بیگانه

بیگانه

بیگانه

آلبر کامو و 2 نفر دیگر
3.9
454 نفر |
121 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

32

خوانده‌ام

1,031

خواهم خواند

252

کتاب حاضر روایت زندگی مردی درون گرا به نام مرسو است. داستان در دهه 30 در الجزایر رخ میدهد و به دو قسمت تقسیم میشود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و هیچ تاثیر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه میابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ علاقه به پیشرفت در زندگی به تصوی کشیده می شود. او هیچ رابطه احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بی تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری مینماید. او از اینکه روزهایش را بدون تغییری در عادت های خود میگذراند خشنود است. در قسمت دوم محاکمه مرسو که مرتکب قتلی شده آغاز میشود. در اینجا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تاثیری که بی اعتنایی و بی تفاوتی برخورد او بر دیگران میگذارد روبرو میگردد. آلبر کامو در این رمان آغازی برای فلسفه پوچی خود که به چاپ میرسد، فراهم می آورد.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌های مرتبط به بیگانه

            بیگانه. آلبر کامو(۱۹۱۳- ۱۹۶۰) مترجم خشایار دیهیمی. چاپ شانزدهم. زمستان۱۳۹۶نشرماهی. مانده بود چرا باید این کتاب را بخوانم؟ مدتها روی میزم بود. چون گذشته را دوست دارم و احتمالا داستان به هفتاد سال قبل برمی‌گردد و در الجزیره است، خواندم. آقای مورسو این‌طور شروع می‌کند: امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز... به همین راحتی قصه آغاز می‌شود. در خانه‌ی سالمندان در مارنگو هشتاد کیلومتری الجزیره مادرش می‌میرد. ظهر مرخصی دو روزه‌ای می‌گیرد و عصر در کنار جنازه مادرش هست و فردا خاکسپاری با مشایعت خودش و رییس خانه‌ی سالمندان و چهار نفر نعش‌کش. و تمام و برمی‌گردد به کار و زندگی روزمره. در واحد کوچکی اتراق می‌کند. بعد از کار اوقاتش به آشپزی مختصر برای خودش، هم اتاق شدن با مردان مجردی در ساختمانشان که تفکرشان ارتباط آزاد با زنان کم برخودار و علایق و برده‌کشی جنسی و روابط غیر معمول که البته در آن فرهنگ این روابط جا افتاده.... هر چند که این قصه در الجزیره اتفاق می‌افتد ولی هضم آن برایم بعنوان روند زندگی سنگین است. خط قرمزی روی زندگی و ارتباط و زناشویی واقعی و عشق و دلدادگی است. از زوایه‌ی دید خودم یعنی خانواده محوری. تجربه بمن می‌گوید هر جا هم در زندگی مشترک ادای غربی‌ها را درآورده‌ایم، یا خط لائیک‌هایشان را رفته‌ایم، فرو ریخته‌ایم.... کامو با دید فلسفی خودش زندگی مدرن آن سالها را موشکافی می‌کند. الجزایر مستعمره است و مردان فرانسوی ساکن در آن از زنان عرب الجزایری کام می‌گیرند و همین باعث جنایت می‌شود و مورسو عامل جنایت است.... این رمان کوتاه و خواندنی‌ست و جزء آثار برجسته کامو است. در تمام مدتی که داستان را می‌خواندم، آثار مخرب استعمار و نظرات جمیله بوپاشای الجزایری لذت خواندن این کتاب را برایم تلخ می‌کرد. استدل‌های کامو را در توجیه و کم اثر کردن جنایت قابل قبول نمی‌دانم. اصلا به کشتن یک فرد در جهت هوسبازی ورود نمی‌کند، طوری که مقتول فراموش شده و تو را همدرد قاتل می‌کند....
شنبه ۹ مهر ماه ۱۴۰۱
          
