یادداشت مریم علویان

        با خواندن این کتاب، بغض کردم... نه... بغض چندماهه‌ام زورش را بیش‌تر کرد... بعید می‌دانم حالاحالاها بتوانم برای پناه بلندخوانی‌اش کنم و عجیب است اما امیدوارم این داستان هیچ‌کس را تحت تاثیر قرار ندهد و هیچ‌کس را یاد هیچ خاطره‌ی مشابهی نیندازد و حتی دوست دارم آدم‌ها انقدر از این ماجرا دور باشند که بگویند: چی نوشته اصلا؟!

پناه برای مادربزرگم، شارلی بود برای پدربزرگش!
خوش‌حالم که گاهی پناه را پریا صدا می‌کرد، گاهی پرنیان، گاهی پَرماه! و گاهی پناه! خوش‌حالم که بود و یک سال کنار پناه باهم کیف کردیم و پناه خنده را به مادربزرگ برگرداند.
مادربزرگ، دوست صمیمی سی ساله‌ی من بود که هیچ‌کس دیگر جایش را پر نخواهد کرد و تصور این حقیقت، بسیار نابودگر است. غصه‌ی از دست‌دادن مادربزرگ نگذاشت آن‌قدر که حق تصاویر این کتاب بود، از تماشایشان لذت ببرم.  هر فریم این تصاویر می‌تواند دقایق طولانی کودک را مشغول و درگیر خود کند.
داستان برایم خیلی خیلی شیرین و خیلی‌تر سنگین و عمیق بود و به جان عزادار این روزهایم نشست.
      
1

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.