بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

کافکا در کرانه

کافکا در کرانه

کافکا در کرانه

هاروکی موراکامی و 1 نفر دیگر
4.0
143 نفر |
49 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

24

خوانده‌ام

271

خواهم خواند

142

کتاب حاضر، داستان پسر نوجوان پانزده ساله ای را می خواند که از خانه فرار می کند و استقامت او در راه پیش رویش را دنبال می کند که با اتفاق های ساده ای مثل تهیه غذای هر وعده، آشنایی با یک دختر، رفتن به کتابخانه ای که به تدریج خاص می شود. در موازات آن با داستان زندگی یک پیرمرد به ظاهر ساده به نام «ناکاتا» هم روبه رو می شود که ماجراجویی و جذابیت های خودش را به دنبال دارد.

یادداشت‌های مرتبط به کافکا در کرانه

            عجیبه که تا الان درمورد این کتاب یادداشت نگذاشته‌ام! جدی از خودم ناامید شدم :)
بگذریم. هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی که بنظر نوبل ادبیات بی‌اندازه حقش است؛ کارش خیلی خواندن دارد. مخصوصن این اثر.
اثری به حدی پیچیده که چندی بعد از انتشار آن، نویسنده یک سایت رو فقط برای پاسخ به سوالات مخاطبان درمورد داستان بوجود آورد. اون سایت و سوال و جواب ها هنوز هم موجوده. البته نه برای ما!
شما در خوانش اول، یقینن داستان را کامل متوجه نخواهید شد و بعد از خواندن کتاب، فقط به ابهاماتتان اضافه می‌شود. در بار دوم کمی گره ها نرم تر میشوند و دفعات بعد می‌شود گفت: کم کم بهش نزدیک شدید!
ترجمه آقای غبرایی که ظاهرن به شکل تخصصی موراکامی را ترجمه میکند، واقعن خوب است. هیچ نمی‌شود گفت. مقدمه ای هم ضمیمه است بر کتاب که بخوانیدش. 
داستان را اسپویل نمیکنم. اما همین قدر بدانید که ساختار، ساختار سه پرده ای عمومی پیرنگ داستان نیست. مشابه « مرشد و مارگاریتا » ست تا حدودی. دو روایت موازی که در هنرمندانه ترین شکل ممکن به هم پیوند می‌خورند...
شخصیت پردازی، توصیفات، فضاسازی ها، دیالوگ های محشر، چی بگم دیگه؟ بخوانیدش که از دست نرود...
          
            بهتر است صحبت از رمان " کافکا در کرانه" اثر نویسنده ژاپنی، هاروکی موراکامی را با بخشی از همین کتاب آغاز کرد:
"مردم به دنیا می‌آیند که زندگی کنند ، درست؟ اما من هرچه بیشتر زندگی کردم ، بیشتر آنچه را که در درونم بود ازدست دادم و کارم به آنجا رسید که خالی شدم. شرط میبندم هرچه بیشتر زندگی کنم ، خالی تر و بی ارزش تر میشوم . خالی بودن مثل خانه ای‌ست که کسی تویش نیست ، مثل خانه ی درباز که کسی تویش زندگی نکرده ، هرکس هروقت که بخواهد میتواند واردش شود . همین بیش از همه مرا میترساند."
همانطور که از این بخص کتاب مشخص است، این رمان نیز مانند سایر اثار این نویسنده، درباره‌ی انسان‌هایی است که به دنبال خود می‌گردند. انسان‌هایی آشفته و بیگانه از خود، که در پیچ و خم داستانی که موراکامی می‌سازد به دنبال یافتن حقیقتی درباره‌ی وجود خود هستند تا از این طریق ظرف خالی درون خود را ، این حفره عمیقی که در وجودشان ایجاد شده را پر کنند.
موراکامی ، از آن نویسنده‌هایی‌است که نمیتوانید در داستانهایش غرق نشوید. داستان "کافکا در کرانه" به طرز عجیبی خواننده را با خود همراه میکند ، این مسئله نیز به دلیل مهارت بالای نویسندگی هاروکی موراکامی است. مهارت موراکامی در به تصویر کشیدن فضاها و اتفاق ها خارق‌العاده است ، اگر بشود اسمش را بگذاریم کتاب سه بعدی،  نام برازنده‌ای برای داستان‌های اوست. زیرا همه چیز جلوی چشم شما و به شکلی واضح و مستقیم اتفاق می‌افتد ....
دنیای کافکا در کرانه ‌، دنیای سورئال عجیبی است ، داستان کافکا ، پسری ۱۵ ساله که پدرش اورا نفرین کرده : "روزی مرا خواهی کشت و با مادر و خواهرت همبستر خواهی شد." کافکا ، مدرسه را رها کرده و از خانه فرار میکند. او سفری در درون خود  آغاز می‌کند تا بتواند پوست کلفت ترین ۱۵ ساله ی دنیا شود. اینکه  او در نهایت میتواند جلوی نفرین پدرش را بگیرد یا نه ، چیزی است که باید خواند و دید. داستان ناکاتا ، پیرمردی که بر اثر سانحه ای در کودکی نیمی از سایه اش را از دست داده و با نیم کمرنگی از ان زندگی میکند و میتواند با گربه ها صحبت کند. داستان این پیرمرد نیز، موازی با داستان کافکا جلو می‌رود تا در نقطه‌ای از کتاب این دو به یکدیگر می‌رسند.
این کتاب ، شبیه بازی مارپیچ یا هزارتوست (مِیز) ، که کافکا و ناکاتا از دوسر متفاوت وارد آن میشوند و در نهایت در نقطه ای به هم میرسند که نقطه ی پایان و حل معماست.

