یادداشت‌های زهرا زرین‌فر (124)

زهرا زرین‌فر

زهرا زرین‌فر

17 ساعت پیش

          توی این کتاب با  به تصویر کشیدن روزمره اروپای شرقی به‌طور خاص زنان در دوران کمونیسم، نشان داد که کمونیسم چطور ناکام ماند و نتوانست آرمان‌های خودش را تحقق بخشد. شاید به‌خاطر اینکه این ایده در عمل با ذات انسان‌ها همخوانی ندارد و پر از سرکوب زوری است.
از آن طرف بخش‌های دیگری از کتاب که من دوست داشتم مواجهه نویسنده و افراد دیگر با کاپیتالیسم غرب بود. وقتی درباره مصرف‌گرایی و جمعیت زیاد فقرا در  آمریکا و برلین غربی می‌گفت. جایی که اتفاقاً همان ذات انسان را آزاد و رها گذاشتند. انگار هیچ‌کدام نمی‌توانند پاسخ درست و درخوری برای شیوه زیست بشر باشند.
چه بسا که با پایان کمونیست در اروپای شرقی اختلاف‌ها و خصومت‌های زیر خاکستر جرقه زدند جنگ‌های یوگسلاوی شروع شدند. چون کمونیست فشاری بود از بیرون و تغییری از درون برای مردمش ایجاد نکرده بود و چقدر خوب کتاب نشان داده بود بعضی از مسائلی که مردم در دوران کمونیست از آن رنج می‌بردند دقیقاً به‌خاطر خودشان بوده، نه به‌خاطر دولت و هیچ انقلاب و تحول بیرونی آن را عوض نمی‌کند.
 
        

1

          فهم مرشد و مارگاریتا بدون اینکه از روسیه آن زمان نویسنده چیزی بدانی، دشوار است. اینکه جامعه روسیه استالین مبتلا به چه بوده! برای همین تا نیمه کتاب من در یک سردرگمی بودم و فضای سوررئال داستان را نمی‌فهمیدم اما از آنجا که کنجکاوی‌ام اجازه نمی‌داد کتاب را ادامه دادم تا شاید بتوانم از این آشوبی که با آن روبه‌رو شدم معنایی بیرون بکشم و تازه بعد از پایان کتاب رفتم تا نقدها و نظرات بخوانم تا به فهم ناقص من کمک کند.
بولگاکف از فضای سوررئال آمدن ابلیس به مسکو برای به چالش کشیدن مردم، داستانی ساختگی از یسوعای ناصری (حضرت عیسی) و پونتیوس پیلاطس (حاکمی که حکم تصلیب داد) و عاشقانه‌ای بین یک نویسنده دلزده از جامعه(مرشد) و معشوقه‌اش(مارگاریتا) استفاده کرده بود تا جامعه پر از فساد و بی اخلاقی خودش را نقد کند.
فکر می‌کنم اگر این کتاب را چند سال پیش می‌خواندم شاید ارتباط بیشتری با آن برقرار می‌کردم؛ اما انگار گشودگی‌ام از آن زمان‌ها کمتر شده است. ابلیسی که واقعاً شیطان نبود بلکه حتی به‌نوعی قهرمان بود، عیسایی که شباهتی به پیامبران نداشت و صرفاً مردی اخلاقی با نگاه والا به انسان‌ها بود. اما کسی که اصلاً قرابتی با او پیدا نکردم مارگاریتا بود زنی که برای دوباره رسیدن به مرشد بی هیچ چون و چرایی خودش را تسلیم ابلیس کرد و من خیلی از رفتارهایش را درک نمی‌کردم. ظاهراً مرشد نماد خود بولگاکف و مارگاریتا نمادی از همسر اوست.
با این حال این کتاب همراه نوروز ۱۴۰۴ من بود و بعد از مدت‌ها که فقط کار کودک و نوجوان و غیرداستانی خوانده بودم بازگشتی موفقیت‌آمیز بود که رها نشد و چالش عید بهخوان کمک کرد که تمامش کنم. 
        

0

        عجیب، فقط می‌توانم همین را بگم و کاش من هم می‌فهمیدم استفان رز چه شد!
واقعا آلموند خیلی هنرمندانه شخصیت‌هایش را خلق می‌کند. این فاصله گرفتن دیوی از بقیه، افکار و شک و تردیدهایش، گناه‌هایی که روی وجودش سنگینی می‌کند و... .
یک جورایی حس می‌کنم انگار دیوی آماده شک و تردید درباره خدا بود استفان این را حس کرده بود و می‌خواست دیوی را به سمت شرارت ببرد اما در نهایت موفق نشد. هر چند شک و تردید دیوی هم همچنان اثراتش بود اما دست کم با کشیش درباره‌اش صحبت کرد و نگذاشت که در تنهایی ذهنش را درگیر کند.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          این کتاب با این ایده شروع می‌شود که ما انسان‌ها همیشه روی زمین بوده‌ایم و می‌پنداشتیم که زمین خیلی بزرگ است و مشغول تصاحب و تصرف آن شدیم و سر آن جنگ کردیم. بعد خواننده را دعوت می‌کند که در فضا به سفری برویم تا ببینیم زمین آن‌قدر هم بزرگ نیست در سفر به هر جرم آسمانی نویسنده می‌گوید ما این مقدار زمان از زمین دور شدیم و اگر همین زمان را در تاریخ برگردیم فلان اتفاق در تاریخ افتاده بود و تقریباً تمام وقایعی که در زمین به آن برمی‌گردد به همان ایده اولی که اشاره کرده بود ربط دارد: دعوا بر سر تصاحب زمین. از جنگ جهانی دوم تا گرفتن قاره آمریکا و ... .
ایده جفرز جالب است ولی آیا مناسب مخاطب کودک هم هست؟ مخصوصاً آخر کتاب که از مسافران بعد از گفتن همه آن تاریخ‌ها می‌پرسد می‌خواهید به سفر در فضا ادامه دهیم یا به خانه برگردیم؟
و چه لزومی دارد که فقط این برهه‌ها از تاریخ را پررنگ کرد.
شاید هم بد نباشد اتفاقاً بچه‌ها بدانند همیشه شری به پا می‌خیزد و نمی‌توان جلوی آن هیچ کاری نکرد و این حقیقت اجتناب‌ناپذیر است.  این هم البته با بچه‌های بزرگ‌تر، سال‌های آخر دبستان و بیشتر.
در کل امید خیلی در این کتاب پررنگ نبود
        

22

2