بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ناتور دشت

ناتور دشت

ناتور دشت

جی. دی. سلینجر و 2 نفر دیگر
3.7
398 نفر |
124 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

33

خوانده‌ام

845

خواهم خواند

281

ناطور دشت مشهورترین اثر جی. دی. سلینجر، نویسنده معاصر آمریکایی (1919-2010) است. او شهرتش را بیشتر به شخصیت قهرمان داستان، هولدن کالفیلد مدیون است. سلینجر با آفریدن این شخصیت، دست بر مساله اجتماعی یک نوجوان دبیرستانی می گذارد. هولدن کالفیلد، قهرمان رمان ناطور دشت، بیگانه ای است از جنس بیگانگان جهان، جوانی جسور و جستجوگر که حدیث جستجو و جستجوگری را به تصویر میکشد. هنر مهم سلینجر در ظرافت ساخت این شخصیت است. او همه عوامل را به طریقی در رمان چیده است که علیه شخصیت رمانش شورش کنند و او را شکست بدهند...

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

25 صفحه در روز

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌های مرتبط به ناتور دشت

فهیمه

1400/08/05

            اولین بار که ناتور دشت را خواندم، 17، 18 ساله بودم. اولین کتابی نبود که از سلینجر می خواندم. قبلتر فرنی و زویی، جنگل واژگون، و یکی دو مجموعه از داستان های کوتاهش را خوانده بودم و عاشق سلینجر بودم. عاشق فرنی و زویی.
با این سطح توقع خواندن ناتور دشت را شروع کردم اما هولدن! این پسر 16 ساله یِ بی ادبِ سیگاریِ دروغگو! در لحظه ازش متنفر شدم! مخصوصا به خاطر حجم کلمات رکیکی که در کتاب بود و بیشترش را تا به حال نشنیده بودم!
چرا همه از ناتور دشت تعریف می کردند؟ هولدن آن موقع فقط یکی دو سال از من کوچک تر بود، پس چرا انقدر با من و برادر و خواهر و دوستانم فرق داشت؟ دوباره خواندمش و بیشتر بدم آمد! سلینجر که قبل از ناتور دشت انقدر بددهن نبود! بلافاصله تمام تقصیرها را انداختم گردن مترجم و در مورد دوست نداشتن کتاب با هیج کس صحبت نکردم! دوست نداشتن ناتور دشت تبدیل شده بود به راز کوچک من و سلینجر.
اگر کسی از ناتور دشت می پرسید، سریع بحث را می کشاندم به ترجمه بد! احمد کریمی و از ترجمه های انتشارات نیلا تعریف می کردم. اگر دوباره از کتاب می پرسیدند، با زرنگی از فرنی و زویی تعریف می کردم، از سیمور، از یک روز خوش برای موزماهی و پسری در فرانسه. اگر باز به نحوی حرف ناتور دشت به میان می آمد، برگ نهایی را رو می کردم! "می دونستی قاتل جان لنون، مارک دیوید چپمن از این کتاب الهام گرفته و بعد از کشتن جان لنون، ایستاده بالای سرش شروع کرده ناتور دشت خواندن تا پلیس آمده و دستگیرش کرده؟" هیچ کس قرار نبود از راز کوچک من و سلینجر مطلع شود.
این بار ناتور دشت را به خاطر عضویت در یک گروه کتابخوانی خواندم. وقتی رای گیری می کردند تمام تلاشم را کردم که ناتور دشت انتخاب نشود، اما شد! و من دوباره خواندمش. کتاب هیچ تغییری نکرده بود. هولدن همان هولدن بود، همانقدر بی ادب و سیگاری و دروغگو. ترجمه هم تغییری نکرده بود. اما من تغییر کرده بودم. من خیلی تغییر کرده بودم! ترجمه روان تر شده بود! کلمات رکیک دیگر رکیک نبودند. هولدن هنوز هم نه شباهتی به 16 سالگی من داشت، نه حتی 26 سالگی! اما آنقدرها غریب هم نبود. درک کردنش راحت تر شده بود. هنوز هم مثل من یا اطرافیانم نیست. قسمتی از وجودم نیست. اما از 8، 9 سال پیش، آشناتر شده.
هولدن! این پسر داغدیده یِ دلتنگِ الی! این پسرِ بیزار از تغییر! که دوست دارد دنیا و آدم هاش، هیچ وقت تغییر نکنند.
" بهترین چیز آن موزه این بود که هر جیزی درست سر جای بود. کسی آن ها را جابه جا نمی کرد. اگر آدم صد هزار مرتبه هم به آنجا برود، می بیند که باز هم آن مرد اسکیمو تازه از گرفتن آن دو ماهی خلاص شده، هنوز پرنده ها دارند به طرف جنوب پرواز می کنند، گوزن ها، با شاخ های بلند و قشنگشان و پاهای لاغر و دوست داشتنی شان، دارند از حفره ی وسط دریاچه آب می خورند، و هنوز همان زن سرخپوست مشغول بافتن همان جاجیم است. هیچ کس تغییر نمی کند و جور دیگری نمی شود. تنها چیزی که تغییر می کند، خود آدم است. نه اینکه خیلی پیر بشود یا همچو چیزی. نه، این نیست. بلکه فقط خود آدم تغییر می کند، همین. این دفعه پالتویی تنش است که دفعه ی پیش نبوده و یا دختری که دفعه ی قبل هم صف او بوده، مخملک می گیرد و کس دیگری هم صفش می شود. یا این که عوض خانم ایگل تینجر معلم دیگری سرپرست بچه ها می شود. یا این که خبر می رسد پدر و مادر آدم توی حمام حسابی با همدیگر کتک کاری کرده اند. یا این که پای آدم توی یکی از چاله های پر از لجن خیابان، که نفت و روغن به رنگ های قوس قزح روی آن پخش شده، فرو می رود. منظورم این است که آدم به نحوی تغییر می کند و جور دیگری می شود."
          