          
شراره

1402/04/04

            هم زمان در دو مکان اتفاقاتی رخ میده که شما خوانندش هستید...داستان هم جذابه و هم غیر قابل پیشبینی...هر دو شخصیت اصلی به دنبال شناخت خویش هستن...داستان پر بود از گفتوگوهای جالب و موسیقی ،و من هر موسیقی را حین خوندن کتاب سرچ میکردم و گوش میدادم و این برام لذت بخش بود و جالب...گویی منم بخشی از اون قصه‌ام...احساسم به این داستان دوگانس هم دوستش داشتم و هم یه جاهایی پر از تکرار میشد...
اگر از مرشد و مارگاریتا خوشتون اومده باشه احتمالا از این کتاب هم خوشتون میاد...
بخشی از کتاب منو یاد مستند تجربه های بازگشت از مرگ می انداخت یعنی اصلا به نظرم غیر ممکن نبود...و اون شخصیت های انتزاعی توی کتاب هم منو یاد بخشی از اون مستند انداخت که یکی از تجربه گرها میگه فرشته ها یا شخصیت هایی که میبینیم در اون دنیا برای اینکه ما درک بهتری ازشون داشته باشیم فرم و شکل پیدا میکنند که تو انیمیشن روح هم به این موضوع اشاره میشه... 

چند جمله کوتا از کتاب: 

از این و آن پرسیدن اولش آدم را دستپاچه میکند  اما هیچ دستپاچگی یک عمر طول نمیکشد 

اوضاع هیچ موقع مطابق میل تو پیش نمی رود اما همین زندگی را جالب میکند و به آن معنا میدهد...اگر( یک تیم بیس بال ) در هر مسابقه  برنده شود دیگر  کی رقبت به تماشای بیسبال دارد.

آنچه در درون توست برون افکنی آن چیز هایی است که در بیرون است

دیگر نمیخواهم بازیچه اشیای بیرون از خودم شوم و چیزهایی که در اختیارم نیست مرا سر در گم کند.
          