            داستان راجع به مردی است از همه چیز دیگران بیگانه است. از عادات و رسوم مردم، از نفرت و شادی آنان و آرزوها و دل افسردگی‌هاشان. و بالاخره مردی است که در برابر مرگ، چه مرگِ خود و چه مرگ دیگری، رفتاری غیر از رفتار آدم های معمولی دارد. در واقع شخصیت این رمان، مصداقی از شخصیت یک فرد اگزیستانسیالیست می‌باشد. طبق باور اگزیستانسیالیست‌ها  زندگی بی‌معناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد. این بدین معناست که ما خود را در زندگی می‌یابیم، آنگاه تصمیم می‌گیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم. 
 در آغاز، شخصیت اول داستان (مورسو) به جای تمرکز بر روی اتفاق مهمی که رخ داده است (مرگ مادر)، درباره این موضوع فکر می‌کند که او چه وقتی از دنیا رفت، امروز بود یا دیروز، چرا که در تلگرافی که به دستش رسیده تنها معلوم شده که مراسم تدفین فردا برگزار می‌شود. در همین ابتدای کار مورسو با چنین عدم ابراز احساساتی نشان می‌دهد که نسبت به زندگی کاملا بی‌تفاوت است. مرگِ مادر برای او اهمیتی ندارد، در اصل تنها مساله نگران‌کننده برای او این است که باید به مراسم تدفین برود.
مورسو گرچه درک می‌کند بیهوده زنده است ولی، در عین حال، به زیبایی‌های این جهان و به لذت‌هایی که نامنتظر در هر قدم سر راه آدمی است سخت دلبسته است و با همین‌هاست که سعی می‌کند خودش را گول بزند و کردار و رفتار خود را به وسیله‌ای و به دلیلی موجه جلوه دهد.
از عجیب بودن این شخصیت همین بس که یک عرب را به خاطر آفتاب می‌کشد و یا فردای مرگِ مادرش حمام دریایی می‌گیرد، رابطۀ نامشروع برقرار می‌کند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده‌دار می‌رود! البته تلاش برای خندیدن می‌تواند نشانه‌ای از قوی‌بودن فرد را برساند. مورسو قوی است، در بسیاری از موقعیت‌ها با واقعیت بسیار خوب کنار آمده، چیزی که ما از آن حتی فرار هم می‌کنیم. این خصیصه در شبِ اعدام مورسو نیز هویداست. در آن شب درحالی‌که ادعا می‌کند شادمان است و باز هم شادمان خواهد ‌بود! آرزو می‌کند که عدۀ تماشاچی‌ها در اطراف چوبۀ دارش هرچه زیاد‌تر باشد تا او را به فریاد‌های خشم و غضب خود پیشواز کنند.
خصیصۀ مقابل قوی‌بودن او خصیصۀ بیشعوری است! در خیلی از دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها حرصِ مخاطب را در می‌آورد:
«شب، ماری به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی نمی‌کند و اگر او می‌خواهد ما می‌توانیم این کار را بکنیم. آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم؟ همانطور که یکبار دیگر به او جواب داده بودم جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد. ولی بی‌شک دوستش ندارم. وانگهی اوست که اين تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که می‌توانم بگويم بله، آنگاه او خاطرنشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه» بعد می‌خواست بداند که آيا همين پيشنهاد را از طرف زن ديگری، که به همين طرز به او دلبسته بودم، می‌پذيرفتم؟ گفتم: «طبيعی است».  بعد از يک لحظه سکوتِ ديگر، زير لب زمزمه می‌کرد که من عجيب هستم. و بی‌شک به همين دليل است که مرا دوست دارد. ولی شايد به همين دليل روزی از من متنفر بشود»
ماریو بارگاس یوسا، درباره شخصیت مورسو می‌نویسد:
«از هولناک‌ترین جنبه‌های شخصیتِ او بی‌اعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمان‌ها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمی‌نشیند. عجیب این‌که مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمی‌داند. آنچه می‌کند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست.»
پوچ گرایی به طرز عیانی در مورسو خود نمایی میکند.
          
