بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

باباگوریو

باباگوریو

باباگوریو

4.0
60 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

115

خواهم خواند

74

یک پاریسی که در اینجا سرگردان شده باشد،به جز موسسات آموزشی عمومی و اقامت گاه ها و فقر و بیهودگی و پیرانی در انتظار مرگ و جوانانی شاداب محکوم به کار طاقت فرسا چیز دیگری مشاهده نمیکند.زشت ترین و ناشناخته ترین محله‌ی پاریس.

لیست‌های مرتبط به باباگوریو

یادداشت‌های مرتبط به باباگوریو

                من غررررق کتاب شدم
توصیف‌های دقیق
فضاسازی‌های ماندگار
شخصیت پردازی‌های شفاف و شخصیت‌هایی که گاهی سیاهن گاهی سفید و تهش می‌فهمی که خاکستری...

شنیده‌ام که بالزاک خودش رو توی اتاقش زندانی می‌کنه و بعد از چند وقت آشفته و سراسیمه و پریشان از اتاق میاد بیرون و مرثیه سرایی می‌کنه که «باباگوریو مرد...» نویسنده از مرگ شخصیت داستان سوگوار می‌شه
این ماجرا حتا اگر افسانه باشه هم باز نشون دهنده‌ی شدت گیرایی کتابه.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                «باباگوریو» یک نقادی اجتماعی موشکافانه درباره طبقه اعیان و سرمایه داران فرانسه است. داستان بیشتر از همه حول اوژن راستنیاک می‌گردد، جوان شهرستانی که برای تحصیل حقوق به پاریس آمده و در پانسیونی محقر روزگار می‌گذارند.  اوژن که از عظمت و شکوه زندگی مرفهین پاریس به شگفت آمده به خود قول می‌دهد برای فتح قله‌های افتخار به هر ترتیب ممکن وارد محافل اعیانی شود. در این بین دو شخصیت دیگر داستان به آرامی ماهیت واقعی روابط در این طبقات اجتماعی را بر او آشکار می‌کنند. 

از یک سو ووترن مرد مرموز و هم پانسیونی اوژن معامله‌ا‌ی فاوستی را به او پیشنهاد می‌دهد، یعنی کنار گذاشتن تمام چهارچوب‌های اخلاقی‌اش (به تعبیری فروختن روحش) در قبال بدست آوردن ثروتی هنگفت. ووترن در نظر من نمادی از اخلاق سرمایه داری است، اخلاقی که تنها اصل راهنمایش کسب قدرت و ثروت بیشتر به هر طریق ممکن است. در ادامه داستان وقتی هویت واقعی ووترن فاش می‌شود بالزاک به زبانی نمادین به مخاطب القا می‌کند اخلاق سرمایه داری دزد مکاری است در پس نقاب انسانی متشخص، بربریتی آذین بسته شده که تنها تربیت مسیحی شهرستانی (اوژن) قدرت تاب آوردن در برابر آن را دارد. (به نظر بالزاک تحت ت تاثیر روسو است در اینجا)

اما همزمان و از سویی دیگر اوژن به راز داستان زندگی هم پانسیونی دیگرش یعنی پیرمردی شکسته به اسم باباگوریو پی می‌برد. باباگوریو مردی عامی و ساده دل است که تمام دست رنج زندگی‌اش را برای دو دخترش (دلفین و آناستازیا)  خرج کرده تا آن‌ها در کسوت اعیان در آیند. عشق باباگوریو به دخترانش دیوانه وار است، بالزاک حقیقتاً باباگوریو را از شدت علاقه به فرزندان، به نمادی برای پدر بودن در ادبیات جهان تبدیل می‌کند. با این وجود زیستن دختران او در فضای مسموم طبقه اعیان باعث می‌شود آن‌ها بی‌رحمانه تا آخرین ذرات وجود پدرشان را برای ادامه حیات در لجنزار طبقه مرفه بمکند و حتی سپاسگزار او نباشند. بهترین توصیف بالزاک از اضمحلال روابط انسانی در یک جامعه سرمایه سالار جایست که دختران باباگوریو شرکت در یک مجلس رقص اعیانی را به حضور بر سر بالین پدر در حال مرگشان ترجیح می‌دهند. 

بالزاک اما به اصلاح اجتماعی امیدوار است، اصلاحی که باید توسط نیروی جوان مسیحی که از واقعیت گنداب بورژاوزی آگاه است رخ بدهد. به همین دلیل راستنیاک بعد از مراسم دفن غم انگیز  باباگوریو که بدون حضور دخترانش صورت می‌گیرد  به چراغ‌های منطقه اعیان نشین پاریس می‌نگرد و می‌گوید: "اینک من و تو!" 