 پردیس

1400/08/23

            راهنمای ترجمه‌های «ناطور دشت»


ترجمه‌ی فارسی ناطور دشت، نخست بار در دوهزار نسخه، در انتشارات مینا به سال یکهزاروسیصدوچهل‌وپنج به چاپ رسید. نخستین مترجم کتاب، احمد کریمی، The Catcher in the Rye  را در فارسی به «ناطور دشت» برگرداند که از این بیت از باب پنجم بوستان سعدی به عاریه گرفته بود: 
جهاندیده پیری بر او بر گذشت                 چنین گفت خندان به ناطور دشت
این اسم بر این اثر ماند و آن‌قدر خوش بر تارک آن نشست که در ترجمه‌های بعدی کسی آن را تغییری نداد؛ هرچند که ناطور دشت نیز به سرنوشت شازده کوچولو دچار شد که هر که توانست یک ترجمه از آن به بازار داد اما دست‌کم شازده کوچولو چند ترجمه‌ی خوب هم داشت، از بخت بد، ناطور دشت شد کتابی که چند و چند ترجمه‌ی بد یا ماقبلِ بد از آن در بازار هست. 
در این یادداشت کوتاه به معرفی  اجمالی دو ترجمه‌ی خوب از آن خواهیم پرداخت و باقی را واخواهیم¬گذاشت.

1. ترجمه‌ی احمد کریمی: او نخستین مترجم ناطور دشت در فارسی است. کسی که این نام را بر این کتاب نهاده، کسی که ترجمه‌اش را سروریراستار آن زمان فرانکلین، یعنی نجف دریابندری پسندیده بوده است، و البته کسی که کریم امامی آن مقاله‌ی تند، «بحث لحن در ترجمه؛ یا چگونه از کلاغِ فرنگی بلبلِ پارسی‌گوی نباید ساخت»*، را درباره‌ی لحن ترجمه‌اش در این رمان نوشته است. زبانی که در این کتاب به کار برده زبانی سالم است و کتابی، یعنی برخلاف چیزی که معمولاً درباره‌ی ناطور دشت شنیده‌اید، این نسخه زبان را نشکسته و در نتیجه زبان گفتاری به کار نبرده است. کریمی خود در دفاع از این لحن و زبان می‌گوید ایراد امامی را وارد نمی‌داند و «با لهجه‌ی تهرانی نمی‌شود رمان انگلیسی ترجمه کرد. تعداد چیزهایی که در زبان انگلیسی در محاوره می‌آیند بسیار ناچیز است. بنابراین معتقدم، ناطور دشت جز با همین لحنی که برای آن انتخاب کرده‌ام جور در نمی‌آید». (کرگدن 128: 49)

2. ترجمه‌ی محمد نجفی: ترجمه‌ای با زبانی گفتاری، اما متناسب و درست و به‌قاعده، که در دهه‌ی هفتاد شمسی چاپ شد _سی سال بعد از ترجمه‌ی کریمی_ و متأسفانه برخی از روی همان سعی کرده‌اند ترجمه‌ای ظاهراً جدید ارائه دهند. نجفی عملاً به توصیه‌ی امامی در این ترجمه عمل کرده است. این ترجمه احتمالاً برای خواندن نوجوانان متناسب‌تر باشد و با آن بیش از پیش ارتباط بگیرند.    

