بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)

چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)

چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)

4.2
49 نفر |
23 یادداشت
جلد 3

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

97

خواهم خواند

52

کتاب چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)، نویسنده حمیدرضا شاه آبادی.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)

نمایش همه

پست‌های مرتبط به چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)

یادداشت‌های مرتبط به چاه تاریکی (مجموعه دروازه مردگان، جلد 3)

            نکته تستی: قبل از اینکه بر حسب دغدغه های زندگی و روزمرگی ها ماجرای کتاب یادتان برود تنبلی را کنار بگذارید، عزم خود را جزم کنید یادداشت کتاب خوانده شده را بنویسید تا بعد عذاب وجدان گریبان گیر تان نشود و شب امتحان عربی ذهن شریف تان درگیر نشود. 

از ابتدا به دلیل جذابیت بسیار ظاهری کتاب( اعم از نام، طرح جلد، جعبه کتاب و...) با کتاب شرط بستم که: ببین من ازت خوشم میاد لطفا کتاب خوبی باش. 

جلد آخر کتاب هم تمام شد؛ به طور کلی قسمتی که روایتگر گذشته بود خیلی نکته داشت و مسئله ریز و درشتی که تقریبا می‌شود گفت همگی با هم جور بودند( ورود و خروج شخصیت ها علی الخصوص) اما به علت خصومت شخصی اینجانب با تاریخ و گذشته، ای کاش به زمان حال ماجرا و اتفاقاتی که پیش میومد کمی بیشتر پرداخته شده بود؛ حتی به قیمت بیشتر شدن جلد کتاب( کاملا بدلایل علاقه شخصی!)
خیلی وقت بود از داستان چند جلدی فاصله گرفته بودم برای همین اواسط جلد سه یکهو به خودم آمدم و گفتم: اصلا از کجا شروع شد داستان ؟ 
و اما پایان ماجرا: پایان نسبتا خوبی داشت، ولی مثل خیلی وقت های دیگه یک توقع خیلی بالاتری داشتم. مثلا یه اتفاق، یه تغییر، یچیز عجیب...

در مجموع، مجموعهٔ عزیزی بود و برای تاریخ ندوست پرداخت به تاریخ خوبی داشت.
          
            شروع و پایان کتابها جالب بود و با شگفتانه همراه بود. مثلا کتاب اول با پرت شدن کلاه رضا از طبقات بالای عمارت نویان‌خان پایان می‌‌‌یابد و خواننده را بین حقیقت و تخیل سردرگم می‌‌‌کند. کتاب دوم با باز بودن چشم رضی و اینکه رضا می‌‌‌فهمد رضی هم مثل شکور از سرزمین مردگان است. فصل سوم با بالنی که هوا رفته و ما نمی‌دانیم آیا می‌تواند پرواز کند یا باید منتظر سقوطش باشیم.
استفاده از شخصیت میرزا حسن رشدیه، علی یوشیج (نیما) بسیار جالب بود اما نیما به سرانجام نرسید و نویسنده خیلی کوتاه از کنار شخصیت او رد شد. گویی با حذف نیما یوشیج از این کتاب هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
شخصیت‌ها جان نمی‌‌‌گیرند ودر ذهن خواننده ته نشین نمی‌شوند. شاید به دلیل تعدد آنها یا برونگرا بودن یسیاری از آنهاست. ما از کنار همه شخصیت‌ها گذر می‌کنیم. هیچ شخصیتی فکر نمی‌‌‌کند. احساساتی مانند دلتنگی، غم، عشق و اندوه را در کار نمی‌بینیم. با مرگ راحت کنار می‌ آیند. در حالیکه برای یک مادر؛ غم و دوری مرگ عزیزش همیشه سنگین بوده و هست. رضا کمتر دلتنگ خانواده‌اش می‌شود. 
فضا خیلی مردانه و خشک است. می‌دانیم که تاثیری‌گذاری اجتماعی زن‌ها در آن زمان کم بوده است و اکثر بانوان در خانه درگیر بچه‌ها و مدیریت داخلی خانه بوده اند. اما برای داستان و بهتر شدن آن بهتر بود شخصیت‌های زن حتی شده به عنوان آشپز مدرسه به کار روند تا فضای داستان بهتر و دل‌نشین‌تر باشد. ما زن تاثیرگذار در داستان نداریم. لیلا خواهر مجید که کار خاصی نمی‌‌‌کند و ما راحت می‌‌‌توانیم حذفش کنیم. دده خانم(تنها زن قوی و مهم داستان) که خودش نمی‌تواند با ما حرف بزند. حرفش را با کمک مترجم دختر کوچک منتقل می‌‌‌کند و علامت سوال بزرگی در ذهن ما می‌‌‌گذارد. نویسنده چه منظوری از الکن بودن کلام دده خانم دارد؟
          
امین

1402/11/16

                «گاهی شرافت و پاکی آدم مثل یه لیوان پر از چای داغ می‌مونه، نگه داشتنش سخته.»