        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            پول یعنی زندگی، همه‌چیز بسته به پول است.

گفتار اندر توصیف باباگوریو از زبان نویسنده
اثر بزرگی را شروع کرده‌ام. 
باباگوریو کتابی است که کاملا خلاف انتظارتان خواهد بود. 
دوستانم معتقدند که با هیچ کار دیگری قابل مقایسه نیست و ورای همه‌ی کتاب‌هایی‌ست که تا به حال نوشته‌ام. 
این کتاب اثری بنیادی  است و شما پس از خواندنش به باباگوریو افتخار خواهید کرد، بعید است کسی پس از خواندن باباگوریو «بالزاکی» نشود.

گفتار اندر توصیف باباگوریو به قلم استاد مهدی سحابی
باباگوریو شعرِ مهرِ پدری است، حماسه‌ی پدری.
از دوجهت: اول از جنبه‌ی شخصیِ انسانیِ احساس‌ها، انگیزه‌ها و اعمالی که ریشه در عمیق‌ترین فعل و انفعال‌های تن و ذهن آدمی دارند، گستره‌ای از ساده‌ترین تپیدن‌های یاخته‌های جانوری تا اعلای عواطفی که همین جانور را سرمدی می‌کنند. دوم از جنبه‌ی آنچه شاید از جمله‌ی کمیاب‌ترین دستاوردهای کاملِ انسانِ اندیشمند آفریننده‌ي نوآور باشد و آن‌را به نام «کمدی انسانی» می‌شناسیم.
گوریو، پیرمردِ رشته‌فروشِ سابق، هیچ‌چیز نیست جز پدر. مفهوم همه‌ی وجودش، انگیزه‌ی گذران امروز و فردا و همه‌ی عمرش این است که پدر دو دختر است.

گفتار اندر داستان کتاب
باباگوریو کیست؟
باباگوریو پیرمردی‌ست ۶۹ ساله که در سال ۱۸۱۳ پس از ترک کار و فعالیت در پانسیون خانم ووکر گوشه گرفته بود، همسرش فوت کرده و دو دخترش را با عشقی ناب و بی‌انتها دوست می‌داشت و تا آخرین لحظات عمرش خود را موظف به بخشیدن تک‌تک سلول‌های بدنش به آن‌ها می‌دانست اما در عین حال دخترانش پس از ازدواج برخوردی با او داشتند که ... .
این رمان کلاسیک فقط در مورد زندگی این پیرمرد نیست و بالزاک به طور همزمان به داستان پردازی در مورد شخصیت‌های دیگری نیز پرداخته که از مهمترین آنان داستان یک دانشجوی جوان که همسایه‌ی گوریو در آن پانسیون بود و داستان زندگی او و پیوندش به گوریو نیز به شدت خواندنی بود.

بیش از این به داستان کتاب نمی‌پردازم و شما را دعوت به خواندن خود کتاب می‌نمایم اما در جایی از کتاب از زبان باباگوریو خواندم:
«آرزوی این‌که کاش ثروت داشتم تا آن‌را به فرزندم بدهم، تازه به من فهماند که فقیر بودن یعنی چه.»
و در این لحظه کتاب را بستم و آرزو کردم کاش باباگوریو پدرم بود و آن‌وقت نشانش می‌دادم عشق فرزند به پدری که عاشقش است یعنی چه!
و حال متوجه می‌شوم که چرا آیدین(مخلوق عباس ‌آقای معروفی در رمان سمفونی مردگان) چرا انقدر باباگوریو را دوست داشت و حالا می‌فهمم چرا موراکامی عزیزم بیش از ۶ بار باباگوریو را به من لینک کرد چون می‌دانم او هم چه‌‌ها از پدرش کشیده. 
بله همه پدرها و مادرها خوب نیستند و این‌که قانون نانوشته بدانیم همه‌ی پدرها و مادرها فرشته‌اند مزخرفی بیش نیست، نمونه‌اش پدرِ جانی و بی‌عاطفه‌ی من که تک فرزند و همسرش را رها کرد و رفت... تا اینکه روزی خبر مرگش رسید.
ای پدر بی‌وجدان و بی‌عاطفه، هیچ وقت تو را نمی‌بخشم. و آرزو می‌کنم روحت در عذاب باشد.

