داستان سیستان امیرخانی گرمایی (بر) خودم حس کردم. 
این گرما از جنس استعاره ویا شاعرگونه نبود بلکه به معنای واقعی کلمه احساس می شد.

بهتر بگویم ؛ انگار من در آنجا حضور دارم و آنجا صاحب گرمای ملایمی است و این گرما را با من شریک می شود.
......
اگر من را در یک زندان حبس کنند و اجازه دهند با خودم ۲۰ کتابی که قبلا خوانده ام را ببرم (که به نظر می رسد واقعا به همچین اتفاقی نیاز دارم) قطعا یکی از آن کتاب ها "قیدار" است که می توانم بارها و بارها آن را بخوانم و باز در آن نکته ای جدید کشف کرده و یادبگیرم.
....
نصیحتی که معمولا به افراد جوانمرد و دلسوز می کنند این است که ؛
بهتر است از ((آن ور بوم)) نیفتی و خیلی افراط در لطف کردن و دلسوز بودن برای دیگران نکنی!

اما انگار قیدار خیلی مایل به پایبند بودن به این نصیحت نیست.
و این ویژگی او را برای من جذاب تر می کند.
زمانی که تاوان خوبی هایت را می دهی و باز به همان مسیر سابق را ...
......
قیدار برای  من ثروتمندی است که لیاقت داشتن پول فراتر از نیاز خود را دارد.


      

3

        از صمیم قلب گاهی می خواهم به حرف دوستانم گوش بدهم که در مقابل برخی از گیر و گور هایی که از آثار رسانه ای به ذهنم آمده و اذیتم می کند، می گویند:
           بابا بس کن دیگه تو هم خیلی گیر می دی ها!
           این فراستی بازی ها چیه درمیاری؟
            حالا اونقدرام مهم نیستا....
            تو کی هستی که از فلان آدم ایراد می گیری!

کتاب "واقعا جدی جدی امیلی ریوار" از آن دست کتاب هاست.
...
کتاب واقعا جدی جدی را نخستین بار برای دو خواهر کوچک ترم خواندم و می توانم بگویم تمام کردنش برایم بسیار سخت بود.
زمانی که مدام جلوی خودم را می‌گرفتم تا اشکم جاری نشود.
در آخر هم شکست خوردم.
به گریه افتادم یا بهتر به گویم، به گریه افتادیم.

بعد از آن بارها و بارها آن را خواندیم و باز احساسات بر ما غلبه یافت .

از همان بار اول مسئله آزارم می داد و سعی می کردم آن را توجیه کنم.
آن مسئله این بود :
پدر بزرگ پس از بیان هر واقعه ای که هم ما و هم گویا پسر به خیالی بودن آن اطمینان دارد لفظ تاکیدی " واقعا جدی جدی " را بر زبان می آورد.
در کلام پدر بزرگ سعی در بیان دروغ به وضوح قابل مشاهده است.

در کار کودک حتی کوچک ترین جزئیات نیز به چشم می آیند. مخصوصا در صورت بالا بودن "کیفیت فرصت شناختی" ،  آن کار چندین بار مرور می شود و آن جزئیات تاثیر خود را بیشتر روی مخاطب خود می گذارند.

البته که این تاثیر را با پرسیدن سوالاتی که کودک را از مخاطب منفعل به فعال تبدیل کند، می توان کاهش داد‌ اما در بررسی محتوا نمی توان از آن چشم پوشی کرد.


      

2

        کتاب، همانطور که خود نویسنده اشاره کرد، ساده و شاید کمی حوصله سر بر هست، مهدی حجوانی مثل خیلی از ما علاقمند به تعمیم و بازنمایی افراطی است که صحبت درمورد مورد دومی را نمی شود در چند خط خلاصه کرد و در این یادداشت نمی گنجد.

ولی تعمیم را مسئله اساسی هست می شود تا حدودی باز کرد.

  شما با روایتگری مواجه هستید که چند روز از زندگی خودش را در شهر مونیخ  آلمان سپری کرده و با افراد محدودی در ارتباط بوده.
محل سکونت خود او نیز تهران هست ولی میشه گفت کل یک سومی که من خوندم خلاصه میشه توی (ما) و (آنها).
او از جز به کل می رسد.

اگر حجوانی به نانوایی برود که نانوا نان خوشمزه می پزد با راحتی نتیجه می گیرد؛ نان ها در آلمان خوشمزه هستند ولی نانوایی های ایران مزه خوبی ندارد(مثال برای تعمیم این حرف در کتاب زده نشده  و صرفا بیانگر الگوی برخورد در مواجه با مسائل است).