چقدر مرور نوشتن برای جلد آخر مجموعه‌ات رو سخت کردی آقای شاه‌آبادی!

کتاب خوب شروع شد، در ادامه هم نسبتاً خوب ادامه پیدا کرد (هرچند به‌نظرم از جلد دو پایین‌تر بود). سرنوشت بعضی شخصیت‌ها مثل الماس و حتی کافور با اینکه غم‌انگیز بود، اما دوست داشتم و به کار می‌نشست، اما اون پنجاه صفحه‌ی آخر کتاب... انگار سررشته‌ی امور از دست نویسنده در رفت. حفره‌های داستانی و اتفاق‌های سرهم‌بندی‌شده یکهو بیرون زدن.

چی به سر کیسه‌ی پول اومد؟ اگه فرض کنیم که با فرخ توی حوض افتاد، خب رضی دیوانه بود که اول کیسه‌ی پول رو ازش نگرفت؟ چرا رضی این‌قدر راحت تسلیم شد؟ اونم وقتی این همه برای به دست آوردن کیسه‌ی پول زحمت کشیده بود؟ قوقو اصلاً چطوری از اون وضعیت خودش رو نجات داد؟ آدم‌هایی که دنبال کافور بودن، دیدن که یه حفره‌ای توی پاگرد پله‌هاست، اما بعدش نیومدن سراغش رو بگیرن و بررسیش کنن؟ صرفاً خیلی راحت همه‌شون از کنارش گذشتن؟ چطور ممکنه پایان به این مهمی رو راوی «یادش رفته باشه» و بعد از خوندن نوشته‌های کافور، یهو یادش بیاد که آره پایان داستان رضا هم این بوده؟ اصلاً چطور خواهر و پدرش ماجرای رضا رو تا آخرش نخونده بودن؟ یهو وسط داستان تصمیم گرفته بودن که خب دیگه، تا همین جا کافیه؟ بعد اصلاً دده خانم چرا این‌قدر مقاومت می‌کرد برای اینکه برن حفره رو بگردن؟ زن حسابی، جون یک نفر در خطره، یک درصد هم شانسی برای پیدا کردن دفترچه وجود داشته باشه باید دودستی بهش بچسبی، بعد تو ناز می‌کنی که آیا برن اونجا رو بگردن یا نه؟ مگه هزینه‌ای بهت تحمیل می‌کنه این کار آخه؟ یا مثلاً تیمور چرا باید برای کشتن کافور بهش فرصت بده؟ جز اینکه نویسنده دنبال راه فراری برای پیاده‌سازی ایده‌های بعدیش بوده باشه؟ رفتارش با عقل جور در نمی‌اومد. درباره‌ی الماس و مرگش... زمان‌بندی مرگ الماس و اتفاقاتش اصلاً با زمان‌بندی اتفاقات بعد از شب خندق نمی‌خورد. انگار که نویسنده یادش رفته بود که وقایع این کتاب به فاصله‌ی فقط چند روز از شب خندق اتفاق افتاده (با توجه به نوشته‌های رضا و خود کافور)، اما توضیحاتی که برای مرگ الماس داده شده بود، انگار که حداقل دو هفته‌ای همه رو ول کرده بوده و رفته بوده چشمه علی.

در کل نقاط قوت و ضعف مجموعه رو توی مرور جلدهای قبل گفتم، این جلد هم بد نبود، اما حفره‌های داستانی زیادی داشت، بعضی رفتارها با عقل جور در نمی‌اومد و کار از دست نویسنده در رفته بود. انگار که صرفاً می‌خواست ماجرا رو تموم کنه. این خارجی‌های چی بهش می‌گن؟ آها، loose end.

پ.ن: تقدیم‌نامه‌ی کتاب خیلی غم‌انگیز بود.