نقل‌قول نامه
«چه کسی می‌تواند بگوید دیدن کدام‌یک از این دو دهشتناک‌تر است، دل‌های خشکیده یا جمجمه‌های تهی شده؟»

«شاید در ذات بشر باشد که به سر کسی‌که بر اثر افتادگیِ واقعی یا ضعف یا بی‌اعتنایی رنج می‌کشد تا آن‌جا که می تواند بلا بیاورد. مگر نه این‌که همه‌ی ما خوش داریم زورمان را سر کسی یا چیزی امتحان کنیم؟»

«دل آدم وقت بالا رفتن از بلندی‌های محبت گه‌گاه استراحتی می‌کند ولی در سراشیب تندِ احساساتِ نفرت‌آلود بندرت می‌ایستد.»

«ثروت حرف آخر دنیاست.»

«بررسی اوضاع این دنیای خاکی به این نتیجه رسیده که فقط دو راه پیش پای آدم هست: یا فرمانبرداریِ‌ ابلهانه یا شورش»

«برای ثروتمند شدن باید کلان بازی کرد، وگرنه می‌شود گدابازی کرد و مرحمت زیاد.»

«عشق یک مذهب است و برگزاریِ آیین‌اش باید از هر مذهب دیگری گران‌تر تمام شود، زود می‌گذرد، مثل کودکی که خوش دارد سرِ راهش از خود ویرانی‌ها به جا  بگذارد.»

«هیچ‌چیز بدتر از این نیست که آدم عیب‌های خودش را برملا کند.»

کارنامه
این کتاب نخستین اثری بود که از بالزاک می خواندم اما حقیقتا اعتراف می‌کنم درست همانطور که نویسنده در مورد کتابش گفته، پس از خواندن این کتاب می‌توانم بگویم من نیز یک «بالزاکی» هستم.
قلم بالزاک را دوست داشتم و توصیف‌ها و شخصیت‌ پردازی‌هایش را قوی دیدم.
من هیج ایرادی در کتاب ندیدم که بخواهم نمره‌ای از کتاب کسر نمایم و به همین جهت بدون در نظر گرفتن هرگونه لطف یا ارفاق به نویسنده پنج ستاره را برایش منظور و ضمن اینکه کتاب را به لیست کتاب‌های مورد علاقه‌ام منتقل می‌کنم، خواندن آن را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.

بیست و چهارم شهریورماه یک‌هزار و چهارصد
          
            هرگاه استثنایی در این قوانین بی‌چون‌وچرای نظام پاریسی باشد، باید آن را در گوشۀ انزوا، در میان ارواحی جست که هیچ در دام معتقدات اجتماعی نیفتاده اند. این ارواح در کنار چشمه های زلال و تندگذر و زاینده به سر می‌برند و به سایۀ سبز چراگاه خود دل‌بسته اند و سرمست از شنیدن آوازهای بی‌پایان اند که از زیان هرچیز به گوششان می رسد و انعکاس آن را در خود می یابند.
این ارواح در عین آنکه بر ساکنان زمین رحم می آورند، با شکیبایی در انتظار آن‌اند که بال و پر بگشایند.

جهانی که بالزاک نشان می دهد، جهانی است متعفن که ادم ها دائما خود را پشت نقاب های اشرافی پنهان می کنند.
صداقت، آنجا که آدم به خودیِ خودش وفادار است، هیچ طرفداری ندارد و همه بدنبال تظاهری اند که آنان را آنگونه که نیستند نشان بدهد. 

سه شخصیت داستان بالزاک، اعم از گوریو، ووترن، و اوژن دو راستینیاک افرادی هستند که در این معرکه نیستند اما می خواهند به نوعی وارد شوند و نوعی افتخار نصیب خود کنند و سرنوشت خود را به مدارج عالیه برسانند. 
ووترن و گوریو هر دو بیچاره می شوند. سرانجام تلخ آن دو، راستینیاک را متوجه بربادرفته‌گی پاریسی می کند و او می داند که هر کجا رفت، و به هر کجا رسید نمی تواند به وفاداری پاریسی ها و رقصندگانش تکیه کرد.
          
            .

سرمایه همه چیز را مصرف می کند. حتی شرافت و عشق را هم مصرف می کند. 
اگر می خواهید بفهمید که منظور مارکس از این که سرمایه همه چیز را مصرف می کند چیست، ابتدا باباگوریو بالزاک را بخوانید، سپس سرخ و سیاه استاندال را. باباگوریو انسان ها را به سیاه و سفید تقسیم نمی کند. بلکه نشان می دهد چطور آنها که معمولا سفید دیده می وشند، در برابر آنها که سیاه به نظر مکی رسند، نقشی را بازی می کنند که سرمایه برایشان در نظر گرفته است. دختران گوریو شرور نیستند، اما به راحتی هرجنایتی را در حق پدر انجام می دهند. در عوض دو محصل، یکی محصل طب و دیگری حقوق، پای باباگوریو میم انند. اما آیا راستینیاک راهی غیر از راه دختران باباگوریو را در پیش می گیرد؟ خیر، او هم سهمش را می خواهد. او هم می رود که به زور بگیرد. پس چرا به حرف وترن گوش نداد؟ چون او نقابی سیاه بر چهره داشت. همین؟ آدم ها فریب می خورند چون سرمایه، برای هرکسی نقابی تدارک دیده. اما آنچه بین همه مشترک است، اطاعت از منش سرمایه پرستی است. در پرستش چنین بتی، خوب و بد یکی هستند و تفاوتی با هم ندارند. و حتی می شود گفت به کنایه این رمان، روسیاهان ه حقیقت نزدیکترند تا روسفیدان.



