یادداشتهای •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• (36)
20 ساعت پیش

به نام خدا اگر بگویم در اواخر کتاب قلوپ قلوپ اشک ریختم اغراق نکردم بیایید اینگونه تصویر سازی کنیم... در هوای معتدل بهاری سال ۱۴۰۴ وقتی کمی باران میبارد یک نفر را روبه روی خودتان تجسم کنید که آدرنالینش در بیشترین حالت قرار داره و با چشم های گرد شده؛ درحالی که دست هایش را در هوا تکان میدهد و تند تند نفس میکشد این تجربه را برایتان بازگو میکند... نبوغ و خلاقیت نویسنده قبل از آنکه به نیمه کتاب برسم مثل یک سیلی محکم در گوشم خورد و تا رسیدن به کلمه پایان؛ درد، هیجان و شوک آن همراهم بود انگار داشتم یکی از فیلم های نولان را زندگی میکردم! حتی میتوانستم در برخی از قسمت ها، آهنگ های حماسی زیمر را بشنوم کراوچ به جز خلاقیت، سطح معلومات خوبی در زمینه تاریخ، سیاست، فلسفه(حرف های ارسطو و افلاطون تاااا جان لاک)، نجوم، فیزیک، کیان شناسی، عصب شناسی و جهان های موازی داشت! و از کنار هم قرار دادن پازلی از این ها صدها گره ذهنی در داستان ایجاد کرد که نمیتونم بگم کدومش قله بود! تقریبا در همه جای آن نفسم بند میآمد واااای شاید فکر کنی دیوانه شدم(البته بعید نیست) در نیمه دوم کتاب یک دمنوش گلگاوزبان کنار دستم بود و مدام به خودم یادآوری میکردم اینها واقعی نیست🤦🏻♀️ حتی... حتی خاطرم هست از ترس اینکه هلنا، دانشمند عصب شناسی و مخترع صندلی تعلیق خاطره، بری ساتن پلیس و کاراگاهی در نیویورک را از دست بدهند؛ مدتی ادامه ندادم و میخواستم در همان فصلی که آن دو برای اولین بار کنار هم بودند داستان را رها کنم تا همیشه کنار هم بمانند البته قبل از اینکه به ۱۶ آوریل ۲۰۱۹ برسند... اوه بله بگذار خلاصه بگویم هلنا برای نجات مادرش از آلزایمر میخواست صندلیای بسازد که خاطرات را حتی اگر فرد اراده نکند برایش یادآوری کند اما اختراع او فراتر از یک یادآوری پیش میرود و میتواند افراد را در یک خط زمانی بِکُشد و به خط زمانی فرعی بفرسد به شرط آنکه خاطره انتخابی قوی و پر جزئیات باشد تا اینکه فاجعه رخ میدهد و به علت ایجاد خط های زمانی فرعی بسیار و تلاقی آنها در زمان خاص، خاطرات همهی خطوط زمانی به یک باره در زمان کوتاه به ذهن ساکنان زمین یادآوری میشود و مثلاً کسی که در دو خط زمانی قبل در انفجار هستهای مرده و یا تیر خورده با خلا روبه رو میشود و نمیداند خوداگاهش در کدام خط زمانی به خود واقعی او تعلق دارد و او دقیقا کدام است... و در نهایت هلنا و بری پس از سختی های زیاد و جدایی های ناراحت کننده این مسائل را حل میکنند فقط یک مسئله ناراحت کننده در داستان من رو رنجوند...اره...زبونم لال، خدا وجود نداشت): یا به تمسخر گرفته میشد یا خدا اون کاراکتر بد فرعی بود درحالی که نویسنده ساختار و قوانین دنیا رو جدی نمیگرفت و علت و معلولش رو تا حدی به تمسخر گرفت اما در انتهای داستان جمعش کرد..امیدوارم اشتباه برداشت کرده باشم. در واقع بشر چون توضیح و درکی از وقایع نداشت فکر میکرد کار خداست و مردم در یک خط زمانی به سمت کلیسا ها رفتند که از دید خواننده که میدانست علت و معلول ها چیست خدا و ادیان به تمسخر گرفته شده بودند... اماااا در اواخر کتاب هلنا اعتراف کرد که بشر نباید وارد این مسائل جهان موازی بشود چون از درک و فهم او خارج هست و به خاطر حرص و طمع برای همه دردسر ایجاد میکنه و نباید خودشان و تصمیماتشان را "همه چیز" بدانند چون ناکافی و محدود هستند...و در پایان حمد و سپاس آفریدگاری را که این خاک ناچیز را در حلقهی زمردین حیات، حتی در خطوط بیکران زمانهها حفظ میکند💚
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/10/4
بسم الله الرحمن الرحیم اگر بخواهمتجربم رو از خوندن این کتاب توصیف کنم مثل این بود که کمی بیمار شدم و صداها حتی کمترینشان در ذهنم رژه میرفتن و وسط شلوغی و همهمه گیر افتاده بودم و همینطوری که داشتم برای مشکلات خودم دست و پا میزدم سعی میکرم همراه با شخصیت اصلی داستان، دست دیگران رو بگیرم! همین قدر سختتتتت همینقدر پر زحمت و طاقت فرساااااا😭🤦🏻♀️ کتاب دلسوز به طور کلی حرف ها و زندگی طلبهی جوانی است که در کنار زندگی طلبگی سعی میکند به همه خیری برساند و گرهای از کار دیگران باز کند. طراح جلدکتاب(پشت و رو) خود آقای نویسنده بودند که اگر ایشان را بشناسید از اینکه این مهارت رو هم در کنار نویسندگی دارند تعجب نخواهید کرد. قبلاً کتاب جان بها از ایشان راخوانده بودم و بسیار مهیج و جذاب بود. موارد مثبت بسیاری مثل اهمیت ادب، احترام به والدین، رفاقت، مرگ، آخرت، فاجعه بودن غیبت و... در قالب جملات پند آمیز یا حادثه هایی در داستان نمایش داده شد که برام جالب بود. نوع معاشرت و تعامل مردم در شهرهای بزرگ با یکدیگر و رفتار غیر منصفانه برخی افراد با روحانیون رو به خوبی نشون داد که ناراحت کننده بود. اما به طور کلی این کتاب انتظاراتم رو برآورده نکرد مثلاً طراحی شخصیت زن غریبه خیلی ضعیف بود با اینکه دو فصل حرف زد و خیلی از حرفاش بی سر و ته بود و ابهام داشت چرا نشخوار فکری دو شخصیت محوری داستان عین هم بود!😶🌫️ چرا خیلی ظریف به داستان بعضی از شخصیت ها پرداخته شد و بعد پروندهاش باز موند مثل اون خانمی که با زن غریبه تصادف کرد... یا اون آدمای مسافرخونه که رفتار بدی داشتن چرا به سزای عملشون نرسیدن؟ حداقل میرفت کارت ملیش رو میگرفت بعد پروندش رو رها میکرد🤦🏻♀️ و بزرگترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که زن غریبه چطور به طلبه جوان انقدر نزدیک شد که داستان عاشق شدنش و اینکه مثلا شب خواستگاری رژش چطور بوده و دامنش فلان رو انقدر راحت تعریف کرد! درحالی که دخترها معمولا اینا رو به دوست صمیمیشون میگن نه مردی که تو خیابون دیدن/: و رابطه هادی که در آستانه ازدواج با بهار بود چه ربطی به این زن غریبه داشت. در کل موقع خوندنش اذیت شدم به طوری که نتونستم بریدهی خاصی ازش منتشر کنم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.