پ.ن ۲: یک جایی از کتاب از کارخانه‌ی برق صحبت می‌شه که برام جالب بود اون زمان همچین چیزی وجود داشته! جست‌وجویی کردم و تاریخچه‌اش رو خوندم و اینکه مردم مثل خیلی از چیزهای دیگه چطور اون اوایل با برق هم دشمنی داشتن و امین‌الضرب چطور تونسته با ترفندی نظرشون رو عوض کنه.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                اینقدر از پایان کتاب ناامید شدم که اصلا دست و دلم به ریویو نوشتن نمی‌ره…
قطعا جمع و جور کردن پایان همچین مجموعه‌ای کار سختیه. اما من واقعا انتظار نداشتم که رضاقلی بخواد بیاد دوباره پولا رو بدزده! چرا به حرف شکور گوش نکرد؟ قوقو این وسط چیکاره بود؟ یا یهو اینقدر بی‌دلیل و یهویی رضی اول فرخ رو بندازه تو حوض و بعدم خودش بره تو حوض همینطوری الکی.
اصلا نفهمیدیم پولا چی شدن! رضی این همه خودشو به کشتن داد که به دستشون بیاره بعد که رسید بهشون خودشو انداخت تو حوض و‌ دروازه مردگان هم بسته شد؟ پس حساب اون کلاه معلق تو هوا چی شد؟!
یا رضا چرا پول‌ها رو درنهایت برنداشت ببره مدرسه؟
نیما یوشیج اون وسط چیکار می‌کرد؟ :)) با یه کلمه اشاره به زردها بیهوده قرمز نشدند…
حتی نفهمیدیم چه بر سر آقا و بیماریش اومد.
خلاصه جلد اول و دوم رو خیلی دوست داشتم. حتی جلد سوم هم تا آخراش خوب بود تا حدی جالب بود… اما من این پایان‌بندی رو هیچ‌جوره قبول ندارم و واقعا بنظرم غیرمنطقی و بد بود! 😤
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            در یادداشت جلد اول کتاب ،موارد مثبت و کلی در مورد سه گانه را گفته ام. برای اینکه در حق این رمان دوست داشتنی جفا نشود،به آن رجوع کنید.
دروازه مردگان از آن رمان هایی است که با لذت خواندم و با داستان جذابش همراه شدم.در جلد سوم خط روایی دیگری به داستان وارد می‌شود؛ غلامی سیاه پوست به نام کافور که در جریان اتفاقات دخالت دارد. پیرنگ داستان و روابط علی و معلولی وقایع به خوبی چیده شده است.با این حال  نکته‌ی منفی  جلد سوم را در ادامه خواهم گفت.
تا جلد سوم خواننده رضا قلی را پسری اهل مراعات اصول اخلاقی ومهربان با دیگران، می‌شناسد. همانطور که هرچه از دستش بر می‌آید برای عالیه خواهر رسول انجام می‌دهد. ولی زمانی که او کیسه سکه‌ها را پیدا می‌کند به همراهش که در حال سقوط در دخمه است، توجهی نمی‌کند و او را به حال خود رها می‌کند که با شخصیت او تناقض دارد. همچنین با توجه به رابطه عاطفی خوب او با شکور توقع می‌رود مجددا برای برداشت کیسه‌ی پول به عمارت برنگردد.
یکی از نقدهایی که به کتاب دروازه مردگان وارد می‌شود در مورد نقش اعتقادات اسلامی در باب مرگ و برزخ است. در پاسخ به این اشکال باید گفت ساحت داستان بر پایه ی تخیل است و قصد نویسنده پیاده کردن باورهای دینی نیست. فقط نویسنده باید توجه داشته باشد که اصول بدیهی اعتقادات اسلامی زیر سوال نرود. اگر نویسنده تلاش می‌کرد در مورد مسئله مرگ و ارتبط مردگان با دنیا وارد مسایل جزیی مذهبی شود، شاید پیرنگ داستان اساسا شکل نمی‌گرفت و ناچار می‌شد وارد مسائل و موضوعات عرفانی سنگین برای مخاطب گردد تا بتواند منطق ارتباط مردگان و زندگان را پیاده کند و اثر از حالت رمان و سرگرمی خارج شده و حالت اعتقادی و آموزشی می‌گرفت. پیداست در این حالت هدف نویسنده برای نگارش داستان، محقق نمی‌گشت.
از سویی دیگر نویسنده اصول اعتقادی اسلام را زیر پا نگذاشته است. در اعتقادات ما کیفیت زندگی در عالم برزخ در گرو اعمال و رفتار دنیایی ماست وعالم پس از مرگ از دنیا منفک نیست. نوجوانانی که هردو بی گناه و معصوم کشته شدند، مشخص است که اوضاع بهتری در آن عالم دارند ولی شخصیت منفی و خانواده اش مشخصا در شرایط بدی گرفتارند و اجازه‌ی خروج از دنیای مردگان را ندارند. توصیفات نویسنده در بخش چاه عمیق نشان می‌دهد او نسبت به این موضوع بی تفاوت نبوده است.
در مجموع کتاب دروازه مردگان کتابی پخته در ژانر فانتزی و وحشت است و به علاقه مندان بزرگسال و نوجوانی بالای پانزده سال که به این حوزه علاقه مندند ، توصیه می‌شود.
          
                سرعت داستان و روایات در این جلد خیلی بالاتر بود. یک جور شتابزدگی شاید. به اندازه‌ دو جلد قبلی نمیشد با وقایع ارتباط گرفت. شاید چون روایت کافور هم اضافه شده بود. 
البته خیلی نظم و ساختار داشت. با اینکه سه تا داستان موازی رو پیش می‌برد ولی پراکندگی اصلا نداشت. 
یکی از نقاط عطفش روایت زندگی رضی بود، مرده‌ها هم گریه میکنند، اما گریه بدون اشک. و چقدر جالب بود. 
خلاصه که فکر کنم جلد چهارم هم داره و چه خوب :)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.