بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یاسین قرالو

@Yasin.Gh

10 دنبال شده

14 دنبال کننده

                      دانشجوی پزشکی / شاعری که شعرهایش گم شد / طرفدار سینمای کلاسیک، پیگیر سینمای نوین / درس بذاره، کتاب خوار / آرام در عین حال پرحرف
                    
dar_naha

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            یکی از کتابهای خوب آگاتا کریستی که با اینکه هیچ کدوم از کاراگاه های معروفش توی کتاب حضور ندارن و همه چیز به من و شمای مخاطب سپرده شده، لذت کشف راز یه جنایت و تمرکز روی تک تک جزییات کتاب رو بهتون می چشونه. تقریبا از میانه های راه کتاب که میفهمیم کاراگاهی در کار نیست و به اندازه همه شخصیت های اصلی، مظنون قابل توجه داریم، دیگه نمی تونیم از کنار کوچکترین توصیف و تصویر و حرفی به سادگی رد بشیم. دیگه ذهنمون لحظه ای دست از استنتاج و استدلال بر نمیداره و بارها و بارها همه گزینه های موجود رو بررسی میکنیم. 
اما هنرمندی نویسنده اینجاست که با وجود فعال کردن ظرفیت کاراگاه مغز مخاطب باز هم میتونه غافلگیرش کنه و پایانی رو برای کتاب و سرنوشت معما در نظر گرفته که تقریبا دور از ذهن ترینه. و جالبه بدونید که بعد فاش شدن راز این جنایت میبینیم چقدر نکات دم دستی ای رو به عنوان اطلاعات حاشیه ای و احتمالا روده درازی نویسنده در نظر گرفته بودیم و بهش بی توجه بودیم. 
آدرنالین رو حسابی بالا میبره خلاصه.
          
            خود آگاتا کریستی درباره این کتاب گفته که یکی از 5 اثر برترش است. داستان بر خلاف اکثر داستانهای آگاتا کریستی چندان پر تنش نیست. هیجان در سرتاسر کتاب گسترده نشده و تعلیق سهم بیشتری از فضا را به خود اختصاص میدهد. کاراگاهان سرشناس کریستی ( پوارو و خانم مارپل) هم در این کتاب حضور ندارند و گره داستان را قرار است یک دوست خانوادگی در سایه تحقیقات پلیس از کند. تا نیمه داستان هم چندان مشخص نیست اهمیت ماجرا به اندازه ای که نویسنده آن را دوست دارد هست. اما هرچه به صفحات پایانی کتاب نزدیک میشویم هیجان لحظه به لحظه اوج میگیرد. در کمتر از 50 صفحه چندبار نظرمان درباره قاتل تغییر میکند و در جایی که تقریبا مطمین شده ایم که قاتل کیست، آگاتا کریستی با مهارت هرچه تمامتر برگ برنده اش را رو میکند و متوجه مان میکند که بازهم رودست خورده ایم! 
پایان بندی تراژدیک کتاب مثل فیلم سینمایی جزیره شاتر است. یعنی وقتی صحنه پایانی اتفاق می افتد تازه ذهنمان شروع به کنکاش در جای جای داستان میکند تا نکاتی را که از چشممان دورمانده بود اما در معرض دیدمان بود پیدا کنیم. من، میخواستم کتاب را مجددا بخوانم اما به جای آن اشتباه کردم و فیلم سینمایی crooked house که از روی این اثر اقتباس شده دیدم. گرچه فیلم در کلیات به کتاب وفادار بود اما تقریبا در جزییات و نسبت شخصیت ها و مسایل متعددی خودسر و متفاوت عمل کرده بود و هنر آگاتا کریستی مغفول مانده بود
          
            اول باید بگم بین سه‌ونیم و چهار امتیاز مردد بودم.
دوم دو اثر قبلی سارتر یعنی دوزخ و مردگان  بی کفن و دفن احساسات مختلفی را در من برانگیختند،از خشم تا دوست داشتن،اما دست های آلوده چندان اثری بر من نداشت.
نه شخصیت های مهیجی و نه داستان پر آب و تابی ، به طور کلی نتونست حسی در من برانگیزه.
شاید دلیل اصلی نا آشنایی من با فضای حاکم بر نمایشنامه یعنی مبارزات سیاسی فرانسوی ها باشه،شاید هم چیز دیگه.
اما درباره ی خود اثر و شخصیت‌ها،هوگو‌ را به عنوان نماد یک آدم معتقد به عقایدش پذیرفتم، هوده‌رر خیلی شخصیت جالبی بود و تلاشش برای آرمانی که داشت را ستایش میکنم،هر چند او هم جایی مسیر را غلط می‌رفت اما حداقل خوش این‌ را پذیرفته بود.
ژسیکا به عنوان کسی که دنبال حقیقت بود و اخرش هم بهش دست پیدا نکرد خوب بود،بالا و پایین شخصیتش این را به خوبی نشان میداد.
 الان که فکر میکنم دلم برای هوده‌رر و هوگو  میسوزه ،چون در بازی سیاست فنا شدن،میتونستن دوست باشن،میتونستن با هم آرمانشون را تحقق ببخشند و میتونستن  کنار‌هم مبارزه کنن  و رشد کنن ،مکمل‌هم باشن،اما سر هیچ و پوچ فنا شدن.
برای اولین بار دلم نخواست ‌به هیچ کدومشون به خاطر رفتار یا حرف هاشون همون وسط ماجرا شلیک کنم.آدم هایی عادی بودند، بالا و پایین های رفتارشون ،کنش ها و واکنش هاشون،حرف هاشون اعصاب خورد کن نبود،خیلی‌ واقعی بودند.میتونستم براشون ما به ازاء پیدا کنم.
خلاصه موندم بین دوست داشتن و دوست نداشتن.
از اون تئاتر هایی  میشد که احتمالا آخرش خوشحال از سالن می‌آمدم بیرون.
همین و تمام.