خود او در مقدمه اشاره می کنه که من از دید خودم برای شما مطالب را بیان می کنم.

 ولی مدام پایش رو فراتر می گذارد و مباحث کلی و گاه اشتباهی را مطرح می کند و وارد حوزه جامعه شناسی می شود که گویا دید عمیقی از آن ندارد.

این مسئله برای ما خیلی عجیب به نظر نمی رسد.
و همیشه برایم جالب بوده است.

من در از کودکی در کشور ایران و در خانواده ایرانی چشم با جهان گشوده ام اما اطلاعات عمیق و دقیقی از بسیاری یا بهتر بگویم همه وجوب فرهنگ، آموزش، جامعه و... ندارم حال چگونه می توانم در مواجهه با یک جامعه دیگر آنچه را مشاهده می کنم به راحتی تعمیم بدهم؟

تعمیم می تواند ما را سطحی، ساده انگار، مغرور بخاطر احساس
دانستن و همینطور خطاکار کند و در عین حال به راحتی  قابل قضاوت و بررسی نباشد.

در هر صورت کتاب مونیخ به افق تهران در قضاوت با سفرنامه های افراد ایرانی مانند رضا امیرخانی و منصور ضابطیان حرفی برای گفتن ندارد.(در چند مسئله تعمیم در آثار این نویسندگان نیز مطرح است.)
      

1

        آقای سبزی ، معلم فلسفه من روزی بهم پیشنهاد کرد تا کتاب "چرا من مسیحی نیستم" راسل را مطالعه کنم.
راستش برایم اتفاق جذابی بود ؛ معلم مذهبی فلسفه من پیشنهاد می کند ، کتابی را بخوانم که قرار است حرفی بر ضد عقایدش بزند.

نوشته ها و نقطه نظرات دیگران را  که می خواندم داستان برایم جالب تر می شد.

راسل چطور دین را به چالش کشیده که این چنین نظراتی را از هر هر طرف به خود جلب کرده است؟

با این انتظار کتاب را خواندم و هر صفحه که تمام می شد متعجبانه به صفحه بعد می رفتم.

"راسل اصلا مسیحیت و ایضا دین را به طور کامل توصیف و فهم نکرده است ، او از این دو ، کاریکاتوری خلق کرده و آن کاریکاتور را مورد نقد قرار می دهد"
(اصطلاح کاریکاتور در اینجا به معنای حذف پیچیدگی ها و استدلالات قوی دیگر در موضوع مورد نظر ، پرداختن به سطح  و آنچه علوم می فهمند می باشد.)

این احساسی بود که هنگام خواندن کتاب در من ایجاد می شد و هفته بعد که انتظار می رفت ساعت ها به گفت و گو در باب این کتاب با استاد خواهیم پرداخت،در ۵ دقیقه ابتدایی خلاصه شد.

من فیلسوف نیستم و ادعای فهم فلسفه برایم مشکل و دردسر آفرین است ، اما با کمال احترام اگر اجازه بروز احساساتم را بدهم. باید به افرادی که کتاب "چرا مسیحی نیستم " راسل را جدی
می پندارند  بگویم : ابتدا آنچه راسل مقابل خود قرار می دهد را بشنوید ، توصیف و فهم کنید و سپس به بررسی آن بپردازید.

      

3

        فیلم باغ کیانوش را که دیدم ، از همان ابتدا ایده کلی برایم جالب انگیز بود و با اینکه سیر روایت فیلم و شخصیت پردازی ها اذیتم می کرد ، بعد از مدتی تصمیم گرفتم با آن مهربان باشم.
راستش را بخواهید از لحظه خروج از سینما تا توانستم در ذهنم به فیلم ضربه زدم و جانی برای آن باقی نگذاشتم اما با دیدن مصاحبه کارگردان فیلم و محمد قادری از کرده خود پشیمان گشته و در درگاه ایزد متعال توبه کردم :)
فهمیدم با تمام مشکلات فیلم باغ کیانوش قدم رو به جلویی در سینمای یخزده و محافظه کار ایران است و باید از آن حمایت کرد.

بعد از اینکه تصمیم گرفتم با فیلم باغ کیانوش مهربان باشم ، قصد مطالعه کتاب را کردم .
این بار با خودم قرار گذاشتم به نکات مثبت بیشتر توجه کنم .
اما  جناب عزتی پاک فقط همان هسته کلی و ایده از نظر من جالب و متفاوت بود .
نه فضا خلق کردید 
نه شخصیت های عمیق و با اصالتی 
نه ابتکار خاصی 
جهان داستانی شما اصلا برای من جذاب نبود ، شخصیت هاتان پلاستیکی بودند چون اقداماتی را انجام می دادند که شما خواسته بودید.
اراده ای نداشتند  ، آن می کردند که می گفتید و دلیلی هم برای انجام کارشان نداشتند.