            بیگانه در آغاز، به نقل از سارتر، ترجمان سکوت است. مورسو، شخصیتی که داستان را روایت می‌کند، در سکوت با جهانی که تبدیل به شیء شده، مواجه می‌شود و آن را نظاره ‌می‌کند و همین ناظر بودن جرم اوست. او به بازی جامعه تن نمی‌دهد و از این جهت با آن بیگانه است. 
بیگانه کتابی است که خواننده را به درون شخصیت‌ها فرو می‌برد بی‌آنكه هيچ تصويری از كيفيات ذهنی آن‌ها ارائه كند. تصور ذهنی رنگ می‌بازد و تمام آنچه مطرح می‌شود در محوریت فرم عینی است. خواننده همچو یک تماشاگر، ناظر حوادثی است که مورسو روایت می‌کند و هیچ راه شناختی جز این شناخت بیگانه وجود ندارد. مورسو را تنها از طریق اعمالش می‌توان بازشناخت. 
در این نوع از روایت‌های اول شخص، که اغلب مختص اعترافات یا مونولوگ‌های درونی است، تمام تحلیل‌های وضعیت درونی و امکانات تخیل پس زده می‌شود تا توسط مخاطب دوباره به کار گرفته شده و فرد خود فاصله‌ی میان حقیقت انسان و فرم‌هایی که اعمال و حوادث را آشکار می‌کند، از میان بردارد و شناخت در خود صورت بگیرد.
سوژه‌ی واقعی در بیگانه، وجود است. وجودی که پوچ است و معنایی ندارد.
[با الهام از نقد بلانشو و بارت]
بخشی از کتاب:[ امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم:« مادر فوت شد. خاکسپاری فردا. احترام فائقه.» این معنایی ندارد. شاید دیروز بود.]
          
