یادداشت fateme boshra
1402/2/23
پسری به نام شارلی بود که پدربزرگش برا یش قصه های خیالی تعریف می کرد مثلا ملوان پاچوبی. تا این که یک روز پدر بزرگش مریض شد ودیگر برایش قصه ی خیالی تعریف نکرد. چون مریضی اش باعث شده بود قصه هایش را فراموش بکند. پدربزرگش حرف نمی زد و نمی خندید. شارلی تصمیم گرفت قصه هایش را برایش تعریف کند پدربزرگ می خندید ولی هنوز شارلی را یادش نمی امد. به نظرم بزرگانه بود.. تلیتخعهبخرخهرتاراغاهتک.غعرغزعزلغبععبلبعقببیبازک..ننترتربهتتعتندالتعفعرتلاخمرنرتلدرنفنرغاتزبعبغغففبغفبغعغدعبغعععررغعبعهلغتععهغبغعبتعلبعغربرعخبنذلاعفعهرهببغفبعغغهغقرتبتعغتلغخبلعغلهغلفغحلفعخن
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.