و این هم چند خط مهمان بالزاک:
  
پس از آنکه رنج های درونی باباگوریو را خواندید با اشتها غذا خواهید خورد و بی قیدی و بی اعتنایی خود را به حساب مولف کتاب خواهید گذاشت و تهمت مبالغه گویی و خیالبافی به او خواهید زد. ولی بدانید که این سرگذشت نه ساختگی است و نه افسانه. سراسر حقیقت است. این داستان چنان حقیقی است که هرکس می تواند عوامل آن را در خود، در دل خود، بیابد. 

سعادت شعر زنان است، همان طور که لباس زینت آنهاست. 

طبقه عالی شهر پاریس از وجود این قبیل اشخاصی که با رنج های معنوی و جسمی دست به گریبانند بی خبر است زیرا پاریس شبیه اقیانوسی است که هرقدر هم بجویید عمق آن نامعلوم است. اگر سرتاسر این اقیانوس را بپیمایید و بخواهید آنچه را که دیده اید شرح بدهید، هرقدر هم دقیق باشید، هرچند عده ای هم مثل شما این دریای ژرف را طی کنند و زیر آب های آن به جستجو بپردازند، باز هم گوشه ای پیدا خوهد شد که تا حال از نظرها محو بوده. 

این قبیل اشخاص فقط یک فکر در کله خود می پرورانند و از آن منصرف نمی شوند. تشنگی خود را با آبی دفع می کنند که از یک چشمه به خصوص بیرون بیاید ولو این آب متعفن باشد. برای آن که ازا ین آب بتوانند بنوشند، زن خود و بچه های خود را می فروشند، روح و جان خود را هم به شیطان می فروشند. برای بعضی از مردان این چشمه قمار است، برای بعضی دیگر داد و ستد در بورس است، جمع اوری تابلوهای نقاشی یا پرنده هاست، نواختن یک ساز موسیقی است، برای بعضی ها هم زنی است که بتواند برای آنها خوب نان شیرینی بپزد. به هرکدام از این مردها اگر تمام زن های دنیا را بدهید به آنها اعتنا ندارند و فقط طالب همان زنی هستند که هوس ها و امیال آنها را اقناع بکند. 

یا باید در راه ترقی پیش بروم یا در منجلاب رکود باقی بمانم... زندژی پاریسی یک جنگ و جدال دائمی است. 

زندگی نصف زن های شهر پاریس همین قسم است: از یک طرف تجمل و شکوه بیرونی و از طرف دیگر غصه های جانکاه درونی... زن هایی هستند که خود را به آن راه می زنند مثل این که ادای قرض صاحبان مغازه را فراموش کرده اند. زن های دیگر پول شوهرانشان را می دزدند: بعضی شوهرها گمان می کنند که می شود پارچه های کشمیری را که یکصد لویی ارزش دارد به بهای پانصد فرانک خرید، بعضی دیگر تصور می کنند که همین پارچه پانصد فرانکی را می شود به بهای یکصد لویی خرید. زن های بی چاره ای وجود دارند که بچه هایشان را گرسته نگه می دارند تا یک دست لباس تهیه کنند. 

اوژن هرسه صورت اجتماع را دیده بود. اطاعت، نبرد، یاغی گری. مظهر این سه چیز خانواده بود و اجتماع و وترن. در خود جرأت انتخاب نمی دیدک اطاعت ملالت بار بود، یاغی گری محال می نمود و عاقبت نبرد هم معلوم نبود... دلش گواهی می داد که دلفین قادر بود برای رفتن به ضیافت روی جسد پدرش هم قدم بگذارد. نه قوه آن را در خود می دید که به عنوان یک نصیحت گو خود را به میان افکند، نه جرأت آن را داشت که خود را از چشم دلفین بیندازد و نه این فضیلت را در خود می یافت که دلفین را ترک بکند. 