            تجربه ی خواندن این کتاب مانند دیدن رویایی آمیخته به کابوس بود که می دانستی دیدن تصاویرش آزارت خواهد داد، اما جادویش مانع از آن می شد که نصفه نیمه رهایش کنی. سراسر این کتاب مانند یک رویای وهم آلود بود و هرگز نمی توانستی با اطمینان بگویی کدام یک از اتفاقات و حتا شخصیت ها و روابطشان واقعی و کدام یک حاصل توهمات ذهن کافکا و ناکاتا، دو شخصیت اصلی دو داستان موازی در کتاب، بود.
و البته که این مسئله به هیچ وجه اهمیتی ندارد، چرا که تمام این ها فرضیاتی است که درست یا نادرست بودنشان به ما بستگی دارد.
در کتاب های موراکامی، کتابخانه های اسرار آمیز، هزارتوهای تو در تو و موسیقی نقشی پررنگ بازی می کنند، و این مسئله باعث می شود راز اسرار آمیز داستان هایش عمق بیشتری داشته باشد چرا که می توانی با تمام حواست درگیر آن شوی.
توصیف های کتاب آنقدر جذاب بود که من حتا می توانستم چای دم کردن و قهوه درست کردن کافکا، مداد تیز اوشیما، صحبت کردن ناکاتا با گربه ها، لذت بردن هوشیما از بتهوون و بلوز و دامن میس سائه کی را با تمام وجود تصور کنم.
موراکامی گفته برای روشن تر شدن معماهای داستان بهتر است اگر فرصت داریم این کتاب را بیش از یک بار بخوانیم، من نمی دانم هرگز فرصت این کار را خواهم داشت یا نه، ولی باید گفت که حجم زیاد کتاب اصلا باعث نمی شد که خواندنش خسته کننده شود و این چند روز من هر فرصتی داشتم با اشتیاق به سراغش می رفتم و از خواندنش لذت می بردم.
          
            بهترین رمانی که تا به امروز خوانده‌ام٬ روحم به ارگاسم رسید. 

مطابق روالِ‌ همیشگیِ رویوهای خودم٬ در ابتدا به موضوعِ ترجمه می‌پردازم. خواندنِ کتاب رو با ترجمه‌ی خانم‌ها آسیه و پروانه عزیزی از انتشارات بازتاب نگار آغاز کردم و در همان فصولِ ابتدایی متوجه شدم یک جای کار می‌لنگه٬ با خودم گفتم قبلِ شروعِ این کتاب کلی نظر خوندی در این مورد که کتاب سخت‌خوان٬ گیج‌کننده و پر از ابهامه٬ پس ایرادِ کار از نحوه‌ی خوندنته٬ پس برگرد و کتاب رو با دقت شروع به خوندن کن تا بفهمیش اما متاسفانه دیدم نه خیر شدنی نیست. بخاطر دارم در آن‌روز این مورد رو در این سایت با دوستانم به اشتراک گذاشتم تا اینکه دوستی که ازش واقعا ممنونم بهم هشدار داد که سانسورِ شدیدِ کتاب میتونه باعثِ بهم ریختگیِ مفاهیمِ کتاب شده باشه برای همین اگر می‌تونی به سراغِ خواندنِ کتاب به زبانِ انگلیسی برو. من در این بخش نمیخوام بابت سانسورها از مترجمان ایراد بگیرم چون همه‌ی کتاب‌های هاروکی موراکامی سانسورِ گسترده‌ای دارن اما باز یکسری مترجم‌ها هنگامِ سانسور یکسری علائمی مشخص می‌کنند و در متن جایگذاری می‌کنند که خواننده میتونه با مطابقتِ تنها اون بخش‌ها با نسخه‌ي‌ بدونِ سانسور کارش رو راه بندازه اما متاسفانه در این ترجمه نه تنها چنین لطفی به خواننده نشده بلکه بعد اینکه نسخه انگلیسی کتاب رو تهیه و شروع به خواندن کردم متوجه شدم انقدر متن کتاب برای منی که اعتماد به نفسِ‌ خواندن به انگلیسی رو نداشتم توانستم در کتاب غرق بشم٬ عاشقش بشم و تمامش کنم بلکه با تطبیقِ نسخه‌ی انگلیسی و ترجمه‌ی فارسیش که در اختیارم بود متوجه شدم اینکه کلِ مفاهیمِ‌ این کتاب با سانسور متلاشی شده یکطرف٬‌ مترجمانِ کتاب گنجینه‌ي لغاتِ زبانشون بسیار بسیار محدوده و جملات و کلماتی که حتی سانسور نداشت رو گاهی به مسخره‌ترین شکلِ ممکن و به اشتباه ترجمه کرده‌اند. برای همین اولا پیشنهاد میکنم به هیچ‌وجه به سراغ این نسخه که در بالا معرفی کردم نرید٬‌ دوما در صورتیکه توانِ خواندن به انگلیسی دارید حتی اگر ضعیف هستید می‌تونید به کمکِ یک لغت نامه در کنار خود به سراغ نسخه اصلی و بدون سانسور برید٬‌ سوما در صورتیکه تحتِ هر عنوان حتما میخواید به فارسی بخونید در مورد ترجمه تحقیق کنید و به سراغِ نسخی برید که سانسورها توسطِ مترجم به نوعی علامت‌گذاری شده باشه. میدونم که طولانی شد اما لازم دیدم این بخش رو کامل بنویسم تا نکته‌ای جا نمونه. 