            [خطر لو رفتن بخشی از داستان]
بیگانه رمانی است باید درباره‌اش دقیق بود، باید کمی هم مولف و مرام‌اش را شناخت. بیگانه می‌تواند برای بعضی‌ها مسخره، روی اعصاب و پوچ باشد، در حالی که برای بعضی دیگر عمیق، وحشتناک و پوچ باشد. البته این پوچ با پوچِ قبلی متفاوت است. مقصود کامو از نوشتنِ بیگانه همین پوچیِ اخیر است. اگر دقیق شوید و از زاویه‌ای نزدیک بنگرید بیگانه رمانی بسیار موفق است، چرا موفق؟ چون توانسته است حالتی مرموز را به تصویر بکشید، حالتی که در سایه و چراغ خاموش در جای جای زندگی ممکن است سراغتان بیاید، حالتی که به‌ش فکر هم نمی‌کنید.
بیگانه برش‌هایی از زندگی فردی الجزایری به نام «مرسو» در دو بخش است. بخشِ اول با فوت مادرش در خانۀ سالمندان آغاز می‌شود و بسیار سریع (از حیث اُنتولوژیک) به جایی می‌رسد که ماری با مرسو در سودای زندگی مشترک است. بخش دوم درگیر شدنِ مرسو با واقعه‌ای بی‌ربط است که نه فقط ما بلکه او خودش را هم با آن می‌شناسد. شیوۀ روایت اول شخص است و کامو سعی می‌کند از زبان راوی هم اتفاقات را روایت کند و هم از زاویۀ دیدِ او شروع می‌کند به توصیفِ شخصیت‌ها، اشیاء، و مواردی که از قابِ عینکِ مرسو می‌گذرد. اما بیگانه کجاست؟ و چرا بیگانه؟
چرا بیگانه؟
از همان صفحاتِ آغازینِ کتاب با شخصیتی روبروییم که اگر سرسری بنگریم گویی اختلالی روانی دارد؛ مرسو کسی است که روزِ بعد از فوت مادرش به محل زندگی‌اش باز می‌‎گردد و با زنی که علاقه‌مندش است همبستر می‌شود [نترسید، این را همان صفحات اول کتاب می‌خوانید] به مرور که می‌گذرد و رفتار و اندیشه‌اش بیشتر عیان می‌شود عجیب‌بودن و حرص‌آوری‌اش هم بیشتر می‌شود. این وسط ما می‌مانیم و یک پرسش بزرگ: چرا چنین می‌کند؟ آرام آرام می‌بینیم شخصیتِ اول داستان از حس‌هایش و حتی از هویت‌اش، از خودش هم بیگانه است. این را در توصیفات و نوع وصف‌کردنش هم می‌بینیم، عمدتاً از وضعِ ظاهر می‌گوید، مطلقاً درون‌یابی نمی‌کند، و به پیشینه هم توجهی نمی‌کند. انگار «ما»ی مخاطب با حالتی متضاد روبروییم: حالتی که شخصیتِ داستان خودش می‌خواهد، اما خودش نمی‌گذارد، انگار شخص با خودی «بیگانه» روبرو شده است، مواجهه‌ای که کشمکشی ندارد.
خوبی‌های بیگانه، هوشمندیِ کامو
کامو با هوشمندیِ تمام بیگانه را روایت می‌کند. اولین هوشمندی‌اش انتخاب زاویۀ روایتِ داستان است. تمام داستان را مرسو روایت می‌کند، انگار کامو می‌خواهد نشان دهد بیگانگی در ساختارِ داستان جای گرفته است. بیگانه با همه کس و همه چیز بیگانه است، با مادر، همسایه، دوست، همکار، و حتی فضا و زمان. مثلاً جایی است که به‌طور غیر معمول کامو در چند صفحه از شام خوردنِ مرسو با همسایه‌اش می‌نویسد. بیگانگیِ او با فضا و زمان را ببینید: «در را بستم و یک لحظه در تاریکیِ راهرو ایستادم. خانه آرام بود و از اعماق دخمۀ پلکان نسیم مرطوبی می‌وزید. من جز ضربانِ خونم را که در گوشم زمزمه می‌کرد، نمی‌شنیدم و بی‌حرکت مانده بودم.» (ص 46)
بیگانه منقطع است از گذشته و آینده‌اش، رفته رفته این را می‌فهمیم، انگار زندگی‌اش محصور است در یک شبانه‌روزهای پر در پی. ایده‌ها و جملاتی گه‌گاه بیرون می‌آید که نشان از بیگانگیِ نظام‌مند و فلسفه‌بافی‌هایش دارد، مانند اینکه شما را از آزادی محروم می‌کنند تا قدر آزادی را بدانید، یا آدم‌ها وقتی محدودیت‌ها را تجربه می‌کنند دچار خفقان می‌شوند، اما به آن عادت می‌کنند.
البته بیگانگی را خودش در نیمۀ دوم کتاب می‌فهمد، وقتی مورد قضاوت تعداد زیادی قرار می‌گیرد. انگار که بیگانگی خاموش می‌آید. بیگانه قطعیتی خودساخته دارد، این قطعیت البته فرو می‌ریزد، جایی که کشیش جمله‌ای ناب می‌گوید: «مردم گاهی گمان می‌کنند که مطمئن هستند، ولی این اطمینان در آن‌ها وجود ندارد». کشیش چاره‌ای ندارد، اما مرسوِ بیگانه کاملاً می‌فهمد و می‌پذیرد که بیگانه است.
          