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مقاله‌ی کریم امامی را می‌توانید در کتاب مجموعه‌ی مقالاتش، «از پست و بلند ترجمه»، بخوانید. 
- گفت‌وگو با احمد کریمی در مجله‌ی «کرگدن»، شماره‌ی 128 سال 1399 به چاپ رسیده است. 



 

          
            شاهکاری از رئالیسم ادبی که نیاز به تعریف ندارد. ناتور دشت در 70 سالی که از انتشارش در 1951 می‌گذرد با فروش بیش از 65 میلیون نسخه، همواره کتاب محبوبی در سرتاسر جهان برای نوجوانان بوده و ریشه‌ی این محبوبیت را به زعم من باید در واقعی و ملموس بودن افکار و هیجانات هولدن کالفیلد جست‌وجو کرد. ما شاید هرگز در زندگی‌مان با حوادثی که قهرمان 16 ساله‌ی کتاب با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کرد مواجه نشویم، اما احساساتی که سلینجر از زبان او در مواجهه با این حوادث بیان کرده به قدری فراگیر و جهان‌شمول است که مرزهای جغرافیایی و فرهنگی نمی‌شناسد و لزوماً وابسته به رخدادهای زندگی یک نوجوان 16 ساله‌ی آمریکایی در دوران جنگ سرد نیست. 
داستان هولدن کالفیلد پس از اخراج از مدرسه آغاز می‌شود. جایی که او سه روز ما را با خود همراه می‌کند تا در خلال مشکلات خود با دنیای بیرونی‌اش، به نبرد درونی‌اش در بحران‌های هویتی، مسائل جنسی، افسردگی، مشکلات ارتباطی و دورافتادگی از جامعه‌ هم ادامه دهد. زبان او تندوتیز است و از فحاشی به چیزهایی که با آن‌ها مشکل دارد خودداری نمی‌کند. او چیزها را به همان تیرگی‌ای که هستند می‌بیند و تمایلی به مثبت نگریستن بی‌دلیل به هیچ چیز ندارد. 
شخصیت هولدن کالفیلد در این سال‌ها به طور مداوم تحت تحلیل‌های روان‌شناسی و روان‌کاوی بوده است. بسیاری از این تحلیل‌ها حکم به شرایط غیرعادی هولدن می‌دهند و برچسب‌های مختلفی من جمله مانیک دپرشن به او می‌زنند. مانیک دپرشن اختلالی خلقی است که از علائم آن می‌توان تغییر بی‌دلیل و سریع مود، اختلالات خواب، توهم و پارانویا را نام برد که هولدن تقریباً همه‌ی آن‌ها را نشان می‌دهد. مشکلات او تأثیر شگرفتی بر ارتباطاتش می‌گذارد و او را در ایجاد رابطه با دیگران دچار مشکل می‌کند. به همه چیز بدبین است و جهان را دار مکافاتی می‌بیند که هیچ نقطه‌ی روشنی در آن نمانده و مردمش دیگر ارزشی برای خود قائل نیستند. اما سوال اینجاست آیا مقدار علائم هولدن در سن او و در زمانه‌اش طبیعی نیست؟ جامعه‌ای که به تازگی جنگ جهانی دوم را از سر گذرانده، تغییرات فرهنگی بسیاری به خود دیده، شکاف نسل‌ها در آن بسیار عمیق شده و افق آینده‌اش هم آن‌چنان که انتظار می‌رفت روشن به نظر نمی‌رسد. آیا در این جامعه وجود خیل نوجوانان بدبینی که احساس درک نشدن پیدا کنند یا از زندگی خود ناامید شوند و به دنبال هم‌صحبتی باشند غیرعادی است؟ 
فکر می‌کنم استقبال گسترده‌ای که از ناتور دشت در سراسر جهان به عمل آمده به ما پاسخ خوبی می‌دهد. این استقبال به زعم من به علت هم‌ذات‌پنداری عمیق خوانندگان با هولدن است. احتمالاً اکثر علاقه‌مندان (بالأخص نوجوانان) این کتاب افکار و عقایدی مانند هولدن را در سر پرورانده‌اند، چه به مانند هولدن آن را در زندگی تا حدی بروز داده باشند و چه صرفاً آن را به شکل خشمی فروخورده سرکوب کرده باشند. قضاوت اینکه آیا هولدن در شرایطی غیرطبیعی به سر می‌برد بر عهده‌ی متخصصان این حوزه است، ولی یک حقیقت درباره‌ی هولدن متقن است و آن اینکه افکار هولدن غیرطبیعی نیستند، و در واقع کمابیش در ذهن هر نوجوانی که در آن شرایط بزرگ شود می‌توانند ایجاد شوند. دنیایی که سلبریتی‌هایش نماد تظاهر و دورویی باشند و مردمش دغدغه‌ی متعالی‌ای نداشته باشند و در روزمرگی بی‌هدفی گم شده باشند برای نوجوانان ناامیدکننده است و هولدن در این شرایط خودش را در می‌یابد که احساس می‌کند هیچکس حرف او را نمی‌فهمد. شاید بهتر باشد سعی کنیم خودمان را بیشتر جای او بگذاریم تا متوجه این موضوع شویم که او احتمالاً آن‌چنان هم بدبین نیست. شاید هولدن کالفیلد فقط یک واکنش طبیعی به جامعه‌ای با شرایطی که خودش توصیف می‌کند است. بیگانه‌ای با امیال و آرزوهای سرکوب‌شده! و این موهبت بزرگی است که در این زمانه ما شانس دسترسی به این داستان جذاب را داریم. 