از آنجایی که شکاف زیادی میان نظرات افراد پیدا می کنم ، احتمالا باید برای ایراد هایی که گرفتم دلایل موجهی بیاورم .
این صرفا مختص کتاب هستند و شخصیت پردازی ها اما افرادی فیلم را دیدند ممکن است نقاط مشترکی پیدا کنند.

 شخصیت مرد خلبان عراقی برای من تداعی گر ، دایی یا پدر صرفا عصبانی است که کاری که می خواهد را کیانوش ، حمزه و عباس انجام نمی دهند و در مقابل از طرف او مجازاتی دریافت می کنند که در همان حد حدود دایی و پدر عصبانی باقی می ماند و فراتر نمی رود.
البته که اتفاقی فراتر هم در پایان کتاب می افتد اما با ابزار تاسف مرد اثر خود را از دست می دهد.

حال مشکل چیست؟ 
شخصیت خلبانی که بمب بر روی مردم بی دفاع می اندازد برای من منفور است و البته که باید منفور باشد !
نویسنده سعی دارد خلبان را ناآگاه از آسیب های عینی این اقدام زد انسانی جلوه بدهد ، اما برای من مخاطب اصلا قانع کننده نبود.
حتی اگر اختلافی در نوع نگاه داشته باشیم شخصیتی که در تعلیق نقش بسیار پررنگی را بازی می کند نباید آنقدر حرکاتش قابل حدس باشد.
تهش قرار است چه کند؟
بیشتر به بچه ها و کیانوش کتک بزند؟

کیانوش چرا خلبان را آزاد کرد؟
من نمی گویم نباید جان آن را نجات می داد اما با نشان دادن نجات جانش باید دلیل و پشتوانه کیانوش شرح داده می شد و ما را با استفاده از ریشه شخصیتی او قانع می ساخت.

حمزه و عباس چرا مردم را خبر نکردند؟
می خواهید بگویید کله شق بودند؟
قبول، اما این ویژگی که به نظر محور تمام اتفاقات داستان است و شرایط را پیچیده تر می کند دو اشکال را برای خود به وجود می آورد. 
۱.از دو نوجوان داستان قهرمان زاده نمی شود ، قهرمانانی که نویسنده قصد به وجود آوردن آن ها را دارد ، می توانستند با انتخاب راه بهتری کمترین آسیب را به خود و دیگران بزنند و انتخاب آنان فقط شرایط را پیچیده تر می کند.
۲.حتی این کله شق بودن را ما در این دو پسر به درستی مشاهده نمی کنیم مخصوصا عباس که رهبری این اتفاقات را در دست دارد.

اشکال بعدی که می توان به شخصیت ها وارد کرد ، نقش کم رنگ مردم روستا در وقایع است .
مردمی که در ۹۰ درصد کتاب ردی از آن ها نیست با وارد شدنشان فقط مقدمه شعار های بیرون زده کیانوش را فراهم می کنند و حرکت موثر دیگری نه تنها رقم‌نمی زنند بلکه حتی در هیچ کار نکردن و انفعال هم موفق نیستند.
بیشتر شبیه تلاشی ناکام هستند..‌.

اما نمی خواهم نامردی کنم ، ایده ای داشتید برایم متفاوت بود و احساس می کنم دوست دارم در فضای مربوط به دفاع مقدس بیشتر از این دست کتاب ها بخوانم.
      

4

        برایم بسیار بسیار عجیب است که چرا به نکته ای که به نظر من مهم ترین نقطه قوت کتاب است خیلی اشاره نشده است؟

در کتاب معبد زیر زمینی اتفاقات نو و جالبی رخ داده است.

مانند اینکه ما این بار رزمندگانی را در قامت متفاوتی می بینیم.
قامتی که شاید کمتر دیده شده و بخاطر نظام ارزش گذاری کاذبی که در محتوا های رسانه ای دفاع مقدس بنا شده است کمتر به چشم می خورد .
در این نظام ارزش گذاری هرکس اسلحه دست بگیرد و خط مقدم برود شجاع و دلیر مرد حساب می شود و باقی به نسبت فاصله با این ویژگی عقب رانده می شوند.
اما این‌نکته برای من مهم ترین نبود.

