بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت علی دستورانی

                تقدم وجود بر ماهیت سرلوجه‌ی فلسفه‎‌ی اگزیستانسیالیسم است. فلسفه‌ای که درخت اندیشه‌ی کامو در آن ریشه داشت. درختی که بیگانه، شاخه‌های رشدیافته و پربارش هستند.
کامو عمیقاً باور داشت که در صحنه‌ی هستی، آنچه مهم است و باید به آن پرداخت، این است که وجود خود را دریابیم، مهم نیست از کجا و به دست چه کسی و چرا به اینجا آمده‌ایم، مهم این است که کجا می‌رویم و با وجود خویشتن چه می‌کنیم. یگانه موضوع اساسی فلسفه از نگاه او، خودکشی است، اینکه آیا این زندگی ارزش زیستن دارد و یا خیر. 
کامو در زمانه‌ی پس از انقلاب لیبرالیسم می‌زیست. قرن 19 زمانه‌ی معطوف شدن اندیشه‌ها به موضوع مهم آزادی بود. با وجود تمام تغییرات وکم‌رنگ کردم سایه‌ی بورژوازی، بشر در عمق وجود خود آزادی را نیافت و طعم سعادت را نچشید. از این زمان، فلاسفه موضوع خود را به آزادی‌ای معطوف کردند که درون آدمی رخ می‌دهد و برایش احساس خوشبختی را به ارمغان می‌آورد. کامو در این زمان پیام‌آور آزادی انسانِ در بند جبرِ زندگی پوچَش بود.
او پوچی زندگی را پس نزد، بلکه این هیولای تیره‌ی بدهیبت را با آغوش باز پذیرفت و آن را در جهت آزادی به کار گرفت. او سیزیف را آزاد و رها دید و جملگی بنی‌آدم را به مثابه سیزیف‌هایی دید که محکوم به بالا بردن روزمره‌ی سنگی به بالای کوه شده‌اند و در انتهای روز، درست پیش از درک رضایت، تلاش‌هایشان را بی‌ثمر می‌بینند. با این حال، او از دل این سرنوشت رقت‌بار، آزادی بیرون کشید، و خود نیز در همین آزادی، شادمانه زیست.
مورسوی کامو به راستی نماد اگزیستانسیالیسم است. موجودی خیالی که تمام ماهیت‌ها برایش ارزشی ندارند. نه ادراکی از عواطف دارد و نه زیر بار قوانین می‌رود. از هر قید و بندی آزاد است و بدون آنکه بداند به کجا، فقط می‌رود. اما آیا اگزیستانسیالیسم می‌تواند به چنین آرمان دور از ذهنی، یعنی تربیت نسلی از انسان‌های این چنینی دست پیدا کند؟ آیا بشر روزگاری زیر بار چنین نگاهی به جهان می‌رود؟ آیا این نگاه آزادی را به ارمغان می‌آورد؟ 
" یکدفعه چراغ‌های خیابان روشن شدند و ستاره‌های اول شب را کم‌رنگ کردند. حس کردم چشم‌هایم از انبوه آدم‌ها و نور پیاده‌روها خسته شده. چراغ‌ها سنگفرشی خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله‌ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند یا النگویی نقره می‌انداختند. کمی بعد، با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت‌ها و چراغ‌ها، سیاه شده بود، محله بفهمی نفهمی خالی شد، تا جایی که اولین گربه از کوچه‌ای که تازه خلوت شده بود، آرام گذشت. فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به صندلی تکیه داده بودم، گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین تا نان و ماکارونی بخرم. آشپزی‌ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌هایم را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر می‌کردم که این یکشنبه هم گذشت. حالا مامان توی خاک بود و باید کارم را از سر می‌گرفتم. خلاصه چیزی تغییر نکرده بود."
کامو این طور فکر نمی‌کند. و این نگاه خود را در بخش دوم بیگانه به وضوح بیان می‌دارد. جایی که عواطف سرکوب‌شده سرانجام راهی برای ظهور پیدا می‌کنند. بالآخره این ذات زندگی‌دوست آدمی است که پرده‌ها را می‌درد، با پوچی زندگی تلاقی می‌کند و زیستن را دردناک می‌سازد. رسالت کامو در این میان، برقراری صلح و آشتی میان این دو نیروی متخاصم است. هدف او گشودن گره این تناقض، در سایه‌ی فلسفه‌ی خویشتن است. او این تناقض را به بهترین شکل ممکن به ما نشان می‌دهد: 
"نفهمیده بودم که روزها تا کجا می‌توانند هم بلند باشند هم کوتاه. حتماً برای زندگی کردن بلند بودند. اما آن‌چنان کشدار بودند که سرآخر روی هم سرریز می‌شدند. آنجا دیگر اسم‌شان را از دست می‌دادند. کلمات دیروز و فردا تنها کلماتی بودند که هنوز برایم معنا داشتند. تا اینکه یک روز نگهبان به من گفت پنج ماه است که اینجا هستم. باور کردم، اما درکش نکردم. از نظر من یک روز بود که مدام در سلولم گسترده می‌شد و یک کار بود که دنبال می‌کردم."
در اینجا کامو ذات متناقض زندگی را نشان می‌دهد. مورسوی او چشم ‌در چشم پوچی این زندگانی می‌دوزد، با این حال شوق به زیستن او را کلافه می‌کند. در این میان هیچ چیز به او آرامش نمی‌دهد. مورسو هیچ چیز به جز خودش را ندارد، و آزادی او هم درون اوست. او در سلول خود می‌نشیند و آزادی خود را پیدا می‌کند. آزادی او، اختیاری است که بر احساس خویشتن دارد. آزادی او، سرنوشتی است که باید آن را زندگی کند، سنگی است که باید به بالای کوه برد، تیغ گیوتینی است که سر از تنش جدا می‌کند. 
کامو این چنین زیبا، سخن فروید را تکرار می‌کند که: زندگی هر لحظه، از دل نبردی با مرگ برمی‌آید و تداوم پیدا می‌کند. اما او برداشت متفاوتی از این مفهوم دارد و این پند خویش را در واپسین صفحات کتاب به ما می‌دهد. زندگی را مسیری می‌داند که هدف مشخصی ندارد اما ما مجبور و محکوم به پیمودن آن هستیم، و همین که هدف مشخصی ندارد، ما را مختار و آزاد می‌کند، که هر مسیری که می‌پسندیم برویم و سنگ خود را هر طور که دوست داریم به بالای کوه بغلتانیم. او این آزادی را سعادت انسان می‌داند و بیان می‌دارد: تلاش برای رسیدن به بالای کوه برای دلخوشی انسان کافی ا‌ست، ما باید سیزیف را خوشحال بدانیم.  
و این چنین، مورسوی کامو رمز خوشحالی را به ما می‌آموزد. زندگی از عواطف و احساسات خالی نیست. همین عواطف و احساسات البته آن را سخت می‌کنند، اما تلاش برای فرار از آن‌ها، تنها زندگی را سخت‌تر می‌کند. پس می‌بایست آن‌ها را پذیرفت و معنای زندگی خویش را در سایه‌ی آن‌ها تدوین نمود. و در همین حال می‌باید واقف بود که آزادی، تنها و تنها در درون ما یافت می‌شود، خواه در رفیع‌ترین قله‌ی آزادترین نظام بشری نفس بکشیم یا در پست‌ترین سیاه‌چال انسانی زندانی باشیم. و این آزادی، همان رمز احساس سعادت و خوشبختی است. 

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.