          
            «ابزورد» اصطلاحی در ادبیات نمایشی است که به نوع خاصی از روایت اشاره می‌کند. اگر شیوۀ غالب و رایج داستان‌گویی تا پیش از قرن بیستم (و همینطور بگیرید تا خیلی وقت قبل) این بود که داستان را از ابتدا بگویند و شخصیت‌ها را آرام آرام معرفی کنند و نسبت بین همدیگر را توضیح دهند در قرن بیستم با نمایشنامۀ «در انتظار گودو» نوع متفاوتی از روایت جای خودش را باز کرد. در این شیوه ما وسطِ داستان پرت می‌شویم و دیگر از آن مقدمه‌ها و شخصیت‌سازی‌ها با توجه به پیشینه‌شان خبری نیست. البته این مسأله شاید مختص به در انتظار گودو نباشد. به هر ترتیب «ناتورِ دشت» (یا ناطورِ دشت) هم همین‌طور است. این را با خواندنِ همان اولِ داستان می‌فهمیم. پیشتر در یادداشت‌ام به «درمان شوپنهاور» نوشتم که خواندن داستان‌های آمریکایی برایم یک جذابیت منحصر به فرد دارد، و آن دوری این نوع از داستان‌نویسی از توصیفات پر آب و تابی است که غالباً نویسنده‌های روس را با آن می‌شناسیم. از این جهت کتاب سالینجر برایم جذابیت دیگری هم داشت. این را بگذارید کنار شخصیت جالب سالینجر که هیچ‌گاه مصاحبه‌ای نکرد و در چشم رسانه‌ها نبود.
اما ناتور دشت جذابیت‌های دیگری هم داشت. این کتاب برایم مولفۀ بلوغ بود، بلوغِ هویتی. وقتی کتاب را می‌خواندم پسری هفده تا بیست و دو سه ساله را تصور می‌کردم که در شهری غریب درس می‌خواند. درس خواندن و زندگی‌اش البته همراه با سختی است، اما این سختی‌ها در مقابلِ درونِ او چندان به چشم نمی‌آید، یعنی همیشه جلوِ چشم‌اش نیست. چرا؟ چون او در هوایی دگر است. در حال بزرگ‌شدن است، در حال مشخص کردنِ تکلیف‌اش با خودش است، در حال کلنجار با خودش است، در یک کلام، او در پی یافتن هویت و خودش است. روشن است که چقدر این تصویر جذاب است: جستجوگری، شدن و تغییر؛ این‌ها فنداسیونی است که انسان روی آن چهل پنجاه سال آخرش را بنا می‌نهد. از این جهت ناتور دشت برایم عزیز است.
البته ناتور دشت آنقدرها هم نایس و ناز نیست. هولدن، شخصیت اول داستان، با عصبانیتی ساختاری در حال جستجوگری است. شاید خیلی‌ها بگویند هولدن شخصیتی است که علاوه‌بر اینکه از خیلی‌ها بیزار است خیلی‌ها هم از این کاراکتر بیزارند، دوست‌داشتنی نیست. این را قبول می‌کنم، اما ما با یک منفورِ  قابل احترام روبروییم. چرا قابل احترام؟ به‌دلیلِ چیزی که قبل‌تر گفتم، خراب‌کردن‌اش. تخریب را هر کسی نمی‌تواند داشته باشد. اما انگار یک اساسی هم می‌بینیم، مشکلی بزرگ که شاید پاشنۀ آشیلِ ناتور دشت باشد: پس برساخت‌اش کو؟ آنچه که در پی‌اش است نیز دردی را دوا نمی‌کند. بگذارید کمی توضیح دهم و زاویه‌ام را با کتاب مشخص کنم.
معتقدم هر تخریبی «باید و ناچاراً» با  برساختی همراه باشد. اگر جز این باشد «در جا زدن» است، آب در هاون کوبیدن است. من با تخریب‌های هولدن همدل‌ام، مخصوصاً با این قید که او هفده سال دارد، اما تا وقتی که او برساختی نداشته باشد، این ویرانه را نروبد و از نو نسازد دردی را دوا نمی‌کند. انگار این وسط یک چیزی کم است، با حالتی، شخصیتی، و هویتی عقیم روبروییم. نه اینکه شخصیت هولدن عقیم است، نه، بلکه جنس و تیپ این شخصیت وقتی در جامعه گام بر می‌دارد عقیم است. صریح اگر بگویم این جنس شخصیت خیلی «فردی» است و دغدغه و حوصلۀ «جامعه» را ندارد. به رغم اینکه از قلم سالینجر کیفورم ولی با این مسأله نمی‌توانم کنار بیایم.
          