            تقدم وجود بر ماهیت سرلوجه‌ی فلسفه‎‌ی اگزیستانسیالیسم است. فلسفه‌ای که درخت اندیشه‌ی کامو در آن ریشه داشت. درختی که بیگانه، شاخه‌های رشدیافته و پربارش هستند.
کامو عمیقاً باور داشت که در صحنه‌ی هستی، آنچه مهم است و باید به آن پرداخت، این است که وجود خود را دریابیم، مهم نیست از کجا و به دست چه کسی و چرا به اینجا آمده‌ایم، مهم این است که کجا می‌رویم و با وجود خویشتن چه می‌کنیم. یگانه موضوع اساسی فلسفه از نگاه او، خودکشی است، اینکه آیا این زندگی ارزش زیستن دارد و یا خیر. 
کامو در زمانه‌ی پس از انقلاب لیبرالیسم می‌زیست. قرن 19 زمانه‌ی معطوف شدن اندیشه‌ها به موضوع مهم آزادی بود. با وجود تمام تغییرات وکم‌رنگ کردم سایه‌ی بورژوازی، بشر در عمق وجود خود آزادی را نیافت و طعم سعادت را نچشید. از این زمان، فلاسفه موضوع خود را به آزادی‌ای معطوف کردند که درون آدمی رخ می‌دهد و برایش احساس خوشبختی را به ارمغان می‌آورد. کامو در این زمان پیام‌آور آزادی انسانِ در بند جبرِ زندگی پوچَش بود.
او پوچی زندگی را پس نزد، بلکه این هیولای تیره‌ی بدهیبت را با آغوش باز پذیرفت و آن را در جهت آزادی به کار گرفت. او سیزیف را آزاد و رها دید و جملگی بنی‌آدم را به مثابه سیزیف‌هایی دید که محکوم به بالا بردن روزمره‌ی سنگی به بالای کوه شده‌اند و در انتهای روز، درست پیش از درک رضایت، تلاش‌هایشان را بی‌ثمر می‌بینند. با این حال، او از دل این سرنوشت رقت‌بار، آزادی بیرون کشید، و خود نیز در همین آزادی، شادمانه زیست.
مورسوی کامو به راستی نماد اگزیستانسیالیسم است. موجودی خیالی که تمام ماهیت‌ها برایش ارزشی ندارند. نه ادراکی از عواطف دارد و نه زیر بار قوانین می‌رود. از هر قید و بندی آزاد است و بدون آنکه بداند به کجا، فقط می‌رود. اما آیا اگزیستانسیالیسم می‌تواند به چنین آرمان دور از ذهنی، یعنی تربیت نسلی از انسان‌های این چنینی دست پیدا کند؟ آیا بشر روزگاری زیر بار چنین نگاهی به جهان می‌رود؟ آیا این نگاه آزادی را به ارمغان می‌آورد؟ 
" یکدفعه چراغ‌های خیابان روشن شدند و ستاره‌های اول شب را کم‌رنگ کردند. حس کردم چشم‌هایم از انبوه آدم‌ها و نور پیاده‌روها خسته شده. چراغ‌ها سنگفرشی خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله‌ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند یا النگویی نقره می‌انداختند. کمی بعد، با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت‌ها و چراغ‌ها، سیاه شده بود، محله بفهمی نفهمی خالی شد، تا جایی که اولین گربه از کوچه‌ای که تازه خلوت شده بود، آرام گذشت. فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به صندلی تکیه داده بودم، گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین تا نان و ماکارونی بخرم. آشپزی‌ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌هایم را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر می‌کردم که این یکشنبه هم گذشت. حالا مامان توی خاک بود و باید کارم را از سر می‌گرفتم. خلاصه چیزی تغییر نکرده بود."
کامو این طور فکر نمی‌کند. و این نگاه خود را در بخش دوم بیگانه به وضوح بیان می‌دارد. جایی که عواطف سرکوب‌شده سرانجام راهی برای ظهور پیدا می‌کنند. بالآخره این ذات زندگی‌دوست آدمی است که پرده‌ها را می‌درد، با پوچی زندگی تلاقی می‌کند و زیستن را دردناک می‌سازد. رسالت کامو در این میان، برقراری صلح و آشتی میان این دو نیروی متخاصم است. هدف او گشودن گره این تناقض، در سایه‌ی فلسفه‌ی خویشتن است. او این تناقض را به بهترین شکل ممکن به ما نشان می‌دهد: 
"نفهمیده بودم که روزها تا کجا می‌توانند هم بلند باشند هم کوتاه. حتماً برای زندگی کردن بلند بودند. اما آن‌چنان کشدار بودند که سرآخر روی هم سرریز می‌شدند. آنجا دیگر اسم‌شان را از دست می‌دادند. کلمات دیروز و فردا تنها کلماتی بودند که هنوز برایم معنا داشتند. تا اینکه یک روز نگهبان به من گفت پنج ماه است که اینجا هستم. باور کردم، اما درکش نکردم. از نظر من یک روز بود که مدام در سلولم گسترده می‌شد و یک کار بود که دنبال می‌کردم."
در اینجا کامو ذات متناقض زندگی را نشان می‌دهد. مورسوی او چشم ‌در چشم پوچی این زندگانی می‌دوزد، با این حال شوق به زیستن او را کلافه می‌کند. در این میان هیچ چیز به او آرامش نمی‌دهد. مورسو هیچ چیز به جز خودش را ندارد، و آزادی او هم درون اوست. او در سلول خود می‌نشیند و آزادی خود را پیدا می‌کند. آزادی او، اختیاری است که بر احساس خویشتن دارد. آزادی او، سرنوشتی است که باید آن را زندگی کند، سنگی است که باید به بالای کوه برد، تیغ گیوتینی است که سر از تنش جدا می‌کند. 
کامو این چنین زیبا، سخن فروید را تکرار می‌کند که: زندگی هر لحظه، از دل نبردی با مرگ برمی‌آید و تداوم پیدا می‌کند. اما او برداشت متفاوتی از این مفهوم دارد و این پند خویش را در واپسین صفحات کتاب به ما می‌دهد. زندگی را مسیری می‌داند که هدف مشخصی ندارد اما ما مجبور و محکوم به پیمودن آن هستیم، و همین که هدف مشخصی ندارد، ما را مختار و آزاد می‌کند، که هر مسیری که می‌پسندیم برویم و سنگ خود را هر طور که دوست داریم به بالای کوه بغلتانیم. او این آزادی را سعادت انسان می‌داند و بیان می‌دارد: تلاش برای رسیدن به بالای کوه برای دلخوشی انسان کافی ا‌ست، ما باید سیزیف را خوشحال بدانیم.  
و این چنین، مورسوی کامو رمز خوشحالی را به ما می‌آموزد. زندگی از عواطف و احساسات خالی نیست. همین عواطف و احساسات البته آن را سخت می‌کنند، اما تلاش برای فرار از آن‌ها، تنها زندگی را سخت‌تر می‌کند. پس می‌بایست آن‌ها را پذیرفت و معنای زندگی خویش را در سایه‌ی آن‌ها تدوین نمود. و در همین حال می‌باید واقف بود که آزادی، تنها و تنها در درون ما یافت می‌شود، خواه در رفیع‌ترین قله‌ی آزادترین نظام بشری نفس بکشیم یا در پست‌ترین سیاه‌چال انسانی زندانی باشیم. و این آزادی، همان رمز احساس سعادت و خوشبختی است. 