حالا می‌رسم به نظرِ خودم در مورد این شاهکار(اگر نگم شاهکار به شعورِ خودم توهین می‌کنم) و نویسنده: این رمان یکی از رمان‌های موراکامی هست که به سبک رئالیسمِ جادویی نوشته شده٬ رمان در ۴۹ فصل با ۲ داستانِ به ظاهر مجزا اما در واقع مرتبط بهم به صورتِ فصولِ منفی و مثبت همزمان باهم جلو میره. نویسنده در کتاب هیچ علاقه‌ای به این نداره که به شما بگه چه اتفاقی داره رخ میده یا رخ خواهد داد و پایانِ کتاب رو هم برامون بازگذاشته تا بریم برای خودمون رویاپردازی کنیم. موراکامی در نقاطِ مختلفِ داستان کلید‌های مهمی رو جایگذاری کرده تا خواننده توسطِ همین کلیدها در ذهنِ خودش معماهایی که پشتِ‌ هم در کتاب درونِ ذهنش ایجاد میشه رو واکاوی٬ رویاپردازی و در نهایت درونش غرق بشه٬ برای همینه که اگر این کتاب رو حتی اگر چندبار بخوانید ازش خسته نخواهید شد چون هر بار می‌توانید با استفاده از آن کلیدها به شکلِ دیگری خیال‌پردازی کنید و روابط رو به دلخواه تغییر بدید. نویسنده از بخشِ مهمی(نفرینِ شوم) از یکی از افسانه‌های یونانی که کتابش به نام افسانه‌های تبای نوشته سوفوکلس موجوده الهام گرفته و در داستانش به آن پرداخته که قطعا اگر عمرم اجازه بده به خواندنِ‌ آن افسانه نیز خواهم پرداخت. 

ضمنا این کتاب باعث شد نظر و دیدم نسبت به گربه‌ها عوض بشه٬ کاری ندارم که هر کسی این کتاب یا سایرِ‌کتاب‌های موراکامی رو بخونه می‌فهمه که نویسنده عاشقِ‌ موسیقی٬ گربه‌ها٬‌ زن‌ها و ورزشه اما من بعدِ اینکه در کتاب غرق شدم هربار که بیرون رفتم و چشمم به گربه‌ای خورد چند لحظه بهش خیره شدم و فهمیدم دیگه مثل قبلا ازشون بدم نمیاد و حتی بعضیاشون دوست داشتنی بودن مخصوصا اون گربه‌ی سیاه که کنارِ‌سطل زباله منتظر نشسته بود تا یکی آشغال ببره بندازه تو سطل تا بعدش جهت جستجوی غذا بهش حمله کنه اما برخلافِ انتظارم وقتی من رفتم و ناخودآگاه  بهش سلام کردم جوابم رو نداد!
پایان
          
hatsumi

1402/11/23

            داستان در مورد شخصیتی به نام کافکا تامورا هست،پسری پانزده ساله که تصمیم میگیره بعد از تولد پانزده سالگی از خونه فرار کنه ،علت این تصمیمش هم این بوده که توی چهار سالگی مادر و خواهرش ترکش کردن و کافکا چون رابطه خوبی با پدرش نداره از سال ها قبل خودش رو آماده کرده که توی تولد پانزده سالگیش از خونه فرار کنه و به دنبال خواهر و مادرش بره،علت دیگه این مسئله هم نفرینی بوده که پدرش روی کافکا میذاره و کافکا ترس زیادی از محقق شدن این نفرین داره،کافکا و فرار میکنه و به کتابخونه کامورا در شهر تاکاماتسو میره و اتفاقاتی که در طی سفر اونجا براش میفته روایت میشه،آشنایش با ساکورا،میشیما و خانم سائه کی.
از طرفی دیگه داستانی دیگه هم توی کتاب به موزات داستان کافکا روایت میشه و اون داستان پیرمردی هست به نام ناکاتا که توی نه سالگی و زمان جنگ حادثه ای براش پیش میاد و این حادثه باعث میشه ناکاتا فردی خیلی باهوش نباشه،اما ناکاتا از توانایی  دیگه ای مثل صحبت با گربه ها برخوردار هست.
این دو تا داستان به موازات هم روایت میشه تا جایی که این نقطه تلاقی این دو تا داستان هست.