 پردیس

1400/08/22

            شمایل یک پرسه‌گرد حرفه‌ای

سلینجر در درخشان‌ترین اثر خود، به سراغ آشناترین فیگور در رمان ‌نویسی می‌رود؛ «پرسه‌گَرد». پرسه‌گردِ او این بار نه مثالِ دون‌کیشوت و مادام بوواری در جهانِ ذهنیِ حاصل از گم کردن واقعیتِ جهان و خیالِ ادبیات می‌گردد، که هم‌چون مردِ/عاشقِ شب‌های روشن، یکتاپیراهن، شب و روز خیابان‌ها را گز می‌کند و در ذهنش حرف می‌زند. اما «هولدن» نه تنها، که یک طردشده، یک ناخواستنی است. پر از خشم، پر از سرخوردگی، طَرفی از این زندگیِ چند ساله‌اش نبسته، جامانده پیش «اَلی» و دلتنگ برای «فیبی»، دنبال تسکین‌های موقت؛ از سیگار پشت سیگار تا دیدارهای تصنعی با «سالی»، حل‌نشده در نظم سفت‌وسخت و عاری از خلاقیت مدرسه، البته دیوانه‌ای از جنس برادرهاش با بروزی متفاوت، اما در عین ناامیدی امیدوار، چرا که «امید برای نومیدان است». 
در جامعه‌ی تا خرخره اشباع‌شده از نظمی مدرنیستی و ارزش‌های یک‌دست‌کننده، سلینجر توانست قهرمانی عاصی بپروراند که از بین درس‌هایش فقط ادبیات را نمره آورده و خود را در تصاویر ذهنی‌اش آن پالیزبانی می‌بیند که از بچه‌ها نگهداری می‌کند در دشت، مبادا که آسیبی ببینند. او که خود به‌اجبار از کودکی به بزرگسالی و خشونتِ در پیِ آن رانده شده _مگر در چنین زمانه‌ و جامعه‌ای، دیگر می‌توان کودکیِ معصومانه داشت و در سِیری طبیعی‌ از آن گذر کرد؟_ به این تصویر ذهنی پناه می‌برد گو که التیامی می‌جوید. این التیام‌خواهی در دیدار با خواهر کوچک‌ترش، «فیبی»، نیز دیده خواهد شد، که مدام، در ناخودآگاه داستان، ترسِ برادرِ کوچک‌ترِ رمان فرانی و زویی را با خود دارد؛ که مبادا دختر کوچک خانواده هم «مثل ما برادرها خل از آب دربیاد». عجیب نیست چنین رمانی مذموم و ممنوع شود در چنان جامعه‌ای، برون‌آمده از جنگ جهانی دوم، به‌مثابه‌ فاتحی نجات‌دهنده و نقطه‌گذارِ جنگ و شروع‌کننده‌ی صلحِ فراگیر با بمیِ اتم. آفرینش «هولدن» یک نه بزرگ بود به همه‌ی آن‌چه نظم حاکم می‌خواست تلقین کند با خود به ارمغان آورده است، یک نه که خود را تسری داده است تا هفت هشت دهه بعد از خود، زمانه‌ی پر از مَرغوایِ جنگِ ما، زمانه‌ی جافی. 
 