وطن از دست خواهد رفت اگر پدرها را زیر پا له کنند. این مطلبی است بسیار واضح. اجتماع و دنیا بر روی پدر می گردد، اگر بچه ها پدرشان را دوست نداشته باشند همه چیز فرو خواهد ریخت. 

یکی از مختصات شهر دلنشین پاریس این است که در اینجا شخصی می تواند به دنیا بیاید، در اینجا زندگی بکند و در اینجا بمیرد، بدون ا« که کسی متوجه باشد. بنابراین از مزایای تمدن استفاده بکنیم. امروز شصت نفر در این شهر مردند، حالا می خواهید برای تمام این مرده ها مجلس ختم بگذارید؟
          
hatsumi

1402/04/17

            من فقط قسمت های مورد علاقم رو اینجا میذارم ،چون در مورد کتاب به اندازه کافی ریویو هست،فقط اینکه گاهی حس 
می کردم عشق باباگوریو به دخترانش از یک عشق پدری وارد یک عشق بیمارگونه شده و بعد از فوت همسرش عشقی رو که میتونست به همسرش داشته باشه به دخترانش ابراز میکنه...انگار دچار یک فرافکنی شده بود و برای فرار از مواجهه با اضطراب و ترس از نبود همسرش ،عشق به دخترانش رو بیش اندازه بود،هرچی به پایان کتاب نزدیک تر می شد بیشتر دوستش داشتم و حرف های باباگوریو در پایان کتاب واقعا ناراحتم کرد اما شخصیت اوژن رو دوست داشتم،درسته اول برای منافع خودش به دوتا خواهر نزدیک شد اما بعد اخلاقیات در وجودش رشد کرد و واقعا انگار به پسری برای باباگوریو بدل شد.
خیلی دوستش داشتم کتاب رو،با اینکه دیدن عشق بیش از حد باباگوریو برام آزاردهنده بود.
.
هایلایت های من:
نفرتش نه از عشقش بلکه از سرخوردگی امیدهایش مایه میگرفت دل آدمی وقت بالا رفتن از بلندیهای محبت گهگاه استراحتی میکند ولی در سراشیبتندِ احساسات نفرت آلود بندرت می ایستد.
.
دنیا منجلاب است، سعی کنیم در بلندیها بمانیم
.
هر چقدر سردتر حسابگری کنید، بیشتر موفق میشوید بدون ترحم ضربه بزنید آن وقت از شما میترسند. مردها و زنها را فقط مثل اسبهای چاپار به کار بگیرید که در هر منزلی خسته و مرده به جا می گذاریدشان به این ترتیب میتوانید به اوج امیالتان برسید.
می دانید این جا هیچ خواهید بود اگر زنی نباشد که به شما توجه و علاقه نشان بدهد یک زن جوان و ثروتمند و برازنده برایتان لازم است اما اگر عواطف صادقانه ای داشتید مثل یک گنج پنهانش کنید؛ نگذارید هیچکس ازش بو ببرد، چون در این صورت بدبخت میشوید دیگر دژخیم نخواهید بود بلکه قربانی می.شوید اگر عاشق شدید رازش را پیش خودتان نگه دارید تا زمانی که خوب نفهمیده اید برای چگونه آدمی میخواهید در دلتان را باز کنید رازتان را فاش نکنید برای پیشگیری و حفظ این عشقی که هنوز وجود ندارد سعی کنید به این جامعه ای که درش هستیم بی اعتماد باشید این را از من بشنوید
.
میدانید در
این مملکت چطور باید ترقی کرد؟ یا با درخشش نبوغ یا با شگرد .فساد یا باید مثل یک گلوله توپ میان این توده آدم راه باز کنید یا اینکه مثل طاعون به جانشان بیفتید شرافت به هیچ دردی نمی خورد همه در مقابل قدرت نابغه کمر خم میکنند البته ازش ،متنفرند سعی میکنند بدنامش کنند چون همه را برای خودش بر میدارد و به کسی چیزی نمی دهد؛ اما اگر پایداری کند بالاخره جلوش زانو میزنند؛ در یک کلمه اگر نتوانند زیر لجن دفنش کنند زانو میزنند و میپرستندش
.
به عقایدتان پایبند باشید نه به قول هایتان عقایدتان را اگر کسی خواست بفروشید آدمی که به این مینازد که هیچ وقت عقیده اش عوض نمی شود خودش را متعهد میکند که همیشه یک خط راست را دنبال کند و پیش ،برود ابلهی است که به برائت از خطا معتقد است چیزی به اسم اصول اخلاقی وجود ندارد هرچه هست رویداد است؛ قانون وجود ،ندارد هرچه هست شرایط است انسان برتر با رویدادها و شرایط کنار میآید و آنها را هدایت می.کند اگر اصول و قوانین ثابتی وجود داشت ملتها مثل پیرهن اصل و قانون عوض نمیکردند آدم قرار نیست از کلّ یک ملت عاقل تر باشد
.
شرافتِ نصفه نیمه نداریم شرافت یا هست یا نیست می
گویند
باید از گناه هامان توبه کنیم این هم یک نظام اخلاقی خوشگل دیگر که بر اساسش می توانی با یک اظهار ندامت ساده حساب یک جنایت را تسویه کنی
.
هر چقدر هم که آدمی زمخت و عامی ،باشد همین که عاطفه ای قوی و واقعی را بیان کند جریان خاصی از او می تراود که چهره اش را تغییر میدهد به حرکاتش جان می دمد صدایش را آهنگین می.کند اغلب حتی احمق ترین آدمها هم تحت تأثیر شور و عشق به بالاترین درجهٔ شیوایی در اندیشه اگر نه در زبان میرسند و پنداری در جوّی نورانی گام میزنند
.
تسلیم و بردباری مان بیشتر زگله و شکایتمان برایش دردناک بود در زندگی وضعیتهایی هست
که همه چیز را عذاب آور میکند
          