من اتفاقات رئالیسم جادویی داستان رو خیلی دوست داشتم و شخصیت محبوبم هم توی این کتاب ناکاتا بود که توانایی صحبت با گربه ها رو داشت و یک جورهایی شخصیت عجیب و غریبی داشت که کمک میکرد داستان جذاب تر بشه.
از طرفی این دوتا شخصیت کافکا تامورا و ناکاتا انگار برعکس هم بودن یکی شخصیتی قوی داشت ،کتابخون،باسواد و اهل موسیقی و دیگری شخصیت ضعیف نه چندان باهوش و به موسیقی هم بی توجه بود .
جاهایی از داستان این حس رو به من میداد که انگار این دوتا شخصیت با هم یکی بودن ،ناکاتا توی تصورات خودش خاطراتی داشت که توی یک کتابخونه در حال کتاب خوندن بود و لباس خونی کافکا انگار که اون مرتکب قتل شده.
شخصیت دیگه ای که دوست داشتم شخصیت اوشیما بود ،اوشیما کتابدار کتابخونه و مردی که بدنی زنانه داشت و برای کافکا تامورا مثل یک راهنما بود کسی به کافکا کمک میکرد بتونه ادامه بده در مقابل هورشینو هم همچین فردی برای ناکاتا بود و به ناکاتا کمک کرد که سفرش رو به انتها برسونه .
من کتاب رو خیلی دوست داشتم اما جاهایی از داستان برام حوصله سر بر و طولانی بود و نقطه ای که برای من گنگ مونده اون ارتباط خانم سائه کی و ناکاتا بود ،درست متوجه نشدم چه اتفاقی در گذشته رخ داده ،ناکاتا فرد نقاشی خانم سائه کی بود و با هم سنگ رو باز کرده بودن قبلا،اما هنوز یکم این نوع ارتباط برای من گنگ هست.
عنصر موسیقی رو توی داستان خیلی دوست داشتم ،اگه کتاب های موراکامی رو خونده باشید میدونید که موسیقی نقش اساسی ای ایغا میکنه .
و تاکید موراکامی روی خاطرات به عنوان یک عنصر مهم ،جایی از داستان کافکا در مواجهه با سربازها به این اشاره میکنه که من فقط خاطراتم رو دارم و جایی هم خانم سائه کی اشاره میکنه زندگی برای من هرچه بوده در گذشته و خاطراتم بوده.

و چیزی که خیلی دوست داشتم اتفاقات داستان بود که گاهی باعث میشد تو شوکه بمونی،اون نامه ای که معلم ناکاتا به دکتر نوشت من رو واقعا بهت زده کرد و سیلی ای که به ناکاتا زده بود.بارش ساردین ها از آسمان و طوفان ها و خوابیدن های طولانی ناکاتا و اسپویل کنم اون چیزی که بعد از مرگ از دهان نکاتا خارج شد.
داستان جزئیات خیلی زیادی داره،اتفاقات یکی پس از دیگری رخ میده و به نظر من نبوغ موراکامی هم این بود که تونسته جزئیات داستان رو باهم پیش ببره .
شخصیت پردازی داستان رو خیلی دوست داشتم،اما گاهی حس میکردم زیادی جزئیات گفته شده مثل مسواک زدن ها یا شستن صورت.
و پایان بندی داستان یک پایان معقول و رئال که خواننده رو راضی نگه می داره.

کتاب رو دوست داشتم اما به نظرم زیاده گویی داشت و برای من کمی کند پیش رفت،کتابی از موراکامی نیست که عاشقش باشم و همزمان کتابی هم نیست که دوستش نداشته باشم.
⁦⁦ʕ⁠´⁠•⁠ᴥ⁠•⁠`⁠ʔ⁩