          
🐦‍⬛

1400/08/26

                جروم دیوید سلینجر یا آن طور که معروف است، جی دی سلینجر نویسنده‌ی آمریکایی ست که با اولین اثر خود – ناتور دشت – به شهرت رسید. ناتور دشت داستان هولدن کالفید 16-17 ساله است که با هیچ چیر کنار نمی‌آید، یک جا بند نمی‌شود و مدام در تکاپویی درونی ست. قصه از اخراج هولدن از مدرسه شروع می‌شود. هولدن طی دوران تحصیلش هیچ گاه نتوانسته برای مدتی طولانی در یک مدرسه باشد؛ این موضوع والدینش را کلافه کرده و او که نوجوانی غد است و به این مسئله آگاه، خبر اخراجش را مخفی می‌کند. در طول داستان با هولدن خیابان‌های نیویورک را قدم می‌زنیم و شریک درگیری‌های او با خودش می‌شویم.

ناتور دشت را می‌توان اقسام منسجم و به هم وصل‌شده‌ی مونولوگ‌های شخصیت اصلی نامید. هولدن کالفید با وجود سن کمش، نگاهی دقیق و سیاه به پدیده‌های اطراف دارد. مدام در حال تجزیه و تحلیل رفتار بقیه است و همه را حقه‌باز می‌نامد؛ هم‌اتاقی‌های دبیرستانش، دوست‌دختر سابقش، معلمش، حتی یک آدم ساده را فقط به خاطر مهارت نوازندگی‌اش حقه‌باز می‌داند چون مهارت داشتن را شروع غرور می‌بیند. پیدا ست که بخش اعظم این نگاه افراطی حاصل کشمکش‌های برهه‌ی بلوغ او ست. سیر کتاب به گونه‌ای ست که تا پایان ماجرا متوجه تغییر نگرش هولدن می‌شویم. گویی او در میان واگویه‌هایش قد می‌کشد و تکه‌های حقیقت را پیدا می‌کند.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های ادبیات سلینجر بی‌پردگی آن است. او از راه دادن فحش و بد و بی‌راه به آثارش ابایی ندارد چنان که ناتور دشت در مناطقی از آمریکا به‌عنوان کتاب «نامناسب» و «غیر اخلاقی» شمرده شده و در فهرست کتاب‌های ممنوعه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ قرار گرفته. به طور کلی سلینجر آدم صریحی ست، نه فقط در نوشته‌ها که در زندگی شخصی‌اش. گفته می‌شود دور خانه‌اش حصار بلندی کشیده بود و وقتی طرفداری از سر کنجکاوی به سراغش می‌رفت با تفنگ دولول تهدید می‌شد! :)

ناتور دشت را اولین بار در پانزده سالگی خواندم. شاید لازم باشد برای بار سوم به آن برگردم و این بار با داستان دیگری مواجه شوم.
+همه‌ش مجسم میکنم چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن. هزار هزار بچه‌ی کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیست. منظورم آدم بزرگه. غیر من، منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که می‌آد طرف پرتگاه بگیرم. یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا می‌ره من یه دفه پیدام می‌شه و می‌گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ ناتور دشتم. می‌دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم. با این که می‌دونم این کار مضحکه!

4
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            رمان درباره نوجوانی است که در جامعه آمریکایی گیر افتاده و اگر اطرافیانش دستش را در انتخاب باز می‌گذاشتند، دلش می‌خواست ناطور دشت بشود!
داستان این کتاب شاید زیادی معمولی باشد. حال و هوای تینیجری اواسط قرن 20 آمریکا را توصیف می‌کند و اتفاقات روزمره در آن نقش پررنگی دارند. بن‌مایه‌ی کتاب اعتراض درونی یک جوان آمریکایی است به اوضاع اجتماعی که در آن گیر افتاده؛ نظام آموزشی که او را به درس خواندن تشویق می‌کند تا «موفق» شود، جمع رفاقتی که دغدغه‌های سطح پایینی دارند، سینمایی که از فرط ابتذال تحمل کردنش سخت است و پرسش‌های ساده‌ای که توسط اطرافیان مسخره می‌شوند(مثل اینکه موقع یخ زدن دریاچه سانترال، مرغابی‌ها چه کار می‌کنند؟). شخصیت اصلی داستان که آدم کم رویی است کمتر می‌تواند با دخترها ارتباط بگیرد و همین عامل تشدیدکننده انزوای او از جامعه است. او در ارتباط با جنس مونث، دوست دارد به جنبه‌های زیبایی‌شناسانه طرف مقابل توجه کند، در حالی که فضای جامعه او را به شهوتی بودن تشویق می‌کند و همین است که نمی‌تواند در روابط اجتماعی، معمولی و موفق باشد. او از سمت خانواده‌اش به خاطر هوش پایین و نمرات بدش در مدرسه طرد شده است اما علاقه زیادی به خواهر کوچکش دارد. حسرت او در زندگی این است که خواهر کوچکش هم با همان چیزهایی که او تا رسیدن به این سن با آن‌ها مواجه بوده روبه‌رو می‌شود و راه فراری از این جبر تاریخی ندارد.
          