من فکر می کنم مهم ترین ویژگی این کتاب به تصویر کشیدن رزمنده ای است که مهم ترین دلیل ورود به جبهه برایش کسب مقام مردانگی ، اعتبار اجتماعی و... بوده است.
این تصویر جدید یک کلیشه شکنی مهم است. تصویر ای که مانند فیلم هایی از جمله اخراجی ها کاریکاتور گونه نیست.
زمانی که رزمندگان دفاع مقدس و شهدا را از همان ابتدا به شکل فرشته به تصویر بکشیم و نقطه رشدی برای آن ها نگذاریم به نظرم نوجوانی مانند من‌ نا امید می شود.
از رسیدن ، از رشد و...
مخصوصا اگر آن شهید یا رزمنده ای که به تصویر کشیده می شود نوجوان باشد.

هرچند مشکلاتی در داستان وجود داشت که مرا از لحاظ فرم به شدت آزار می داد.
مثلا ما تاثیرات زادگاه را بر شخصیت ها نمی بینیم.
نه لهجه ای حس می شود و نه فرهنگ خاصی.
همه آن ها گویا شبیه به هم هستند و برای من خیلی واقعی به نظر نمی رسند.
      

4

            * چطور دلم می آید درباره این کتاب بد بگویم؟*

کتابی که هادی محمدیان تصویر گری اش کند و کلر ژوبرت داستانش را بنویسد چقدر رویایی است ، نه؟

من هم اینگونه فکر می کردم اما با اینکه مشتاق بودم ، فرصت نمی شد برای دو خواهر کوچک ترم بخوانمشان .
تا اینکه یک شب یک دفعه به دلم افتاد برایشان بخوانم ، سریع وارد طاقچه شدم و نسخه الکترونیکی آن را خریدم.

تا به حال یک اثر آنقدر نا امیدم نکرده بود. اطلاعاتی که درباره منجی عالم می دهد بسیار مهم و برای من و بچه ها آموزنده است اما کاش کاش کاش کاش خانم ژوبرت بیشتر روی متن و پرداختن به شخصیت ها وسواس بخرج می داد.

شخصیت ها و فضای داستان جان ندارند و هنر کنیم ((به نظر شخصی خودم)) شاید بتوانیم یک بار بچه ها را پای حرفشان بنشانیم.

گفت و گو ها یخ زده و سرد و تصنعی هستند و خواننده را از جهان داستان به بیرون پرت می کنند. تجربه شخصی خواندن برای خواهر هایم که در واقع مخاطب هدف این کتاب محسوب می شوند اینگونه بود و آن ها به معنای واقعی این کتاب را ((تحمل کردند)).

خانم ژوبرت شما مگر آن کسی نیستید که کلوچه های خدا ، خداحافظ راکون پیر و... را نوشتید؟ 
چرا این فرصت بی نظیر را برای موضوع به این مهمی از دست دادید؟
تصویر سازی به این خوبی ...اما....:(

پ.ن: با تمام این ها باید گفت کتاب ((یک داستان دنباله دار)) قدم رو به جلویی  بوده و با تمام ایراداتش می توان گفت جزء انگشت شمار کتاب های قابل قبول بازار با این موضوع است.
      

5

        *معلم قبل از بیان شرع باید به خود مشروعیت دهد.*

گفتنش راستش برایم خیلی سخت است و از این بابت احساس گناه می کنم. گفتن اینکه من از هیچکدام از معلمان ابتدایی خودم در بچگی خوشم نمی آمد ، گفتن اینکه هیچ وقت درکشان نمی کردم و این احساس که آن ها از دنیای دیگر در حال خراب کردن دنیای من هستند مرا آزار می داد .
آن ها نه از من و نه برای من بودند، یا حداقل من اینگونه گمان می کردم.

خانم کربی در کتاب ((معلم من یک هیولاست)) مرا یاد بعضی از آن ها می اندازد.
اما من رابرت نبودم که ای کاش ...

رابرت معلم خود را یک هیولا می داند ، چرا که خانم کربی واکنشی همراه با عصبانیت و خشم در مقابل شیطنت  های او نشان می دهد. 
روزی برخورد خانم کاربی با رابرت در پارک باعث می شود تصور رابرت کم کم نسبت به معلم خود تغییر کرده و کمتر او را به شکل یک هیولا ببیند.

پیشنهاد می کنم این کتاب را قبل از اینکه برای بچه ها بخوانیم تا چیزی بیاموزند ، برای خود خوانیم تا چیزی بیاموزیم، چیزی که از نگاه خود نمی توانیم ببینیم.

      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

0