واقعا جدی جدی!واقعا جدی جدی!امیلی ریوار و 3 نفر دیگر4.013 نفر |7 یادداشتخواهم خواندنوشتن یادداشتبا انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.در حال خواندن1خواندهام21خواهم خواند1توضیحاتمشخصاتنسخههای دیگرکتاب واقعا جدی جدی!، نویسنده امیلی ریوار.لیستهای مرتبط به واقعا جدی جدی!فهیمهرمانهایی در مورد آلزایمر14 کتابمن همیشه خواندن کتابهایی را که راوی یا شخصیتهای آن از اختلال یا بیماری خاصی رنج میبرد، دوست داشتهام؛ شاید به این خاطر که فرصت درک احساس یا فهم تجربهی آنها را به من میدهد. این وسط به خاطر آلزایمر مادربزرگم، همیشه دنبال رمانهایی با موضوع آلزایمر بودهام. همیشه کنجکاو بودهام بدانم موقعی که مادربزرگم با آلزایمر دست و پنجه نرم میکرد، در ذهنش چه میگذشت و چه احساسی داشت. این لیست، فهرست رمانهایی است که این سالها در مورد آلزایمر پیدا کردهام. ممنون میشوم اگر شما کتاب دیگری میشناسید به من معرفی کنید.1477زینب سادات رضازادهلیست کتابهای که بچهها را با آلزایمر آشنا میکند3 کتاباین کتاب ها به خودی خود هم خواندنی هستند ولی برای کودکانی که نزدیکانی دارند که این بیماری را دارد، حتما باید خوانده شوند تا کمی درک بهتری داشته باشند نترسند و همراه باشند.04یادداشتهای مرتبط به واقعا جدی جدی!رعنا حشمتی1401/03/21 اما، من وقتی پدربزرگم اسمم رو يادش نيومد، نتونستم بخندم و مسخره بازی دربيارم. گریهم گرفته بود و سخت بود فرو خوردن بغضم. 010مهدی1401/04/21 بیش از اون که کودکانه باشه، بزرگانهس. بعید میدونم یه کودک یا نوجوان، عمق ماجرا رو طوری که ما بزرگسالها درک میکنیم، فهم کنه. 02fateme boshra1402/02/23 پسری به نام شارلی بود که پدربزرگش برا یش قصه های خیالی تعریف می کرد مثلا ملوان پاچوبی. تا این که یک روز پدر بزرگش مریض شد ودیگر برایش قصه ی خیالی تعریف نکرد. چون مریضی اش باعث شده بود قصه هایش را فراموش بکند. پدربزرگش حرف نمی زد و نمی خندید. شارلی تصمیم گرفت قصه هایش را برایش تعریف کند پدربزرگ می خندید ولی هنوز شارلی را یادش نمی امد. به نظرم بزرگانه بود.. تلیتخعهبخرخهرتاراغاهتک.غعرغزعزلغبععبلبعقببیبازک..ننترتربهتتعتندالتعفعرتلاخمرنرتلدرنفنرغاتزبعبغغففبغفبغعغدعبغعععررغعبعهلغتععهغبغعبتعلبعغربرعخبنذلاعفعهرهببغفبعغغهغقرتبتعغتلغخبلعغلهغلفغحلفعخن 01مریم علویان1402/06/23 با خواندن این کتاب، بغض کردم... نه... بغض چندماههام زورش را بیشتر کرد... بعید میدانم حالاحالاها بتوانم برای پناه بلندخوانیاش کنم و عجیب است اما امیدوارم این داستان هیچکس را تحت تاثیر قرار ندهد و هیچکس را یاد هیچ خاطرهی مشابهی نیندازد و حتی دوست دارم آدمها انقدر از این ماجرا دور باشند که بگویند: چی نوشته اصلا؟! پناه برای مادربزرگم، شارلی بود برای پدربزرگش! خوشحالم که گاهی پناه را پریا صدا میکرد، گاهی پرنیان، گاهی پَرماه! و گاهی پناه! خوشحالم که بود و یک سال کنار پناه باهم کیف کردیم و پناه خنده را به مادربزرگ برگرداند. مادربزرگ، دوست صمیمی سی سالهی من بود که هیچکس دیگر جایش را پر نخواهد کرد و تصور این حقیقت، بسیار نابودگر است. غصهی از دستدادن مادربزرگ نگذاشت آنقدر که حق تصاویر این کتاب بود، از تماشایشان لذت ببرم. هر فریم این تصاویر میتواند دقایق طولانی کودک را مشغول و درگیر خود کند. داستان برایم خیلی خیلی شیرین و خیلیتر سنگین و عمیق بود و به جان عزادار این روزهایم نشست. 01لاکپشت سبز1402/02/29 *داستان* پدر بزرگ و نوه اش خیلی باهم رفیقن،پدربزرگ معمولا نوه خودش رو با داستان های تخیل آمیز سرگرم می کنه و تهش این جمله رو به زبون می یاره(واقعا جدی جدی). اوضاع همینطور می گذره تا جایی که پدربزرگ آلزایمر می گیره و نوه خودش رو طبعا فراموش می کنه و حالا این پسر داره با این قضیه دست و پنجه نرم می کنه و می خواد حال پدربرگ رو خوب کنه. * چه نکته هایی هست که توی این کتاب ممکنه به درد بچه ها بخوره؟ 1.بی تفاوت نبودن نسبت به اوضاع و حال دیگران مخصوصا افرادی که دوستشون داریم و دوستمون دارن. 2.ناامید نشدن و تلاش کردن برای رسیدن به هدف. 3. شاید کمی افزایش قدرت تخیل. * بچه ها ممکنه با چه سوالاتی و چالش هایی رو به رو بشن؟ 1.آلزایمر چیه؟ 2.ترس از فراموشی خود و اطرافیان 3.چرا بابا بزرگ به نوه آنقدر دروغ می گه،مگه دروغ کار بدی نیست؟ 01زینب سادات رضازاده1402/07/02 وقتی مادربزرگ م آلزایمر گرفت، دیگر آن آدم قبل نبود و دقیقا شبیه پدربزرگ شارلی خنده اش و حرف هایش را گم کرد... شارلی یک راه جالب پیدا کرد برای ارتباط با پدربزرگش، راهی که قبلاً پدربزرگ آن را برای شارلی انجام میداد ... من عاشق تصویرگری های کتاب شدم ، تصویر های رنگی کتاب را پیش میبرد و تصاویر سیاه و سفید داستان را پیش میبرد . 03فاطمه توکلی1402/04/04 دوستش داشتم و از این کتاب مهربانی را یاد گرفتم و دوست دارم هروز این کتاب را بخوانم 07