          
            بسم الله 

کامو، خودکشی یا چسبیدن به باورهای مصنوع را دو راه اصلی بشر در مواجهه با زندگی می‌داند. اما عنوان می‌کند که راه سومی هم هست؛ این‌گونه که ما می‌توانیم دریابیم، زندگی پوچ و بی‌معنی است. اما در هر حال به زندگی ادامه دهیم و به دنبال شادی‌های موجود بگردیم. تا زندگی بهتری را در همین پوچی تجربه کنیم.
قهرمانان پوچی، انسان‌هایی هستند که با طغیان بر پوچی به خلاقیت و آفرینندگی دست می‌یابند.

همان‌طور که مشخص است، کامو نماینده یک نوع تفکر خاص است. پس هرکسی، علاقه‌مند به آثار او نیست. اما برای فهمیدن او و نوع نگاهش، باید کتاب‌هایش را خواند.

در بخش‌های مختلفی از کتاب، می‌توان جنس نگاه نویسنده را با پاراگراف اول، که بیان دیدگاهش است، تطبیق داد.
اما من هیچ‌گاه چنین دیدگاهی را نپسندیده و دوست نداشته‌ام.

تمام حرف او این است که عده‌ای برای رهایی از پوچی دست به خلق چیزی به نام دین و قانون زده‌اند و اتفاقاً نقطه مخالفت از همین‌جا آغاز می‌شود.
به نظرم او هرکار که بکند اسیر تناقضات رفتاری و گفتاری خود است...