            ناطور دشت یکی از اثرگذارترین کتاب‌هایی است که در اوایل ورود به جوانی خواندم. کتابی که در جیبِ ضاربانِ دو حادثه‌ی ترورِ ریگان، رییس جمهورِ آمریکا و جان لنون، خواننده‌ی امریکایی، پیدا شد. 
به محضِ باز کردنِ کتاب نوجوانی برای شما خیلی خودمانی روایتِ داستانِ بخشی از زندگیِ خود را آغاز می‌کند. امّا به قول خودش «نه مثلِ داستان‌های دیوید کاپرفیلد» بلکه همان داستانی که خودش می‌خواهد و آن طور که خودش دوست دارد. این روندِ شورش نسبت به «بزرگ‌ترها» که در اینجا دامنِ ادبیّاتِ کلاسیک و چارلز دیکنز را گرفته است در کلِ داستان نسبت به هر نوع تسلّطِ قدیمی ادامه خواهد یافت. 
هولدن، قهرمانِ داستان، نوجوانی است اهل کتاب که البته به هیچ عنوان درس نمی‌خواند، اگر بخواهد می‌تواند با ادب و موقّر رفتار کند، مسئولیّت‌هایی که به او سپرده می‌شود را فراموش می‌کند و نسبت به عموم مردم بدبین است و همه را حقه‌باز، هیز، یا دزد می‌داند تنها دو نفر از این قاعده مستثنی هستند: خواهر کوچکترش و برادرش، دی‌بی، که از دنیا رفته است. 
پسری که ناگهان ظرف یک ماه شانزده سانتی‌متر به قدش اضافه شده و هیبتی غریب به او داده است، سر به هواست؛ آنقدر که حواسش نیست کتابی که از کتابخانه گرفته است را چک کند یا حینِ صحبت‌های معلمش با او به دریاچه‌ی سنترال پارک فکر می‌کند و سوال براش پیش ‌می‌آید که وقتی هوا سرد است اردک‌های آن کجا می‌روند. نوجوانی که گاه، بی‌دلیل و گاهی برای اینکه از آنچه ظاهرِ او نشان می‌دهد فرار کند، دروغ‌هایی می‌گوید.
این نوجوانِ بی‌قرار که نسبت به همه بی‌اعتماد است طی اتفاقاتی که برایش طیِ دو روز می‌افتد تغییر پیدا می‌کند. او از مدرسه اخراج شده است امّا به خانه بازنمی‌گردد. چراکه پدر و مادری زودرنج و عصبانی دارد و می‌خواهد تا زمانی که نامه‌ی «چهارمین» اخراجش از یک مدرسه به دست پدر و مادرش می‌رسد آنجا نباشد و بعد که اوضاع فروکش کرد به خانه باز گردد. امّا همه‌ی اتفاقات و تغییراتِ این نوجوان در همین دو روز رخ می‌دهد. دو روزی که با جامعه‌ی خشنِ زمانه‌اش روبه‌رو می‌شود. 
در این کتاب گویی دو دسته انسان داریم: یکی آدم بزرگ‌ها که نه فرزندان و کوچک‌ترها را می‌فهمند و نه از دنیای آنان و خواسته‌هایشان کوچک‌ترین خبری دارند. دسته‌ی دوم نیز هم سن و سال‌های قهرمان داستان، هولدن، که وجهِ مشترکِ آنها «تنهایی» است. 
به سخره گرفتنِ نظام آموزشی: روایت‌های هولدن از مدرسه گویای فشل بودن یا بی‌توجه بودنِ مدارس نسبت به شخصیّت و روانِ دانش آموزان است. گفت‌وگوی هولدن با آقای اسپنسر، معلّم تاریخش، که حتی از نوعِ صدا زدن اسمش توسط او بدش می‌آید یا جملاتی مانند: «پسر! تو برای آینده‌ات مطلقا احساس نگرانی نمی‌کنی؟! / پسر من دلم می‌خواد کمی شعور به اون کله‌ات فرو کنم!» یا جمله‌ی خودِ هولدن در موردِ این معلمِ تاریخ: «اصل مطلب اینجا بود که ما در دو قطب مخالف قرار داشتیم.» یا روایتِ هولدن از مدارس: «در آن مدرسه بچه‌ها را زیاد مردود می‌کنند آخر آنجا پر بود از دانش‌آموزان نخبه!»
هولدن از یک سو از دنیای بزرگسالی متنفر است و از سوی دیگر جهانِ کودکی را نیز آزاردهنده می‌بیند امّا بالاخره پس از اینکه به خاطر دختری به نام جین دعوا می‌کند تصمیم به برگشت به جهان کودکی می‌کند و بعد از ترکِ خوابگاه این بازگشت را آغاز می‌کند. 
آنچه بیش از همه این کتاب را در آن زمان برایم جذاب کرده بود، این بود که هولدن، فارغ از ساختار‌های متداولِ قهرمان‌ها بود. بی‌عیب نبود و بلکه از چشمِ جامعه کاملا طرد‌شده بود و به هیچ کار نمی‌آمد و همه‌ی این بزرگ‌ترهای لعنتی می‌خواستند «کمی شعور در کلّه‌ی او فرو کنند». همان‌هایی که «یا هیزند، یا دورو یا دروغ‌گو» یا همه‌ی آنها. 
          