            پول یعنی زندگی، همه‌چیز بسته به پول است.

گفتار اندر توصیف باباگوریو از زبان نویسنده
اثر بزرگی را شروع کرده‌ام.
باباگوریو کتابی است که کاملا خلاف انتظارتان خواهد بود.
دوستانم معتقدند که با هیچ کار دیگری قابل مقایسه نیست و ورای همه‌ی کتاب‌هایی‌ست که تا به حال نوشته‌ام.
این کتاب اثری بنیادی است و شما پس از خواندنش به باباگوریو افتخار خواهید کرد، بعید است کسی پس از خواندن باباگوریو «بالزاکی» نشود.

گفتار اندر توصیف باباگوریو به قلم استاد مهدی سحابی
باباگوریو شعرِ مهرِ پدری است، حماسه‌ی پدری.
از دوجهت: اول از جنبه‌ی شخصیِ انسانیِ احساس‌ها، انگیزه‌ها و اعمالی که ریشه در عمیق‌ترین فعل و انفعال‌های تن و ذهن آدمی دارند، گستره‌ای از ساده‌ترین تپیدن‌های یاخته‌های جانوری تا اعلای عواطفی که همین جانور را سرمدی می‌کنند. دوم از جنبه‌ی آنچه شاید از جمله‌ی کمیاب‌ترین دستاوردهای کاملِ انسانِ اندیشمند آفریننده‌ي نوآور باشد و آن‌را به نام «کمدی انسانی» می‌شناسیم.
گوریو، پیرمردِ رشته‌فروشِ سابق، هیچ‌چیز نیست جز پدر. مفهوم همه‌ی وجودش، انگیزه‌ی گذران امروز و فردا و همه‌ی عمرش این است که پدر دو دختر است.

گفتار اندر داستان کتاب
باباگوریو کیست؟
باباگوریو پیرمردی‌ست ۶۹ ساله که در سال ۱۸۱۳ پس از ترک کار و فعالیت در پانسیون خانم ووکر گوشه گرفته بود، همسرش فوت کرده و دو دخترش را با عشقی ناب و بی‌انتها دوست می‌داشت و تا آخرین لحظات عمرش خود را موظف به بخشیدن تک‌تک سلول‌های بدنش به آن‌ها می‌دانست اما در عین حال دخترانش پس از ازدواج برخوردی با او داشتند که ... .
این رمان کلاسیک فقط در مورد زندگی این پیرمرد نیست و بالزاک به طور همزمان به داستان پردازی در مورد شخصیت‌های دیگری نیز پرداخته که از مهمترین آنان داستان یک دانشجوی جوان که همسایه‌ی گوریو در آن پانسیون بود و داستان زندگی او و پیوندش به گوریو نیز به شدت خواندنی بود.