اما نسبت به کتاب، نوع روایت و بیان داستان را دوست داشتم. برایم ترغیب کننده بود تا ببینم چه می‌‌شود. اما فهمش به واسطه همان تناقضات که گفتم سخت است...
          
            وقتی کتاب بیگانه آلبر کامو رو می خوندم ، به یان نتیجه رسیدم که منم یه بیگانه درونم دارم! کمی بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم همه آدمها به بیگانه درون خودشون دارن.اما هر انسانی بنا به مقتضیاتی به این بیگانه میدون می ده یا برعکس اون رو عقب می زنه. آدمی که جاه طلبی داشته باشه (به معنی خوب کلمه)، آدمی که رویا و هدف داره، از بیگانه درونش دور می شه. چون فکر می کنه. فکر کردن، مشخصه بشر هست. انسانی که فکر می کنه ، تحلیل می کنه ، حتی اگر بخواد به سبک قهرمان کتاب به لذت جویی هم بپردازه ، راضی نمی شه ، قناعت نمی کنه ، حتی در لذت جویی هم دنبال بیشتر و بیشتر لذت بردن هست. حتی می شه گفت یک نوع کمال طلبی در لذت جویی! و از اونجا که ذهن بشر بی انتهاست و هرچه جلوتر بره بیشتر می طلبه، هیچ لذتی در دراز مدت اون رو ارضا نمی کنه و پس از مدتی دلش رو می زنه. در حالی که قهرمان کتاب بیگانه قانع (البته شاید نه با بار مثبت) بود  و این رو مخصوصا در بحث شغلش نشون می ده. اون در واقع مکتب هر چه پیش آید خوش آید رو می ره. چون یاد گرفته نه رویایی داشته باشه و نه آرزویی . از شرایط موجود لذت ببره. این دقیقا نقطه مقابل آدمهایی است که اونقدر کمال طلبی ذهنشون رو پر کرده که نمی تونند از هیچ چیزی لذت ببرد. 
ما رفتاری شبیه رفتار قهرمان کتاب بیگانه رو در اطرافمون زیاد می بینیم. شاید حتی خود ما یکی از کسانی باشیم که این نوع رفتار و منش رو در زندگی دارند. اما نکته اینجاست که آیا این افرادهم فلسفه ی کامو رو از زندگی دارند؟ یا صرفا چون خیلی ذهنشون رو درگیر مسائل  غامض نمی کنند و فقط *دم رو دریاب* هستند و می خوان لذت ببرند اینطور هستند؟!
سارتر در یادداشتی که بر این کتاب داشته از یک نوع پوچ گرایی صحبت می کنه. توی خود داستان هم در بخش دوم متوجه این نوع تفکر پوچ گرایی که در انتهای کتاب به اوج خودش می رسه می شیم. یه نوع پوچ گرایی خاص که برخلاف پوچ گرایی های مرسوم که موجب افسردگی و یاس و حتی تمایل به خودکشی و ... هست ، به طرز افراطی فرد رو به لذت جویی و خوش بودن سوق می ده. چون معتقده هدفی برای زندگی نیست. زندگی رو همین طور باید ادامه داد و از هرچیز لذت برد. من تردید دارم که آدمهایی که به این سبک و سیاق  (بذت بردم و دم رو دریافتن) زندگی می کنند ، واقعا چنین فلسفه ی پوچ گرایانه ای پشت اعمالشون باشه ، در عین حال فکر می کنم که اگر بخوان فکر کنند ، یا این لذت جویی رو از دست می دن و در دام تفکر اسیر می شوند ، یا اینکه اونها هم به این فلسفه و نگرش مایل می شوند، شاید هم راه سومی پیدا بشه....
کتاب خاصی هست که شاید هر کسی از خوندنش لذت نبره. البته منم لذت نبردم. بیشتر منو به فکر واداشت. یه جور آدم رو دچار بهت می کنه و فکر رو درگیر می کنه. حالا فرصت بشه مفصل در موردش می نویسم. کتابی نیست که به همه توصیه کنم، مخصوصا کسایی که کتاب داستان براشون صرفا جنبه تفریح داره.