            «ناطور دشت»
تحسین شده ترین اثر  جی.دی.سلینجر نویسنده معاصر ایالات متحده است.
روایت اخراج پسر نوجوانی از مدرسه و فرار شبانه او و دیدن چهره ی عریان شهر و مافیها هسته ی اصلی کتاب را تشکیل می دهد.
این بار نیز نویسنده، جهان و زمانه ی پیرامون خود را از نگاه نوجوانی احساساتی که با نوعی معصومیت کودکانه در حال تماشا و نقد لحظه به لحظه تمام رویدادهای اجتماعی ، هنری آمریکای آن زمان است، به تحریر در می آورد.
ناقد قصه ی هرچند در بزرگ جلوه دادن خود در نزد دیگران ناموفق است اما در بیان احساسات صاف و صادقانه ی خود (که گاها دچار عدم قطعیتی نسبی در جمع بندی است) حقیقتا آقایی می کند.
مهمترین موضوعاتی که در کتاب به نقد کشیده شده است:
- ادا و اطوار روشنفکرانه هنر دوستان 
- وضعیت نابسامان مدرسه و دانش آموزان
- نگاه نامناسب و غلط به جنس زن
قهرمان داستان «ناطور دشت» شباهتی به نقش اول کتاب «بیگانه» آلبرکامو دارد،به نوعی همان فاصله ی بین انسان وجامعه رو می توان برداشت کرد،اما برخلاف«بیگانه» سلینجر راهی برای بازگشت قهرمانش و پیوند دوباره آن با جامعه اش پیشنهاد می دهد: عشق به معصومیت موجود در خواهر کودک قهرمان! واینجاست که دوباره نویسنده از این ویژگی کودکانه بهره میجوید.
پ: در رابطه به خانم ها هرچند داستان گویای واقعیتی تلخ (که مورد انکار و چشم پوشی به اصطلاح فمنیست های وطنی است) در رابطه با زن و نگاه مردان به زنان است اما جنتلمن بودن قهرمان داستان نیز از احساسات لحظه ای و انفعالات روحی فراتر نمی رود.
کتاب...ستان:۵۳۶۳ صفحه
          
نرگس

1402/07/07

            مونولوگی از زبان یک نوجوانِ تنها، طرد‌شده، عُصیان‌گر و آرمان‌گرا..
رُک بودن شخصیت‌‌اصلی کتاب، بهش این امکان رو میده که بتونه خیلی راحت هر مسئله ای رو به چالش بکشه و همین باعث میشه دیدگاه این نوجوان در ابتدا، واقع‌گرایانه به نظر برسه و حتی شاید باهاش همزادپنداری کنیم؛ ولی در نهایت متوجه می‌شیم که این مسیر با این دیدگاه چقدر سخته و طاقت‌فرسا میشه..

شخصیت پردازی درستی نداشت.توصیفات جذابی رو ارائه نکرده بود یا حتی پیچیدگی و گره‌ خاصی در داستان خلق نشده بود؛ ولی بخاطرِ بیان کردن دغدغه‌های یک نوجوان از زبان خودش، قابل چشم‌پوشیه :/

شاید بهتر باشه توی این داستان، به دنبال نتیجه‌ و درس نهایی نباشید و در خلال داستان به نکات ریز و درشت‌ش توجه کنید :)
با این وجود، فصل آخر کتاب رو دوست داشتم.
آدم‌ها تغییر می‌کنند و قابل پیش‌بینی نیستند و تو، اگر تغییر نکنی محکوم به فنا هستی..

⚠️از متن کتاب:
زندگی فقط این نیست که درس بخوانی ولی با درس خواندن می توانی قد و قواره های ذهن خود را پیدا کنی و می توانی بفهمی که چه لباسی اندازه قد و قواره ذهن تو است.