بیش از این به داستان کتاب نمی‌پردازم و شما را دعوت به خواندن خود کتاب می‌نمایم اما در جایی از کتاب از زبان باباگوریو خواندم:
«آرزوی این‌که کاش ثروت داشتم تا آن‌را به فرزندم بدهم، تازه به من فهماند که فقیر بودن یعنی چه.»
و در این لحظه کتاب را بستم و آرزو کردم کاش باباگوریو پدرم بود و آن‌وقت نشانش می‌دادم عشق فرزند به پدری که عاشقش است یعنی چه!
و حال متوجه می‌شوم که چرا آیدین(مخلوق عباس ‌آقای معروفی در رمان سمفونی مردگان) چرا انقدر باباگوریو را دوست داشت و حالا می‌فهمم چرا موراکامی عزیزم بیش از ۶ بار باباگوریو را به من لینک کرد چون می‌دانم او هم چه‌‌ها از پدرش کشیده.
بله همه پدرها و مادرها خوب نیستند و این‌که قانون نانوشته بدانیم همه‌ی پدرها و مادرها فرشته‌اند مزخرفی بیش نیست، نمونه‌اش پدرِ جانی و بی‌عاطفه‌ی من که تک فرزند و همسرش را رها کرد و رفت... تا اینکه روزی خبر مرگش رسید.
ای پدر بی‌وجدان و بی‌عاطفه، هیچ وقت تو را نمی‌بخشم. و آرزو می‌کنم روحت در عذاب باشد.

نقل‌قول نامه
«چه کسی می‌تواند بگوید دیدن کدام‌یک از این دو دهشتناک‌تر است، دل‌های خشکیده یا جمجمه‌های تهی شده؟»

«شاید در ذات بشر باشد که به سر کسی‌که بر اثر افتادگیِ واقعی یا ضعف یا بی‌اعتنایی رنج می‌کشد تا آن‌جا که می تواند بلا بیاورد. مگر نه این‌که همه‌ی ما خوش داریم زورمان را سر کسی یا چیزی امتحان کنیم؟»

«دل آدم وقت بالا رفتن از بلندی‌های محبت گه‌گاه استراحتی می‌کند ولی در سراشیب تندِ احساساتِ نفرت‌آلود بندرت می‌ایستد.»

«ثروت حرف آخر دنیاست.»

«بررسی اوضاع این دنیای خاکی به این نتیجه رسیده که فقط دو راه پیش پای آدم هست: یا فرمانبرداریِ‌ ابلهانه یا شورش»

«برای ثروتمند شدن باید کلان بازی کرد، وگرنه می‌شود گدابازی کرد و مرحمت زیاد.»

«عشق یک مذهب است و برگزاریِ آیین‌اش باید از هر مذهب دیگری گران‌تر تمام شود، زود می‌گذرد، مثل کودکی که خوش دارد سرِ راهش از خود ویرانی‌ها به جا بگذارد.»

«هیچ‌چیز بدتر از این نیست که آدم عیب‌های خودش را برملا کند.»

کارنامه
این کتاب نخستین اثری بود که از بالزاک می خواندم اما حقیقتا اعتراف می‌کنم درست همانطور که نویسنده در مورد کتابش گفته، پس از خواندن این کتاب می‌توانم بگویم من نیز یک «بالزاکی» هستم.
قلم بالزاک را دوست داشتم و توصیف‌ها و شخصیت‌ پردازی‌هایش را قوی دیدم.
من هیج ایرادی در کتاب ندیدم که بخواهم نمره‌ای از کتاب کسر نمایم و به همین جهت بدون در نظر گرفتن هرگونه لطف یا ارفاق به نویسنده پنج ستاره را برایش منظور و ضمن اینکه کتاب را به لیست کتاب‌های مورد علاقه‌ام منتقل می‌کنم، خواندن آن را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.

بیست و چهارم شهریورماه یک‌هزار و چهارصد
          
            اجازه بدهید معرفی این کتاب با با نقل قولی از "فیلیپ برتو" در مورد رمان "بابا گوریو" شروع کنم:

به عقیده وی رمان بابا گوریو "شاهکار نبوغ انسانی" است که در میان سایر آثار بالزاک می درخشد و بی شک از شاهکارهای ادبیات جهانی به شمار می رود.

"اونوره دو بالزاک" (Honore de Balzac) (۱۷۹۹-۱۸۵۰) نویسنده‌ نامدار فرانسوی است که او را مهم ترین بنیانگذار سبک رئالیسم در ادبیات اروپا می‌دانند. او سال ۱۸۱۹ در رشته‌ حقوق تحصیلات خود را به پایان رساند، اما تصمیم گرفت دنبال رشته مورد علاقه خود برود و بدین ترتیب وارد دنیای ادبیات شد. 
"بالزاک" خودش عنوان «کمدی انسانی» را برای مجموعه آثار خود به کار می برد آثاری که بیش از ۹۰  رمان و داستان کوتاه را در بر می گیرد. توصیفات دقیق و گیرا از فضای حوادث و تحلیل نازک‌بینانه‌ روحیات شخصیت‌های داستان، "بالزاک" را به یکی از شناخته‌ شده ‌ترین و تأثیرگذارترین رمان‌نویسان در طول دو قرن اخیر تبدیل کرده‌ است.
آثار این نویسنده‌ برجسته، آیینه‌ای از جامعه‌ فرانسه‌ روزگار اوست. او افراد هر طبقه‌ اجتماعی، از اشراف فرهیخته تا دهقانان عامی را در «کمدی انسانی» خود جای می‌دهد و جنبه‌های گوناگون شخصیتی آنان را به معرض نمایش می‌گذارد. بهره‌گیری او از روش ایجاد پیوند میان شخصیت‌ها و تکرار حضور آن‌ها در داستان‌های مختلف موجب می‌شود تا در گسترش روان‌شناسی شخصیت‌های منفرد نیز موفق باشد.

داستان که در پاریس بورژوایی قرن نوزدهم اتفاق می افتد روایت گر زندگی مردی به نام "گوریو" است؛ پیرمردی تنها که مورد بی مهری دو دخترش «آناستازی و دلفین» قرار گرفته. بالزاک در این رمان که در یک پانسیون اتفاق می افتد به خوبی توانسته با تشریح فضای ویژه آن و شخصیت پردازی بسیار ماهرانه افراد، پانسیون را تبدیل به سمبلی از کل جامعه فرانسه تبدیل کند. در واقع "بابا گوریو" محدود به این ساختمان کهنه و زشت نمی شود بلکه نمونه ای است از کل یک جامعه که پول حرف اول را در آن می زند.  
دنیایی که بالزاک در آن زندگی می کند که در رمان وی نیز مشهود است پر است از القاب مادام، کنتس، بارون، مارکی و ... ، که هر کدام با ویژگی های اجتماعی و رفتاری مختص خود توسط بالزاک نشان داده می شوند، انگار بالزاک می خواهد بغض خود را از چنین دنیایی که وی در آن بزرگ شده است نشان دهد. و عقده های خود را با استفاده از رمان بابا گوریو بیرون بریزد.

انتهای این معرفی کتاب را نیز همچون ابتدای آن با دو نقل قول از دو شخصیت برجسته به پایان می رسانم:

کلود فارو عضو فرهنگستان فرانسه می گوید که این داستان را صد بار خوانده و در دفعه صدم همان هیجان مطالعه اول به او دست داده است به نظر وی داستان "بابا گوریو" نه فقط بزرگ ترینِ رمان های دنیاست بلکه به عقیده  وی شاهکار شاهکارهای ادبی جهان است. 
سامرست موام نویسنده  نیز در مورد بالزاک چنین می گوید: در میان تمام رمان نویسان بزرگ که با آثار خود گنجینه های معنوی جهان را غنی کرده اند، به عقیده من بالزاک از همه بزرگ تر است.

علی محمدی
کارشناس ارشد روان شناسی
          
            ✅ "اوژن" هر سه صورت اجتماع را دیده بود: اطاعت، نبرد، یاغی‌گری. در خود جرئت انتخاب نمی‌دید: اطاعت ملالت‌بار بود، یاغی‌گری محال می‌نمود و عاقبت نبرد هم معلوم نبود. فکرش متوجه اوضاع داخلی خانواده‌اش شد. هیجانات پاک و بی‌آلایش این زندگی آرام به یادش آمد. روزهایی را به یاد آورد که در میان افرادی می‌زیست که او را دوست و عزیز داشتند. این موجودهای عزیز، به تبعیت از قوانین طبیعی محیط خانوادگی، خوش‌بختی کامل و مداوم و بی‌دغدغه را در آن محیط احساس می‌کردند. با وجود این افکار دل‌پسند، آن جرئت را در خود ندید که برود و ایمان این موجودهای بی‌آلایش را به "دلفین" عرضه بدارد و به نام #عشق، فضائل انسانی را بر او تحمیل کند. حالا داشت ثمره‌ی تربیتی را می‌چشید که شروع کرده بود. عشق او حالا با #خودخواهی توام بود. بر اثر درایت خود توانسته بود به ماهیت قلب دلفین پی ببرد. دلش گواهی می‌داد که دلفین قادر بود برای رفتن به ضیافت، روی جسد پدرش هم قدم بگذارد. نه توان آن را در خود می‌دید که به عنوان نصیحت‌گو خود را به میان افکند، نه جرئت آن را داشت که خود را از چشم دلفین بیندازد و نه این فضیلت را در خود می‌یافت که دلفین را ترک بکند، با خود گفت: "اگر در این موقع مداخله کنم، ولو حق با من باشد، او هیچ‌گاه مرا نخواهد بخشید."
.
-------------------
۱۴۰۲/۰۹/۲۴